شبی که مامان را گم کردم


شبی مامان را در میان شلوغی خیابان گم کردم.

با این که روی پاهای خودم راه می رفتم ولی آنقدر  بزرگ نبودم که بدانم چه کسی و کجا هستم.

وقتی کودکی مادرش را در میان جمعیت گم می کند، معنی اش این است که از همه دنیا حتی بیشتر از خودش، تنها  مادرش را می شناسد. برای همین است که وقتی گم می شود ، مثل این است که  خودش و همه دنیایش را گم کرده است.

آن شب دستم از چادر  مامان رها شد و زن دیگری را با او اشتباه گرفته و  چادرش را گرفتم.
چهره آن زن را  یادم نیست اما به خاطر دارم که برگشت و نگاهم کرد.

نه...او مادرم نبود...

و این لحظه ای بود که غربت را شناختم.

وقتی چیزی یا کسی، بخشی از هویت تو نباشد، احساس غربت می کنی.
اما آنچه در کودکی رخ می دهد با تمام تجربه های مشابه در طول زندگی فرق دارد.
ما در زندگی بارها و بارها گم شده ایم. ساده ترین شکلش این است که بزرگ ترهایمان را جایی گم کرده ایم و بعد پیدایشان  کرده ایم.

گاهی هم خانه و محل زندگی یا مکانی آشنا را گم کرده ایم... و گاهی کسی یا چیز عزیزی را...

اما بیشتر  وقت ها خودمان را گم کرده ایم... فکری را ، خیالی را ، اندیشه ای و آرمان و باوری را...
اما هیچ کدام به قدر این نخستین  گم کردن که با هویت من پیوند داشت، غریبانه و ترسناک نبود.
آن شب مادر من چند قدم بیشتر با من فاصله نداشت ولی انگار دنیا دنیا از او دور شده بودم.

15 اردیبهشت 1402

از مجموعه خاطرات

دومین شب، پس از عروج مادر

این بار مامان را برای همیشه گم کردم...