شب های رنگی

«از صورتی ها بهم بده»

دم در خانه که می‌رسد زنگ می‌زند. وسواس همیشگی ام برای پوشیدن لباس مناسب را شب ها ندارم، با هرچیزی که تنم هست میروم و سوار ماشین میشوم. بحث کوچیک سر این که موزیک چی باشد تازگی ندارد، البته که نه حوصله ی خودش را دارم نه حوصله ی بحث. شیشه هارا تا آخر بالا میدهیم که سرمای استخوان سوز دی ماه مریضمان نکند. مقصد؟ همان همیشگی. در سکوت محض تا مقصد با سرعت می‌رویم، نه من حرفی میزنم نه او. شب های شهرمان آنقدر خلوت هست که حتی چراغ برق ها نیز خاموش اند. ماشین را پارک می‌کند، بی اعتنا بهم در را می‌بندیم و می‌رویم. چشمان نیمه باز و صدای آهسته و خسته ام تکراری ترین تصویری است که در این ساعت می‌بیند، او هم دست کمی از من ندارد. بطری آب را برمی‌داریم، داخل ماشین میرویم و شب تاریکمان را سفید میکنیم.

خب، چقدر موزیک در این شب سرد میچسبد، با چشمان باز و صدای سرحال از خاطرات دانشگاه میگوییم و زندگی و بعد سرِ نیروانا و لینکین پارک بحث داغی شروع می‌شود. سفیدی شب را که بیشتر میکنیم شیشه ی ماشین هم پایین میرود. چقدر که این دوستم را دوست دارم. اصلا بهترین دوستم است. اگر بطری آب بیشتری در ماشین داشت بیشتر هم دوستش داشتم. شب را که کاملا سفید کردیم دیگر وقت پیاده روی است. به آسمان تاریک و ابری زمستان خیره میشوم، دوستِ سفیدم رو به من می‌کند و با خنده های مهربانش از خاطرات عاشقانه اش میگوید و من هم با لبخندی بر صورت همراهی اش میکنم. سفیدی که کمرنگ میشود باید رفتن را شروع کنیم. سیاهی عمیقی پشتِ سفیدی ها خوابیده است.

دیگر اهمیت ندارد چه موزیکی پخش می‌شود، اهمیت ندارد شب چقدر تاریک است و نیروانا چقدر بد. فقط میخواهیم از هم خلاص شویم. شب را تمام کنیم. بر روی تختم که میفتم، دنیایم صورتی می‌شود، پوستم صورتی میشود، سلول هایم صورتی می‌شوند، آسمان هم صورتی میشود. به خواب صورتی ام فرو میروم و قسم میخورم که شب های رنگی را ترک کنم. اما تو میدانی، میدانی که فرداشب از امشب هم رنگین تر است.