به جودی آبوت عزیز
جودی عزیز،
کتابت اولین رمان نامهنگارانهای بود که خواندم. خوشحالم که میبینم با شادی های کوچک زندگی شادی و علیرغم تمام سختیها و کمبودها سعی میکنی خوبها را ببینی. به پشتکارت افتخار میکنم که به نامهنگاریهای یک طرفه آن ادامه دادی. خواندن نامههای یک طرفهی یک نوجوان به پدرخوانده اش که قرار است گزارش پیشرفت تحصیلی در آن نوشته شود وحشتناک و کسل کننده به نظر میآید؟ خب خبر شگفت آور اینکه به لطف قلم توانمند تو، این نامهها به شدت خواننی و دوست داشتی هستند میتوانم دقیقا حس کنم کجا دلت برای کسی تنگ شده یا اینکه از کسی عصبانی هستی یا فقط خوشحالی. عجیب نیست؟ انگار خودت از لابلای سطرها بیرون میآیی و نامهها را بلند بلند برایم میخوانی.
چطور توانستی این همه کتاب در لابهلای نامههایت معرفی کنی و ما را با ادبیاتتان پیوند بزنی؟ چطور لحن و قلمت در موقعیتهای گوناگون عوض میشد؟
با خواندن نامههایت به فکر فرو رفتم که منبع شادی ما آدمها چیست؟ آیا محرومیت چشیدن (و سپس خارج شدن از آن) شادی آور است؟ آیا امید به آینده است که زندگی را شیرین میکند یا زندگی در لحظه؟ احساس تعلق چقدر در این شادی موثر است؟ (مثلا تو به وضوح با وجود حس تعلق خوشحالتر بنظر میرسیدی.)
با تلاشهای کوچک کوچک، بعد از چهار سال، چه تغییرات اساسی ممکن است بکنیم؟ (خودت را ببین که چقدر عوض شده ای!)
همیشه پرانرژی باشی. مثل نامهها و کارتونت.
پ. ن.
دنیا علاوه بر شاعرها، به انیمیشن سازها و داستان نویسها هم بدهکار است :)
کتابت خوب بود ولی بدون شخصیت پردازی انیمیشن ساخته شده از آن، چیزی کم داشت.
جملات و بخشهای ماندگار کتاب بابالنگدراز:
وقتی که آدم به شخصی، محلی، یا روش مخصوصی در زندگی عادت کرد و ناگهان آن را از دست داد یک جای خالی در دل آدم باقی میگذارد.
...
خدای آنها (که دست نخورده از اجداد خود به ارث بردهاند) نظرتنگ، غیرمنطقی، بیعدالت، خسیس، منتقم و متعصب است. شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبردهام. من آزادم که خدای خود را آنطور که دلم میخواهد مجسم و انتخاب کنم. خدای من مهربان، بخشنده، دلسوز، چیزفهم و اتفاقا خیلی هم شوخ است.
...
بابا من راز خوشبختی را پیدا کردهام و آن این است که برای حال زندگی کن. افسوس گذشته را خوردن و به انتظار آینده به سر بردن غلط است. بلکه باید از این لحظه حداکثر استفاده را برد.
من میخواهم هر ثانیه از زندگیم را خوش باشم و میخواهم وقتی که خوش هستم بدانم خوش هستم!
بعضیها زندگی نمیکنند، مسابقه دو گذاشتهاند، میخواهند به هدفی که در افق دوردست است برسند و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده میدوند و زیباییهای اطراف خود را نمیبینند. آن وقت روزی میرسد که پیر و فرتوت هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بیتفاوت است.
...
آیا داستان آن استاد آلمانی را شنیدهاید که با زینت آلات مخالف بود و آنها را زائد میدانست؟ وی معتقد بود که لباس را برای پوشش بدن باید پوشید و بس! زیبایی لزومی ندارد. زن استاد که موجودی مهربان و سربراه بود طریقه اصلاح لباس را قبول کرد و لباسهای کیسه مانند میپوشید. خیال میکنید استاد چه کرد؟ با یک دختر خواننده که سر تا پا یک پارچه مد بود فرار کرد!
...
آدم هوس چیزهایی که مزهاش را نچشیده هرگز نمیکند، ولی بعد از اینکه یک بار مزه نعمتی را چشید آن وقت دیگر محرومیت از آن مشکل است. برای اینکه آن وقت آدم خود را به داشتن آن نعمت محق میداند.
...
من با چشمی دورنمای زندگی را تماشا میکنم که سایر دختران که در محیطی مساعد بزرگ شدهاند نمیبینند. بسیاری از دختران هستند که نمیدانند خوشحال و سعادتمندند. آنها چنان به خوشیها عادت کردهاند که احساساتشان فلج شده است. اما من، هر لحظه خوشبختی خودم را احساس میکنم و یقین دارم که خوشبختم و هر واقعه نامساعدی هم که پیش آید، به این عقیده باقی خواهم ماند و به ناراحتیها (حتی دندان درد) مانند تجربه جالبی مینگرم و از اینکه از تجربه تازهای غافل نماندهام خوشحالم. آسمان بالای سر من به هر رنگی باشد، من برای هرگونه سرنوشتی حاضرم.
...
آیا شما به آزادی اراده عقیده دارید؟ من عقیده دارم. بی چون و چرا من به فلاسفهای که فکر میکنند هر عملی که از آدم سر بزند غیر قابل اجتناب و نتیجه تجمع عوامل غیرارادی است مخالفم و آن را سخیفترین عقاید میدانم، در این صورت هرکس هر کار کرد، کرد، کسی هم ملامتش نمیکند، وقتی که کسی عقیده به تقدیر داشته باشد طبیعی است که مینشیند و میگوید هر چه خدا بخواهد همان است.
...
من از مردمی که مینشینند و رو به آسمان میکنند و چشمها را در چشمخانه میگردانند و میگویند «خواست خدا چنین بوده است» در حالیکه یقین دارند چنین نیست خیلی عصبانی میشوم.
افتادگی یا تسیلم و رضا یا هرچه میخواهید اسمش را بگذارید علامت سستی و درماندگی است. من پیرو مذهب زندهتر و مبارزتری هستم
...
"بابا وقتی روزی فرا برسد که ما زنها حق خودمان را بگیریم ، شما مردها باید خیلی مراقب اوضاع خودتان باشید ."
...
استدلالهای بانمک?:
"ما اینجا سه تا گوسفند بزرگ و نه تا بره کوچولو داریم . باید ببینید که آنها چقدر غذا می خورند . مثل گوسفند غذا می خورند ."
(مثل گوسفند غذا میخورن?)
...
غر غر کردن :
"بابای عزیز ، شما از بابت اینکه دختر نیستید ، خوشحال نیستید ؟ حتماً با خودتان فکر میکنید که این همه جاروجنجال و هایوهوی ما آن هم برای موضوع لباس خیلی خیلی احمقانه و مسخره است ؟"
مطلبی دیگر از این انتشارات
ننگ بر آن لقمه ی کوفتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
جهان دموکرات نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاعر بودن