من سارام ، علاقه مند به نوشتن ( تایپ کردن !). امیدوارم اگه چیزی نوشتم و خوندین، حس خوبی بگیرین :)
من یه دختر معمولیم !
وقتی متوجه معمولی بودنم شدم که یادم اومد ، خونه مادربزرگم ، منم تو همون استکانی چایی می خوردم که همه پسرخاله ها و دخترخاله هام قبلا توش چایی خورده بودن!
روی همون فرشی مینشستم که گوشه هاش با ته سیگارهای دایی سوخته بود!
مثل همه بچه های فامیل فکر میکردم تو اتاق تاریک حیاط پشتی، دیوی زندگی میکنه که فقط شبا میاد بیرون تا از حوض خونه مون آب بخوره!
منم از یه سنی به بعد مراقب حجاب خودم و خواهرم بودم ، مثل همون روزی که یه دفعه شوهر خالمو دیدم و سر بدون روسری آبجی مو زیر پیرهنم مخفی کردم تا موهاش معلوم نشه یه وقت فرشته ها براش گناه بنویسن!
منم شبیه همه بچه ها روز اول مهدکودک وقتی مامانم تنهام گذاشت یه گوشه نشستمو گریه کردم! اونقد زیاد که آب دماغم ریخت رو مقنعه ام و بلد نبودم تمیزش کنم!
بعد مدرسه وقتی تاکسیم دیر میومد دنبالم ، میترسیدم . میرفتم یه گوشه حیاط مدرسه مینشستم تا کسی منو ندزده!
حتی عادت داشتم آب بریزم دور مورچه های حیاط خونه مون تا اون وسط گیربیفتن!
عاشق بادکردن آدامس خرسی به پهنای صورتم جلوی بقیه بودم !
منم مامانم واسه تغذیه مدرسه، برام ساندویچ نون و پنیری میذاشت که پنیر و گردوهاش میریخت ته پلاستیک فریزری و باید موقع خوردن میچپوندمشون داخل نون!
مثل همه دوستام سر صف وایسادنو بخاطر اذیت کردن نفر جلویی و دست کردن تو موهاش دوست داشتم!
رفیقایی داشتم که وقتی تو دانشگاه با مقنعه برعکس وچشای پف کرده میومدم کلی دستم مینداختن!
سر کلاس با چشای بازخواب میرفتم یا خیلی وقتا از ترس پرسیدن کلاسی سرمو الکی به نشونه فهمیدن تکون میدادم!
گاهی بعد چند روز تازه متوجه میشدم جورابم تمام مدت سوراخ بوده و نفهمیدم!
مثل خیلیا وقتی سبزی قورمه سبزی ناهار بین دندونای جلوییم گیر کرده بود، خندیدم!
من و دوستام تجربه خوردن با حرص و ولع بلال اونم تو بالاشهرترین نقطه شهرو داشتیم!
تجربه گرفتن ماکارونی سلف توی چلوصافی و پارچ!
تجربه تولد گرفتن واسه دوستامون با آبمیوه ساندیس و کیک رضوی!
خیلی شبا رو تخم مرغ وسیب زمینی خوردیم!
حتی تجربه رفتن به بدترین دسشویی های بین راهی رو هم داشتیم!
و....
منم یه آدم معمولی ام!
آدمای معمولی همیشه کنارمونن ، حتی یه وقتایی اونقد زیاد هستن که بودنشون به چشم مون نمیاد . عالی و ایده آل نیستن ولی همیشه هستن. قصه ها همیشه پر ازآدمای خاص و قهرمانه ، فقط قصه قهرمانا نوشته میشه ولی زندگی آدم معمولیا هیچ وقت قصه نمیشه!
معمولی که باشی به خودت حق میدی خسته بشی ، خجالت بکشی ، یه روزایی عطر نزنی و بوی خوبی ندی ، حق میدی راحت بخندی و گریه کنی!
معمولی که باشی با یه صبح معمولی ، هوای معمولی ، صبحونه معمولی ، سلام و احوال پرسی معمولی ، قیافه های معمولی ، کنار دوستای معمولیت ، با یه تفریح معمولی هم لذت میبری!
همه اینا خیلی معمولین ولی واقعین. ساده ترین لحظه های زندگی ما آدم معمولیا واقعی ترین لحظات زندگی مونه و به قول سهراب : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پستانک را از دهانمان درآوریم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش ۱۲ کتاب مورد علاقه(شماره ۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ذهنِ گمشده