مرداب

برکه اثر آلفرد کوبین ۱۹۰۵
برکه اثر آلفرد کوبین ۱۹۰۵

تنهایی نفرینی است که گریبان همه را می گیرد،هرچند مرد ها، فقرا، جنایتکاران و فیلسوفان بیشتر در خطر این تهدید ناعادلانه هستند . یتیم بودن هم تنهایی است اما چه چیزی ترسناک تر از صدای سکوت قطع نشدنی در ذهن انسان که چون سوهانی بر استخوان های نداشته مغز است.

اکنون ۶۳۰ میلیون ثانیه است که در ذهن خودم تنها هستم و در اضطراب این تنهایی، ناامنی هراسناکی را مدام حس می کنم . وقتی شبانگاه اطرافت خالی می شود و بغض دردناکی که هر لحظه ممکن است منفجر شود روحت را به درد میاورد، آنگاه اتفاقاتی رخ می دهد که عادی نیستند. چیزهایی میبینی که بقیه قادر به دیدنش نیستند و تو نمی دانی از ترس این خلوتگاه به کدام خدا پناه ببری .

حتی اکنون نیز نمی دانم، چیز هایی که می نویسم واقعی بوده‌اند یا صرفا خوابی گذرا و توهمی مخدرگونه بوده است. شاید این این موهبتی است از سوی خدا یا صرفا یک مکانیزم دفاعی است تا نگذارد یقین پیدا کنم که کابوس هایم واقعی بوده‌اند .

یادم میاید که آخرین روز کاری هفته بود، آن موقع در مدرسه‌ای درس می‌خواندم که در خارج از شهر قرار داشت. مرداب و لجنزار های زیادی، اطراف ساختمان مدرسه را احاطه کرده بودند و بی دلیل نبود که هیچ خانه‌ی مسکونی‌ای در شعاع چند کیلومتری آن ناحیه وجود نداشت . مردم می‌گفتند که در گذشته زمین های زراعی زیادی در اطراف شهر وجود داشته‌ اما نمی‌دانم چه شده که به یکباره هیچ اثری از آن ها نیست و این مرداب های بد بو پدید آمده‌اند .

با این حال مدرسه ما یک همسایه مرموز دقیقا در روبروی خود دارد، «تیمارستان عمومی اکالیف». اکالیف آنقدر شهر بزرگی نیست که امکانات زیادی داشته باشد ولی به لطف همین مرداب ها، زمین های وسیع و ارزان زیاد دارد. همین سبب شد که تیمارستان جامعی را در شهر ما بنا کنند .

پنجره‌ای از این تیمارستان دقیقا در مقابل صندلی من در کلاس مدرسه قرار دارد، گاهی اوقات که حوصله‌ام سر می‌رود به آن نگاه می‌کنم ولی تا کنون کسی را که در آنجا حضور داشته باشد ندیده‌ام. کمی از ظهر گذشته بود و من با خواب آلودگی منتظر پایان کلاس بودم. از سمت پنجره سوز سردی به سمتم آمد و سرمای عجیبی را بر من تحمیل کرد. خواستم بلند شوم که پنجره را جفت کنم که چشمم به یک مرد عجیب در اتاق متروک همان تیمارستان افتاد.

با چشمان گردش به من زل زده بود و لبخندی عجیب بر لب داشت . در واقع بیش از لبخند بود،به صورت جنون آوری دندان هایش را نشان می‌داد و می‌خندید . تا سر برگرداندم دیگر آنجا نبود، وجودی که حس کردم، مثل روحی نبود که اکنون ناپدید شده باشد، بلکه فراتر بود مثل ناآرامی و آشوبی دهشتناک در روز هشتم هفته که وجود را با شمشیری از جنس عدم بر چهار گوشه گیتی با خشم می گسترانید .

ولی چه اهمیتی داشت که آنجا چه کسی بود وقتی در این دنیا هیچکس به هیچ چیز اهمیت نمی دهد . مگر مردم برایشان مهم بود که روباه ها علاوه بر پوست، خانواده هم دارند؟ یا گاو ها قبل از سلاخی درد را حس می کنند و همین درختانی که قطع می کنند حیات ساز زندگی کرم گونه شان هستند ؟ مگر طبیعت ککش گزید که لرزید و ۸۰۰۰ انسان را به یکباره کشت ؟ یا تیغ های اتشینش را بر شهر ها و روستا ها نازل کرد و نه به انسان ها رحم کرد و نه به حیوانات و درختان؟ و حتی مگر خدا نیازمند به ما بود که ما را آفرید ؟ پس بود و نبود یک دیوانه محبوس در این شهر کوچک بدبو چرا باید فرقی برایم ایجاد کند؟ تنها چیزی که اکنون برایم اهمیت دارد پایان این روز کسل کننده است، و یک خواب خوب می‌تواند تمرین مردن باشد برای ادامه زندگی، پس خوابیدم .

از اینجا به بعد در یقین نیستم که در عالم خواب بوده‌ام یا واقعیت هایی از جهنم را مشاهده کرده‌ام. خیابان ها خلوت تر از جمعیت مرداب ها هستند، خورشید رو به غروب است و هوا هنوزگرگ‌ومیش، جهان من فیلتری از رنگ سرخ خونین به خود گرفته است و وحشتناک تر این که آسمان ابری، من را بیش از پیش ناامید کرده است .

در این هوای خفه نمی‌توانم نفس بکشم و فقط اندکی امیدوارم که ابر های سنگین شروع به باریدن نکنند. نمی دانم چه چیزی قرار است ببارند ولی یقین دارم که آب باران نیست . نور ضعیفی را در انتهای خیابان می‌بینم، برای تنور نانوایی‌ است . فقط نانوایی باز است و نان می‌پزد و انبوهی از جمعیت را می‌بینم که همدیگر را چنگ می‌گیرند تا صف را بشکنند .

خیابان را ادامه دادم و نیروی عجیبی من را به سمت مرداب ها فرا خواند. ولی لازم نبود تا از شهر خارج شوم که به آنها برسم،اکنون آن ها همه جا بودند . مسیرم را به سمت دریا ادامه دادم و به جای ساحلی با شن ها داغ، مرداب و لجنزار هایی با حشرات خونخوار را دیدم که بوی بدشان مشامم را آزار می داد .

لحظه به لحظه که پیش می‌روم هوا تاریک و تاریک‌تر می‌شود . ترس و دلهره‌ای در وجودم بود که من را به برگشت ترغیب می‌کرد اما جاده‌ای نبود که از آن برگردم، جهان داشت تغییر می‌کرد و فقط مرداب ها ظاهر می‌شدند.

چیزی که جسم نداشت و نمی‌توانم توصیفش کنم از درون مرداب ها به دنبالم افتاده بود، بیشتر شبیه یک نجوا بود شاید هم یک حس بد که ذهنت را به تاریک‌ترین و سردترین خاطرات خردسالی‌ات می برد. فقط راه می‌رفتم و امیدوار بودم آن موجود که نه سایه‌ای داشت و نه صدایی ازش در می‌آمد از تعقیب من دست بکشد .

با هر قدمی که جلوتر می‌رفتم و با هر حرکت عقربه‌ی ساعت که به زمان تاریکی نزدیک می‌شد حضور شیطان را بیشتر حس می‌کردم .پا هایم داشت یخ می‌زد، آن سرمای مرموز، هنگام دیدن آن مرد دیوانه در تیمارستان را بار دیگر احساس کردم، نمی‌دانم از ترس بود یا به خاطر آن اهریمن بدذات.

در همین فکر بودم که ناگهان، احساس کردم چیزی دستانم را لمس کرد. کمتر از ۱ ثانیه صدای امواج دریا متوقف شد، جیرجیرک ها و حشرات نخواندند و باد دیگر نوزید. در همین مدت کوتاه واقعیتی را دیدم، چنان وحشتناک و غیرقابل توصیف بود که بدنم بر پاهایم سنگینی کرد و چهار زانو بر زمین نشستم.

آن چیز هایی که به یکباره بر من نازل شد را نمی‌توانم فراموش کنم . اگر می‌توانستم چشم هایم را ببندم تا نبینمشان از این کار دریغ نمی‌کردم ولی آن ها را با چشم بشری ندیدم. نمی‌دانم تویی که این را می‌خوانی به خدا اعتقاد داری یا نه، چون خلاصه رویایی که دیدم این بود : اگر مرداب پیروز شود خدا می‌میرد . انسان توسط اهریمن به بردگی گرفته می‌شود و همچون احشام سربریده می‌شود و این یعنی پایان خرد و عشق، پایان بشریت و البته رنج هایش. بلند شدم و سعی کردم نترسم اما برای جلوگیری از برپایی امپراتوری مرداب چه کاری از دست من بر می‌آمد ؟

با اراده‌ای پوچ از میان لجن ها، راه خانه را در پیش گرفتم. انسانی را در مسیر برگشت دیدم و خواستم که با او صحبت کنم و به او در این باره اطلاع دهم ولی آن دختر سرخ گیسو از ته دل، جیغی بر من کشید و گفت: تو زنده نیستی، مرده چگونه سخن می‌گوید؟! و با تمام سرعتی که داشت همچون جن ‌زدگان از من فرار کرد .

در عجب بودم که چه اتفاقی در من افتاده است که این چنین واکنشی را در بر دارد. باز نانوایی را دیدم که شلوغ تر از قبل شده بود و انسان ها با درندگی زیاد در پی تصاحب نان بودند .اما آن ها برای خرید از پول استفاده نمی‌کردند. نوعی سنگ متعفنی که از مرداب ها در آمده بود را تبادل می‌کردند . در همین حین که داشتم آن ها را نظاره می‌کردم، ناگهان آنها به من خیره شدند . غلغله و صدا خوابید و سکوت حکمفرما شد .

آن موجود شیطانی را بار دیگر حس کردم که می‌خواست از درون نابودم کند ولی من سعی می‌کردم که ناامید نشوم، برای همین بدنم تحمل نکرد و از هوش رفتم . وقتی به هوش آمدم لباسی عجیب بر تن داشتم و ماسکی بر دهانم زده بودند .

آنها می‌گویند من یک دختر و چندین فرد دیگر در صف نانوایی را به قتل رسانده‌ام ولی از آنجا که از سلامت روانی برخوردار نبودم من را به تیمارستان جامع روبروی مدرسه فرستاده‌اند. امیدوارم آن ها راست گفته باشند و داستان من واقعی نباشد هرچند اکنون که به پنجره کلاس مدرسه نگاه می‌کنم و می‌خندم، هنوز این مرداب های زشت را می‌بینم که احاطه‌ام کرده‌اند و آن اهریمن باستانی وجودم را می‌خورد.