یک "احتمالا در آینده" نویسنده ای که خسته است و گاهی مینویسد و گاهی خیر. اما همیشه میخواند.
وکتور و سالومون / درخت، سیگار و سکوت
![](https://files.virgool.io/upload/users/1785805/posts/d87qacgt4wc6/x4anp9kloqos.jpg)
سالومون از نردبان بالا می رود. روی درخت می نشیند. به وکتور که پایین مانده میگوید. با این نردبان کارت هم آسان شده پیرمرد. بیا روی درخت تا چیزی نشانت بدهم. وکتور پشتش را به سالومون میکند.و سیگاری آتش می زند. نفسی عمیق. بعد هم پکِ فروخورده ی سیگار را بیرون میدهد. سالومون، صفحه را میخواند، وکتور از چیزی دلگیر است. این را حس میکند و حس هایش همیشه درست از آب در می آیند.
میداند وکتور بی حوصله است.. خودش هم.دست هایش را به حالت تکاندن بهم میزند تا صدایی ایجاد کند. هوا بدجور شده. الان است که باران بگیرد. با صدای آرامی می گوید. می دانم که تو مرا مقصر تمام این اتفاقات میدانی. مرا ببخش.
وکتور هم چنان سیگار میکشد و بر نمیگردد. ب نقطه ی نا معلوم در جهانی نامعلوم از خیالاتش خیره است. می گوید هیچ وقت نگفته ام که تورا مقصر میدانم. سالومون نفس عمیقی میکشد. که انکار از عمق جانش آن را بیرون میدهد. می گوید : «من هیچ وقت نیامدم بابتش با تو گفت و گو کنم. حرف هایم را خوردم و نشخوار کردم.»
- اما هرگز حرفی به من نزدی.
+ و هرگز حرفی به تو نزدم.
- این اسمش دوستی نیست، سالومون.
سالومون سرش را پایین می اندازد. نه برای انکه وکتور ببیند، یا نه برای آنکه شرمگین باشد، فقط حس میکند وزن افکارش بیشتر از توان گردنش برای صاف نگه داشتن آن هاست. میگوید : «عوضش اگر این بالا بیایی، برایت فنجانی قهوه می ریزم و از چیز هایی ک نگفته ام میگویم.»
وکتور چیزی را از صورتش پاک میکند. و سیگار را زیر پایش خاموش میکند. در همان حین که بر میگردد به ارامی با لبخند میگوید : «نردبان که مشکل مرا حل نمیکند پیرمرد خرفت. من از بلندی میترسم.»
میخندد.
سالومون هم. و دلش از قطره ی اشکِ نیامده ای که در آن چشم ها دیده بود، می گیرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی در خوابگاه قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
خریدارم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مخاطب عزیز