نویسنده و شاعری کوچک
داستان نابینا

📚 به وقت #داستان
💎 داستانک نابینا
مَردی بود که نهتنها قَدش کوتاه بود؛ نابینا هم بود اما او را برای مراسم عروسی دعوت کرده بودند... درمیان مهمانان بهآرامی ایستاده بود، طولی نکشید که به یکی از مهمانان گفت:
" عروسخانم چقدر خوشگله! "
مهمان درجواب گفت:
" تو که نمیتونی ببینی! "
مَرد پاسخ داد:
" آره ولی با توجه به اینکه آقا دوماد مثل اسب شیهه میکشه؛ پس معلومه زنش خیلی خوشگله..! "
✍ #دانیال_خیاطی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای ما: نه به کتاب خوب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از ریاضی تا پزشکی (۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
زبان کره ای