بیکلام

یه مسیری رو شروع کردیم. سرد بود هوا، ولی گفتیم بیخیال، میریم دیگه هر چی شد، شد! از اونطرف هم به اونا
گفته بودیم فوقش چهار ساعت تو راهیم. خودمون می دونستیم کمتر میشه، ولی اینو گفتیم تا بدقولی نشه. رفتیم سمت اتوبوسا. خلوت بود. البته طبیعی هم بود. ساعت یک نصف شب کمتر کسی پیدا میشه بخواد بزنه به دل یه جاده پیچ و تاب دار. اونم با اتوبوس! ولی ما حرفمون این بود که بریم تا برسیم فقط. مهم نبود با چی یا چجوری؛ فقط برسیم. بلیط خریدیم دادیم به راننده. گفت وسایلتون رو بذارید تو صندوق. گفتیم لازم نیست؛ دوتا کوله پشتیه با خودمون می بریم دیگه. شونه هاش رو انداخت بالا یعنی اینکه هرطور راحتین. وقتی رفتیم تو اتوبوس، ماتمون برد. اتوبوس پرِ پر بود و کلا جا فقط برای ما خالی بود! از بیرون اصلا بنظر نمیومد این همه جمعیت تو اتوبوس باشن. عجیب بود! بدیش این بود که جامون کنار هم نبود. دو سه تا ردیف باهم فاصله داشتیم. گفتیم مهم نیست زیاد. ما فقط قراره برسیم دیگه. چه کنار هم چه دور از هم. ولی خودمونیم، از ته دل دوست داشتم کنار هم باشیم؛ ولی خب شرایطش نبود دیگه. بغل دستیم آدم خشکی بنظر میومد. از قیافش میگم. هیچ حسی توش نبود. چه اهمیتی داره اصلا. هندزفریم که تو جیبم به طرز بازنشدنی ای گره خورده بود رو برداشتم، یکی دو دقیقه بهش ور رفتم تا گره اش رو باز کنم. زدم به موبایلم و آهنگو پخش کردم. دقیقا وقتی که آهنگ تموم شد، کنار دستیم زد رو دستم اشاره کرد بردارم هندزفریم رو. وقتی برداشتم گفت:
چی گوش میدی؟
_ آهنگ
باکلام یا بیکلام؟
_مهمه؟
جوری که بهش برخورده باشه روشو برگردوند. بهش گفتم بیکلامه. واکنشی نشون نداد. منم حرفی نزدم.
رسیدیم به یه استراحتگاه. راننده گفت همگی پیاده بشن. کنار دستیم نرفت. فقط اون موند تو اتوبوس. راننده به من گفت اون یارو مشکلی داره؟ گفتم نمیدونم.
پیاده که شدیم باهم یذره قدم زدیم و رفتیم داخل ساختمون تا یه قهوه بخریم و بخوریم. بهش گفتم کنار دستی من خیلی عجیبه. ازم پرسید آهنگی که گوش میدی باکلامه یا بیکلام؛ یه کلام بهش گفتم مگه مهمه، بهش برخورد. گفت خب بهش می گفتی، چیزی کم نمی شد ازت. گفتم آخه حوصله نداشتم خسته بودم.
قهوه زیاد مزش خوب نبود. چنگی به دل نمی زد. ولی خب انتظار بیشتری هم از یه قهوه بین راهی نباید داشت. بهش گفتم:
_کنار دستی تو چطوریه؟
مظلومه. تو زندگیش خیلی اذیت شده و آزار دیده.
_پس باهم درد و دل کردین؛ خوبه.
آره.
داشتیم می رفتیم سمت اتوبوس که سوار شیم، راننده گفت یکی از مسافرا حالش بد شده باید ببریمش درمونگاهی جایی. اون مسافر، کنار دستیم بود. گفتیم آخه این وقت شب اونم وسط جاده درمونگاه پیدا نمیشه. یکی از کارکنای استراحتگاه گفت بیاریدش داخل، اینجا پزشک داریم! بردنش داخل. راننده خیلی استرس داشت. گفت صبر می کنیم ببینیم حالش بهتر میشه یا نه؛ اینجا نمیشه ولش کرد. یک ساعتی منتظر موندیم. تو این حین رفتیم باهم قدمی زدیم یه چیزی هم گرفتیم و خوردیم. بقیه مسافرا هم داشتن باهم پچ پچ می کردن. راننده هم آروم و قرار نداشت؛ یک لحظه هم یه جا بند نمی شد. گفت بهشون گفتیم چهار ساعت دیگه می رسیم، از اون موقع سه ساعت گذشته ها. گفتم الانا دیگه باید راه بیفتیم. بریم ببینیم یارو بهتر شده یا نه. یارو اوضاعش خوب نبود. پزشک استراحتگاه گفت باید زنگ بزنیم اورژانس. همه عصبانی و کلافه بودیم. راننده به پزشک گفت من مسافر دارم باید ببرمشون. این شماره منه. خبری شد لطفا خبر بدین. پزشک گفت باشه. رفتیم داخل اتوبوس. کنار دستیم این دفعه نبود، جاش خالی شده بود. پس بغل همدیگه نشستیم. از طرفی از اینکه کنار هم بودیم خوشحال بودم از طرفی هم چون اون دیگه نبود، ناراحت. مسافرا هم سکوت کرده بودن. سکوت بخاطر ناراحتی یا استرس. بعضیا هم خوابشون برده بود. داشتم آهنگ گوش می کردم. بهم گفت:
باکلام یا بیکلام؟
_بیکلام. می خوای تو هم گوش بدی؟
آره.
خوابمون برد. وقتی چشم باز کردیم، تقریبا رسیده بودیم. ساعتو نگاه کردم حدود شش صبح بود. هفت تا میسدکال افتاده بود ولی نفهمیده بودم. زنگ زدم:
کجایید شما؟
_تازه رسیدیم.
گوشی رو چرا جواب نمی دید. دلم هزارجا رفت.
_ببخشید؛ خواب بودیم.
انقدر دیر شد چرا؟
_حالا قضیش مفصله. اومدم تعریف می کنم.
بهش گفتم به تو هم زنگ زدن؟ آره بابا. دَه بار!
رسیدیم بالاخره. همه موقع رفتن از راننده می پرسیدن ازش خبری نشد؟ می گفت نه. ما آخرین نفر بودیم که از اتوبوس می رفتیم بیرون. تلفن راننده همون موقع زنگ خورد. قیافش رفت تو همدیگه و ناراحت بنظر می رسید. گفتیم چی شد؟ کی بود؟ چیزی نمی گفت. داشتیم می رفتیم که راننده از دور صدام کرد. رفتم پیشش. گفتم چی شده؟ بی هیچ مقدمه ای گفت اون یارو که حالش بد شد، کنار دستیت، مُرد. نمی دونستم چه واکنشی باید نشون بدم. ولی از درون ناراحت شدم. ولی اونقدری هم نمی شناختمش که بخوام بخاطرش زانوی غم بغل کنم.
بهم گفت راننده هه چی گفت بهت؟ گفتم هیچی، می خواست مطمئن شه چیزی جا نذاشتیم.
یه تاکسی گرفتیم که بریم خونه. تو تاکسی هندزفری تو گوشم بود. صداش زیاد بلند نبود. می تونستم بشنوم بقیه چی دارن میگن. راننده بهش گفت:
داره چی گوش میده؟
_آهنگ.
باکلام یا بیکلام؟
_مهمه؟
من در اومدم گفتم بیکلام. راننده گفت: برادر من عاشق آهنگای بیکلامه. قرار بود امروز بیاد پیش ما. فکر کنم کاری براش پیش اومد که نیومده.» چند بار زنگ زد به برادرش ولی کسی جواب نمی داد. بهش گفتم یه آهنگ پخش کن. با یه خنده ریزی گفت:
باکلام یا بیکلام؟
_بیکلام...