دغدغه هویت
سگ بودن چگونه است
مدتی از نزدیک سگی را مرتبا میدیدم. یک سگ آپارتمانی از این مدلهای فانتزی که صاحبش آن را جای فرزند نداشتهاش بزرگ کرده بود. غذای سگ خیلی مختصر بود چون اگر زیاد میخورد و مینوشید آنوقت صاحب مجبور میشد او را به بیرون ببرد. اما سهمیهی بیرون روی فقط روزی یکبار بود و سگ بیچاره به همین دلیل کمتر آب و غذا نصیبش میشد و بیشتر ترجیح میداد اوقاتش را درون آپارتمان به خوابیدن بگذراند. هر بار با دیدن این سگ سعی میکردم تمام خاطراتی که از سگها دارم را به خاطر بیاورم اما چیز دندانگیری نصیبم نمیشد جز اینکه یکبار سگی دنبالم کرده بود و یک دوستی که پدرش دامداری داشت و از سگهایشان برایم میگفت. یکبار میگفت سگی داشته که وقتی به چشمانش نگاه میکرده احساس میکرده که قبلا آدم بوده و به این شکل درآمده. این احساس را قطعا خیلیها بعد از زل زدن به چشمان یک سگ دارند از جمله صادق هدایت که در همان ابتدای داستان سگ ولگرد در توصیف سگ داستانش اینطور گفته:
در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد. در نیم شبی که زندگی او را فرا گرفته بود یک چیز بیپایان در چشمهایش موج میزد و پیامی با خود داشت که نمیشد آن را دریافت، ولی پشت نینی چشم او گیر کرده بود. نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یکنوع تساوی دیده میشد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزهی یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید.
هدایت میگوید کسی رنج این سگ را نمیفهمیده چون در واقع کسی رنج خود صادق هدایت را نمیفهمیده. در واقع آن شخصیتی که کسی رنجهایش را نمیفهمد خود هدایت است و نه سگ، و این ویژگی انسانی که درون چشمان سگ نهفته است (و حتی چشمهایش سگ دارد) هر کسی را به این فکر میاندازد که شاید این سگ مانند انسانها باشد. پس یک سگ ولگرد آواره و گرسنه درد اصلیاش این است که کسی او را نمیفهمد درست مانند نویسنده.
اگرچه این سگ ولگرد از دید آدمهای مختلف ممکن است به شکلهای گوناگونی دیده شوند. مثلا از دید من سگ مورد نظر هدایت درست است که ولگرد بوده و جا و مکان درستی نداشته اما لااقل به درجاتی از آزادی دسترسی داشته. این را ما امروزه به خوبی میفهمیم زیرا محبوس آپارتمانها هستیم و یک زندگی مکانیکی و ماشینی داریم، مثل اسباببازی، مثل یک سگ فانتزی محبوس در خانه که حتی آب و غذایش جیره بندی میشود. اما هدایت این سگ را به شکل دیگری میفهمد که کسی به او اعتنایی نداشته.
مثال دیگر حسین پناهی است که وقتی از درد سگ مینوشت واژگان کلیدیاش اینگونه به تحریر میآیند: پرسه، سوز شب، مادر
شب سگ را چه کسی تجربه کرده است هنوز؟
شب سرما، شب سوز شب پرسه، شب شر شب مادر، شب شير شب پنج تولهی یازده روزه شب روده، شب قار شب قور، شب تا کی شب مرگ شب کور، شب با خستگی و نیست و نبود شب چشم، شب سرخ، شب خش خش شب ترس، شب پستان، شب خالي شب شرم سگکی، شب گوشت شب مرگ خواهر، شب سیری، شب جشن تا شبي ديگر و جشنی ديگر اینچنین میگذرد شب به سگان اینچنین میگذرد شب به سگی يا به سگان!
حسین پناهی نیز سگ را از دید خود میبیند و مسائل و مشغولیات ذهنی خودش را به آن نسبت میداد.
مثال دیگر بایزید بسطامی است. عطار در تذکرهالاولیاء اش مینویسد بایزید روزی به همراه یاران از معبری تنگ میگذشت. سگی از مقابل میآمد. بایزید راه را بر سگ باز میکند تا سگ بگذرد. یاران بایزید چون این صحنه را میبینند زبان به انتقاد میگشایند که این در شان انسان نیست که به حیوان پستتر از خودش اینگونه احترام بگذارد، آن هم انسانی چون بایزید که سلطانالعارفین است. و بایزید اینگونه پاسخ میدهد که:
ای جوانمرد! این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق (عهد ازل) از من چه تقصیر در وجود آمده است، و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم.
اینجا نیز بایزید زبان ناطق سگ میشود اما از درون خودش و از لا به لای دغدغههایی که داشته. یقینا مهمترین دغدغهی این عارف رسیدن به مرتبهی فناء بوده. مرتبهی فناء بالاترین درجه میان موجودات است. کمترین مرتبه مربوط به جمادات است، بعد گیاهان و بعد حیوانات، بعد از آن انسان و جن و بعد فرشته و در نهایت خدا. پس مشخص است که از دیدگاه عارف بهترین موضع برای سگ همانند آدم و سایر موجودات رسیدن به بالاترین درجه است اما پتانسیل و ظرفیت لازم در نهاد این سگ وجود ندارد و چنین از بابتش حسرت میخورد.
از طرفی میبینیم که سگ در سلسله مراتب آگاهی در درجات پایین قرار دارد و اگر انسان همانند بایزید به او احترامی میگذارد در اصل احترام به مقام انسانیت است. موجودی که فاقد آگاهی است رنج کشیدنش با انسان تفاوت دارد. به قول دکارت، صدای ناله و فریاد از حیوان فرقی با صدای لولای در ندارد. اما انسان برای او دل میسوزاند زیرا نسبت به درد آگاهی دارد و درد را میشناسد و میتواند درد را فراتر از خودش ببیند و آن را به همگان تعمیم دهد.
یک فیلسوف غربی مقالهای دارد با عنوان «خفاش بودن چگونه است - what is it like to be a bat». او خفاش را از عمد به این منظور انتخاب کرده که با آنکه یک پستاندار است اما بسیار متفاوت از ماست. خفاش دنیا را به شکل متفاوتی تجربه میکند و اساسا حواس متفاوتی دارد یعنی به جای دیدن یا شنیدن یا لامسه و بویایی، دنیا را از طریق انعکاس فرکانسهای صوتی میشناسد. واضح است که درک کیفیت خفاش بودن برای یک انسان ناممکن است زیرا ساختارهای متفاوتی برای تجربهی بودن و درک جهان داریم.
خصلت سابجکتیو «بودن» برای هر شخص متفاوت از دیگری است. یک کور مادرزاد جهان را به شکلی ادراک میکند که برای یک فرد عادی درک آن ناممکن است.
هر سگ جهان را و درد را به شیوهی خودش درک میکند و اگر ما خود را جای او میگذاریم و از بابت گرسنگی و تشنگی یا سوز سرمای شب برایش دلسوزی به خرج میدهیم، از دید خودمان است. ناراحتی ما از وضع زندگی سگ در اصل ناراحتی از وضع زندگی خودمان است. حسین پناهی سگ بودن را در کلماتی مانند سوز شب، گرسنگی، تولههای بیسرپرست و مادر بیتاب میبیند و صادق هدایت در اینکه کسی او را نمیفهمد. من نیز سگ بودن را در آپارتمان میفهمم. در زندگی مدرن صنعتی که همه چیز شکل کاریکاتور خندهداری پیدا میکند. مثل سگ آپارتمانی که حالا حتی زمان و مقدار دستشویی کردنش هم ضابطهمند شده.
این از مضامین پرتکرار در سخن سعدی است که تا انسان دچار درد و گرفتاری نشود نمیتواند از درد دیگر انسانها باخبر شود و طبیعتا درد خودش را یک درد همگانی میپندارد:
به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن / که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی
تو در کنار فراتی ندانی این معنی / به راه بادیه دانند قدر آب زلال
مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچکس / ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلواتی / تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
اگر در دلایل ساده زیستی امام علی، پیامبر و تعدادی از خلفا دقت کنیم میبینیم که همدردی با محرومان یکی از دلایل این ساده زیستی بوده است. دلیل دیگر شاید دل نبستن به دنیا بوده باشد اما همدردی با محرومان به خصوص در زمان برپایی حکومت اسلامی اهمیت دارد یعنی حاکم تا وقتی که طعم گرسنگی را نچشیده باشد نمیتواند از درد گرسنگان باخبر شود. امام علی میفرماید:
اگر میخواستم میتوانستم از عسل خالص و مغز گندم و بافته ابریشم برای خود خوراک و پوشاک تهیه کنم، اما هرگز هوا و هوس بر من چیره نخواهد شد و حرص و طمع مرا به گزیدن خوراکها نخواهد کشید. در حالیکه ممکن است در سرزمین حجاز یا یمامه کسی باشد که حسرت گرده نانی برد و یا هرگز شکمی سیر نخورد، آیا من سیر بخوابم و پیرامونم شکمهایی باشد از گرسنگی به پشت دوخته و جگرهایی سوخته؟ یا چنان باشم که آن شاعر گفته است:
و حسبُک داءً ان تَبیتَ بِبطنة و حولَکَ اکبادٌ تحنُّ الی القِدِّ
این درد تو را بس که شب سیر بخوابی و گرداگردت شکمهایی گرسنه به پشت چسبیده باشد. آیا بدین بسنده کنم که مرا امیرمؤمنان گویند و در ناخوش آیندیهای روزگار شریک آنان نباشم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو از کدام سو می آیی ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
غُرِشِ سَهمگینِ یک مَعشوق
مطلبی دیگر از این انتشارات
هری پاتر و یادگاران مرگ1و 2