ضد آفتاب

" قیافت احمقانه اس"

"نه.فقط برای دو ثانیه خفه شو،نیک(nick)"

کلِی (clay) با قیافه ای متفکر و قدم های بلند اتاق را می گذراند و چشمان جرج (همون جرج) که سر تا پای او را وارسی میکردند تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند.بالاخره کلی دست از راه رفتن برداشت و رو کرد به جرج:"جرج؟نظر تو چیه؟واقعا بد شدم؟"باد خنکی از پنجره داخل خزید و موهای فرفری اش را تکان داد.جرج گفت:"متاسفم کلِی...شبیه...شبیه ماست شدی!"کلی با قیافه ای درهم سر تکان داد:"که اینطور."وقتی حرف میزد دندان های نیش تیزش برق میزدند.دستهایش را توی جیب هودی قرمز خونی اش کرد."منظورت اینه که ممکنه مسخره ام کنن؟"

حرفش را اصلاح کردم:"ممکن نه...قطعا."

کلِی یک انسان نبود.حداقل فعلا نبود.اما بالاخره تصمیمش را گرفته بود.یک تجربه جدید در ازای خطر مسخره شدن.

کلِی گفت:"اما من واقعا دلم میخواد برم بیرون."

جرج دلداری اش داد:"بازم میتونی بری...فقط باید حواست باشه که کسی تورو نبینه..."

کلِی به من خیره شد"چیکار کنم نیک؟"

گفتم:"اشکال نداره.برو."

و برای بار آخر صورتش را که حالا کاملا سفید شده بود از نظر گذراندم.دستم را جلو بردم و باهم دست دادیم.برایش آرزوی موفقیت کردم.جرج با بغل و چندقطره اشک او را بدرقه کرد.باهم شاهد صحنه بیرون رفتن او بودیم.او که یک خون آشام حساس به آفتاب بود،حالا میتوانست با کرم ضد آفتاب مرغوبی که برای تولدش خریده بودیم زیر آفتاب برود و آتش نگیرد.

او زیر آفتاب ایستاد و ما تماشایش کردیم.مدت زمان زیادی زیر آفتاب ایستاد.دلش نمی آمد برگردد،چون آنوقت باید به زندگی خسته کننده قبلی اش بدون نور آفتاب ادامه میداد.

ناگهان کلِی فریاد زد:"بسه دیگه!ایده احمقانه ای بود...شما هم انقد فاز نگیرید.همون لباس روح رو به لباس خون آشامی که کرم ضد آفتاب زده ترجیح میدم!اصلا لعنت بر هالووین!"

و اینطور شد که کلِی از خون آشام تبدیل به یک روح شد.

پ.ن:سم بود مگه نه؟?

پ.ن برای ساکنین لمنبرگ:چرا تو نیشت بازه؟!نکنه آشنا دیدی تو متن?؟