فقط نویسنده
داستان من و دِزیره
دزیره چهارده سالش بود که عاشق شد.
دست بر قضا من نیز چهارده ساله بودم که با او همداستان شدم.
انگار ماجرای عشق او ماجرای عبرت آموز من هم بود.
داستان ما دو نفر از آنجا شروع شد که اوژنی دزیره کلاری، دختر تاجر ابریشم در شهر کوچک مارسِی،
دفتر خاطراتی را که پدر مرحومش پیش از مرگ به او هدیه داده بود، باز کرد و تصمیم گرفت نخستین برگ خاطرات زندگی اش را در آن دفتر یادگاری بنویسد...
و نوشت...
خاطره ای از حضور آن روز در سالن شهرداری که مملوّ از جمعیت بود و اوژنی همراه مادرش به آنجا رفته بود تا برای آزاد کردن اِتیین، برادر انقلابی خود اقدام کند.
انقلاب شده بود.
آن هم چه انقلابی...
انقلاب کبیر فرانسه که قرن ها سنت پادشاهی را بر هم زد و علاوه بر این که اندیشه و دیدگاه های مردم این کشور را متحول کرد، بر سرنوشت اروپا و سایر مناطق جهان نیز اثر گذاشت.
فرانسویان آن سال ها شاهد تحول بزرگی بودند.
یا بهتر است اینگونه بگوییم:
در اواخر قرن هجدهم میلادی، مردم فرانسه پس از قرن ها سکوت در برابر ظلم نظام پادشاهی و اشرافی گری ، دست از مشاهده منفعلانه برداشته و دست بکار عمل شده بودند.
آن ها به دست خود، تحول را رقم زدند.
کاری کردند کارستان...
انقلاب کردند و دستگاه ظلم را برچیدند.
رویداد بزرگی که تا آن روز در تاریخ جهان، بی سابقه بود.
با این وجود همیشه انسانها نیستند که دست بکار عملند.
یکی دیگر هم آنجا هست که گاهی رشته ها را پنبه می کند.
اوست: تقدیر.
انقلابیون می اندیشیدند، شاهان را برای همیشه سرنگون کرده اند با این وجود، پادشاه دیگری از میان طبقه انقلابی سر بلند می کرد.
اوژنی در اوج انقلاب جوانی، چهارده سالگی،
با مردی دیدار کرد که سرنوشت فرانسه و جهان آن روز را بر پیشانی داشت: ناپلئون بناپارت، امپراطور آینده فرانسه.
آن دو در حالی نامزد شدند که ناپلئون جوان گمنام و بی چیز، اما ژنرالی بلندپرواز و جاه طلب بود.
با این که عاشق اوژنی بود اما آرزوهای خود را بیشتر از عشق خویش دوست داشت.
در آخرین دیدار، یک شب بارانی، هنگامی که با اوژنی خداحافظی می کرد تا به دنبال سرنوشت به پاریس رویایی برود، در حالی که حتی پول برای هزینه سفر خود را هم از اوژنی قرض گرفته بود، قول داد که خیلی زود باز گردد اما هیچ گاه به وعده خویش برنگشت...
دو سالی گذشت و اوژنی، دلواپس غیبت نامزد محبوبش، پولی قرض گرفت و بی خبر از خانواده، سوار بر کالسکه پست شد و برای پیدا کردن ناپلئون به پاریس رفت.
من نیز که چون اوژنی، شور نوجوانی به دل داشتم، همراه با او به پاریس رفتم...
پاریس، آن دلبرِ شهر آشوب که حتی اوژنی فرانسوی نیز از فتنه هایش، دل نگران بود.
وقتی اوژنی، عشق و نامزد خویش را در تالار بزرگ و مجلل شهر کنار زنی مشهور، ژوزفین زیبا و فتنه گر دید در حالی که آن دو در میان جمعی از بزرگان و صاحبان قدرت در پاریس، نامزدی شان را اعلام می کردند، قلب من نیز مانند قلب اوژنی شکست و از خیانت و بی وفایی ناپلئون بیشتر از او دلم آتش گرفت. آنقدر که اوژنی را سرزنش کردم که چرا هیچ کاری نکرد. مثلا فریاد نزد، جیغ نکشید، میهمانی اعیان شهر را بر هم نریخت و ناپلئون را به باد ناسزا نگرفت. اما او به جای همه این کارها ، تنها لیوان شامپاین را بر لباس آن زَنَک لَوند عاشق دزد خالی کرد و از تالار گریخت و گریه کنان خود را به یکی از پل های رود سِن رساند تا خودش را به میان رودخانه پرتاب کند...
نه...
آنقدر ها هم دلشکسته نبودم که من نیز با او از پل بالا بروم تا خود را با او به رودخانه پرتاب کرده و نیست و نابود کنم.
بلکه در آن لحظه پر تب و تاب، بیشتر خشمگین بودم و دلم برای «اوژنی کوچولو» می سوخت. ناپلئون اینطور صدایش می کرد و حالا برای همیشه رفته بود.
ناپلئون بخاطر اعتبار و شهرت، دیگری را بر اوژنی ترجیح داده بود و من برای نخستین بار در عمر کوتاه خود، معنی بخت و اقبال را بخوبی می فهمیدم.
این درس بزرگی بود. همه چیز آن طور پیش نمی رود که ما دوست داریم و یا انتظار آن را می کشیم. گاهی وقایع بدون دخالت ما اتفاق می افتند و با این که نقشی در وقوع آن ها نداریم بر سرنوشت ما نیز اثر می گذارند. و درس دیگر این بود: انسان ها حتی اگر عاشق هم باشند چندان قابل اعتماد نیستند.
ناپلئون، هیچ گاه سهم اوژنی نبود.
هرچند که او نیز سرنوشت دیگری بر پیشانی خود داشت.
اوژنی تقریبا به بالای پل رسیده بود که دستی نیرومند او را گرفت و با قدرت پایین کشید.
ژان باپتیست برنادُت، ژنرال بلند قامت و چهارشانه ای که امروز عصر ، اوژنی از او درخواست کرده بود تا وی را بعنوان زوج خود به دربان تالار معرفی کند و این مرد مغرور و باوقار، پیشنهاد جسورانه دختر ساده پوش شهرستانی را پذیرفته بود و بدین ترتیب، اوژنی را به اعتبار او به آن تالار مجلل راه دادند.
این یکی از تشریفات آن روزگار بود که میهمانان و یا وارد شوندگان چه زن و چه مرد، با زوج خویش، به محافل اشرافی وارد شوند.
چه؟؟
محافل اشرافی؟
مگر همین چند سال پیش نبود که انقلاب کبیر فرانسه طومار اشرافیت را در هم پیچیده بود؟
پس چه شد که سنت های اشرافی دوباره و اینقدر هم زود به حیات عادی جامعه باز گشت؟
دوباره نجبای پیشین، مردان و زنان اشراف بازمانده از آن همه اعدام های خونین، و یا مردمان تازه به دوران رسیده به تقلید از رسوم قدیمی، خودشان را لای ده ها متر پارچه های فاخر ابریشم و ساتن و موسیلین پیچیده و غرق در عطر و پودر و جواهرات و کلاه گیس، با کروفر و طمطراق، به محافل اشرافی رفت و آمد می کردند و خواه ناخواه به ریش ارزش های انقلاب کبیر فرانسه می خندیدند. انقلابی که بنیان پیدایش آن، نابودی بنای اشرافیت بود.
و اوژنی، دختری از مارسِی، نامزد انقلابی دو آتشه اش را در چنین محفلی یافته بود!
تقدیر چنین بود که مسیر امپراطوری او از همین محفل بگذرد، از طریق نامزدی با ژوزفین اشرافی.
آن روز عصر برنادُت نیز با آن هیبت ژنرالی، جوانمردانه بازو به بازوی اوژنی داد و هنگامی که نام او را برای اعلام ورود به تالار پرسید، اوژنی بدون فکر یا از روی غریزه گفت:
دزیره. فقط دزیره...
و این نام برای همیشه در ذهن برنادت حک شد.
اما ناپلئون تا آن لحظه و تا آخرین لحظه حیات، اوژنی صدایش می کرد.
اوژنی بعد از ورود به تالار ، از ژنرال جدا شد و تنها به گوشه ای رفت و محو تماشای تجمل آن محفل اعیانی شد. راستش من نیز که برای نخستین بار در عمر کوتاه خود پای به چنین محفلی گذاشته بودم، پاک خود را باختم و نه تنها برنادت بلکه حتی خود را نیز از یاد بردم.
اوژنی، غریب و تنها در آن جمع، در حالی که به تقلید از بزرگان، گیلاس شامپاین را مزمزه می کرد،(این یکی دیگر کار من نبود!) به نقل و قول های سیاسی و اجتماعی آن روزگار فرانسه از زبان مدعوین و حاضرین محفل، گوش سپرد و آن گاه نظرش به گوشه دیگری از تالار جلب شد که عده ای از مدعوین ، در آنجا جمع شده بودند. او نیز از میان جمعیت راه باز کرد و در کمال ناباوری نامزد خود را دید که در کنار مشهورترین زن آن روز پاریس نشسته بود، و اینجا بود که خودش را از یاد برد.
حس خیانت، قلبش را سوزاند و تا اعماق وجودش رسوخ کرد. شبی بارانی را به یاد آورد که ناپلئون برای خداحافظی به خانه شان آمده، او را بوسیده بود و قول داده بود که خیلی زود از پاریس بر گشته و با هم ازدواج خواهند کرد. اما حالا در کنار این زن لوند نشسته و به طلب شهرت و افتخار، زبونانه نرد عشق می باخت.
ناگفته پیدا بود که برنادُت نیز شاهد آن رسوایی احمقانه و آن بازی ناشیانه گیلاس شامپاین و لباس فاخر ژوزفین بوده و وقتی دخترک با یاس و اندوه از سالن بیرون زده بود، دنبالش آمده و به پای پل رسیده بود.
آه که چقدر از این که ژنرال برجسته اوژنی را در این حال مسخره دیده بود، از خودم خجالت کشیدم.
برنادت، دختر ناشناس را از روی پل پایین کشید و هرچه اوژنی با گریه و فریاد کوشید تا خود را از دست این ژنرال قوی بنیه رها کند ، حریف او نشد. ژنرال دختر را به زور سوار کالسکه خود کرد و به کالسکه چی دستور حرکت داد.
و کالسکه به راه افتاد.
امشب نیز باران می بارید.
کالسکه از کنار رود سن و از میان خیابان های خلوت شهر می گذشت. صدای سم اسب های کالسکه بر روی سنگفرش های خیس پاریس، طنین زیبایی داشت. نور چراغ های خیابان ها از ورای پرده اشک چقدر زیبا بود.
اما اوژنی غمگین تر از آن بود که زیبایی های شهر پاریس، چشمان اشکبارش را خیره کند.
مدام تکرار می کرد که از پاریس متنفر است... «آه چرا مرا نجات دادید؟» و دوباره به گریه می افتاد.
آن شب برنادت از لابلای های های گریه و حرف ها و درد دل های اوژنی، به همه آنچه بر سر عشق نافرجام او به دست ناپلئون آمده بود، پی برد.
برنادت از آن دسته مردهایی بود که نه پند می داد و نه سرزنش می کرد بلکه تنها شانه هایش را به او داد تا دختر دلشکسته هر چه می خواهد اشک بریزد و دل را سبک کند.
آه
که چقدر این مرد باید مهربان بوده باشد.
آخخخخخخخ
که شوری دارد این چهارده سالگی.
فکرش را بکن.
یک شب بارانی، حرکت کالسکه در کنار رودخانه زیبای سن، طنین صدای سم اسب ها بر سنگفرش خیس خیابان ها و کوچه های شهر و نور چراغ های پاریس از پشت پرده ای از اشک،
و تو در این کالسکه کنار مردی غریبه اما صادق و مهربان نشسته باشی، غمی شیرین به دلت باشد، سرت به روی شانه های پهن او باشد و های های گریه کنی...
حالا دیگر دلبسته و وابسته به هیچ کس و هیچ چیز دیگر نیستی ، آزاد و رها مثل فرانسه انقلابی،...
در این لحظه بی نام و نشان و فرسنگ ها دور از خانه و خانواده، کنار مردی نشسته ای که هیچ نمی گوید بجز آن که تاییدت می کند، غم تو را درک می کند و... یکریز نگاهت می کند....
او نمی داند یا برایش مهم نیست که تو کیستی و از کجا آمده ای، در شهر و دیار خودت صاحب اسم و رسم و ثروت و منزلتی هستی،
اما هرکه باشی ، حتی اگر دختری بی پناه و فریب خورده ای هم که باشی،
روشن است که او دلباخته ات شده است،
عاشق خودِ خودت شده است.
و عشق حقیقی، یعنی همین...
من آن شب، در آن کالسکه با صدای سم اسب ها بر سنگفرش خیابان های خلوت و سرد پاریس و رقص نور لررزان چراغ ها از پشت پرده ای از اشک های اوژنی ، چه شور و حالی داشتم....
چه حس امنیتی داشتم....
آن شب
اوژنی آنقدر گریست که سرشانه لباس ژنرالی برنادت را خیس از اشک کرد.
اما برنادت، باکش نبود.
آنقدر مرد بود که همان شب و پس از آن که اشک های دزیره، به آخر رسید و بار دلش سبک شد پیش از آن که او را از کالسکه پیاده کند از او خواستگاری کرد.
همیشه یک تناقض معنادار در کار است.
مردی، اوژنی را پس زده بود و درست در همان شب، مرد دیگری دزیره را خواسته بود.
اما دزیره خواستگاری او را به حساب دلسوزی گذاشت و به او گفت، هم از پاریس متنفر است و هم دیگر به هیچ مردی دل نخواهد بست. او وقتی داشت از کالسکه پیاده می شد به مردی که از مرگ نجاتش داده بود، گفت:
«وانگهی...نگاهی به خودتان بیاندازید... من برای شما خیلی کوچکم...»
دزیره کوچک و چهارده ساله و ژان باپتیست قدبلند و چهارشانه و سی ساله بود.
با این وجود دزیره در حالی که در مقابل اقامت گاهش، خانه یکی از آشنایان در پاریس، از کالسکه پیاده شد به برنادت قول داد تا به پیشنهادش فکر کند اما فردا صبح زود، بیزار از عشق و پاریس، به مارسِی باز گشت.
اما من دیگر با دزیره همسفر نشدم بلکه دلم با مرد عاشقی ماند که با شانه های نمناک از اشکِ دختری تنها و بی پناه آنجا را ترک کرد و فردا که به شوق دیدن دختر ناشناس به آن خانه بازگشت، عشقش دیگر آنجا نبود.
رفته بود...
بی آن که ردّ و نشانی از خود برجای گذاشته باشد.
سوسن چراغچی
13 بهمن 1399
این نوشتار، چکیده ای است از احساسی ناب و حقیقی که در چهارده سالگی از خواندن رمان دزیره داشتم.
این نمایش با یکایک جملات و نقل قول هایش، همه آن چیزی است که از آن سال در خاطرم نقش بسته است.
خیلی ها بواسطه رمان دزیره اثر آن ماری سلینکو، می دانند که مثلث عشقی اوژنی، ناپلئون و برنادت، یک داستان تاریخی واقعی است.
سه سال بعد ، برنادُت دوباره دزیره را دید و رسما از او خواستگاری کرد.
حالا دیگر دزیره، دختری نوزده ساله بود ، نسبت به ناپلئون بی تفاوت شده بود و پاریس زیبا را هم دوست داشت.
چند سال بعد دست تقدیر ، دزیره و برنادت را به سوی کشور سوئد راند و آن ها پادشاه و ملکه سوئد شدند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من یک زن دهه شصتی هستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
پنکیکِ نیمه شبانه؛ نیم پز همراه با لک تی شرت و چربی اضافه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردن شرافتمندانه!