Just write nightmares
پوچی سفید
در تاریکی دراز کشیدهام و سوالات زیادی همچون شبح در ذهنم پرسه میزنند، در حالی که میدانم هیچ جوابی برایشان ندارم به دوستان و افرادم نگاه میکنم که خوابی آرام و سنگین دارند .
من و تیمم اولین گروهی هستیم که از سمت کشور خودمان به قطب جنوب فرستاده میشویم. بقیه دوستانم که به این سفر دعوت نشدند میگویند، فقط خوششانس بودهام که من را مسئول این عملیات اکتشافی گذاشتهاند .
این حرف آن ها یقینا از روی حسادت است، ولی آن ها حسود هستند نه دروغگو، من زمین شناس ساده و بیتجربهای هستم که تا حالا هیچگونه سابقه رهبری نداشته است .
پس چرا باید هدایتگر عدهای به سمت این پوچی عظیم سفیدرنگ باشم ؟ آنگاه که زمین های سرد، از آشوب و دلهره خبر بدهند و جهنم یخی شکم ها را گرسنه ساخت، چگونه میتوانم انسان ها را قانع کنم که قلب برای عشق خلق شد و نه شام شبانگاهیشان ؟
بر خلاف پروپاگاندای دولتی که سفر ما را «جهشی در علم» عنوان میکند، این سفر قرار نیست چیزی به علم اضافه کند یا عناصر و منابع جدیدی را کشف کنیم .
ما ها فقط وظیفه داریم با استقرار یک پایگاه محلی و ارتباط گیری با دیگر کشور ها شرایط را برای ورود تیم های بعدی راحت تر کنیم.
در واقع ما فقط پرچم های علامت گذاری در زمین گلف هستیم که حاکمیت راحت تر بتواند بازی کند. و وقتی بازی اش تمام شود، پدرم به من افتخار خواهد کرد ، خودمم همینطور … .
در همین حین که این خاطرات را یادداشت میکنم و انتظار دارم که کمکی به خوابیدنم بکند، سقف کشتی شروع به چکیدن میکند .
در میان تاریکی به دنبال کفش هایم میگردم و با کنجکاوی به سمت عرشه حرکت میکنم. پیش خودم میگفتم کمبود امکانات در تجهیزات و تکنولوژی را میتوانم درک کنم ولی حداقل ارزش یک کشتی جدید با سقف سالم را نداشتیم ؟
غرق در این افکار بودم که چشمم به آن افتاد، بزرگترین طوفانی که به عمرم دیدم، تاریک ولی سهمگین بود، که از سی مایلی داشت به ما نزدیک میشد .
باد های سرد اقیانوسی درون گوشم زوزه میکشیدند و من با چشمانی نگران به دوردست ها نگاه میکردم و با خودم میگفتم : «پس پایان چنین شکلی دارد.»
ناگهان حضور دستان گرمی را بر شانهام احساس کردم، کاپیتان بود، مردی میانسال با چهرهای عبوس و ریشانی بلند ، صدایش را صاف کرد و به من گفت : اینجا امن نیست، بهتره فورا به کابین برگردی. من با چهرهای بیروح به او نگاه کردم و گفتم خنده دار نیست؟
مشکل سرما و کمبود غذا دلم را نگران میکرد ولی اکنون سرنوشت خود را همانند مورچهای میبینم که قرار است در فاضلابی از حقارت غرق شود . ترجیح میدادم که توسط یک پاگنده مورد حمله قرار بگیرم تا اینکه به چنین طنزی دچار شوم .
– ولی پاگنده ها تو کانادان رفیق نه قطب جنوب
پزشک تیم وقتی چنین چیزی را به من گفت سعی میکرد در هر شرایطی آرام باشد و حس شوخ طبعیاش را حفظ کند . اما چشمان او هم ناآرام بود مثل امواج سیاه دریا در تلاطمی از غم بود .
– جواب دادم : اون گرداب کوفتی رو اون جلوتر میبینی دکتر ؟
– آره معلومه
– خوبه ، چون اینجا برمودا نیست ولی اون همچنان وجود داره، پس درس های جغرافیات فعلا تو اولویت نیستند .
– پزشک خندید و جواب داد : پدر من ماهیگیر بود، از طوفان های وحشتناکتری زنده مانده و داستان هایش را برایمان تعریف کرده، اینم میگذره .
دیگر بحث را ادامه ندادم و فقط با خودم گفتم، نان تو و خانوادهات از دریا تامین میشد و تو با لطف دریا پزشک شدی، شاید اکنون نوبت آن است که دریا با تو تسویه کند .
طوفان تقریبا به کشتی رسیده بود و وزش باد، ارتشی از موج های دریایی عظیم الجثه را تجهیز کرده بود. اخم و فریاد کاپیتان را که دیدیم، فهمیدیم که بهتر است به کابین ها برگردیم.
باقی گروه که شامل محققان، مهندسین و کادر پزشکی میشدند هم از خواب بیدار شده بودند و از ما درباره طوفان میپرسیدند. برخلاف باورم سعی کردم آن را بزرگ جلوه ندهم.
این در تضاد با روشی بود که در کل زندگیام به عنوان یک محقق در پیش گرفته بودم. روشی که مبتنی بر شواهد و حقیقت بود که اکنون به ملغمهای از سیاست و دروغ تبدیل شده است.
همگی ساکت و آرام بر روی تخت هایمان نشسته بودیم و فقط گاهی اوقات برخی از افراد از تجربیات افسانهگونه خود در برخورد با طوفان های دریایی میگفتند . صدای برخورد موج های سهمگین با بدنه کشتی به گوش میرسید و وحشتی بزرگ در حال نزدیک شدن بود …
قدرت و شدت آن را با افت فشار برق و سوسوی چراغ حس میکردیم. اکنون که تاریکی بر کشتی مسلط شده است، نمیدانم لامپ ها از کار افتادهاند یا پلک های من است که سنگین شده و خوابم برده است .
با سرمای صبحگاهی بیدار شدم و با حالتی گیج به اطرافم نگاه کردم، همگی مثل من بیدار شده بودند و هیچ کداممان خاطرهای از دیشب نداشتیم.
نمیدانستیم در حین طوفان چه اتفاقی افتاده بود و یا اینکه اکنون کجاییم. وقتی به روی عرشه رسیدم، ناخدا را دیدم که تلو تلو خوران به من نزدیک میشد .
وقتی به من رسید، مکثی کرد و گفت : در طول شب بیهوش شدم و نتوانستم کشتی را هدایت کنم، با این وجود فکر کنم به مقصد رسیدهایم. سپس به سمت کوه های یخی اشاره کرد و ما را به دیدن آن دعوت کرد. عظمتی شگفت داشتند، همچون ستون هایی وارونه بودند که زمین را نگهداشته بودند.
برف هایی که از یک بارش باستانی بر روی آن نشسته بودند، با درخشندگی خود فریادی از جنس ترحم میزدند. گویی از ما میخواستند که به سوی آن ها حرکت کنیم.
اما یخ شکن ها و موتور های کشتی علاقهای به حرکت نداشتند، درون یخ و دریای منجمد شده بی حرکت گیر افتاده بودیم و تا افق های دوردست یخ ها ادامه داشتند، به طوری که نمیشد تشخیص داد مرز دریا و ساحل از کجا جدا میشود.
در همین حین متوجه شدیم که تمام سیستم های مخابراتی و جهت یابی کشتی از کار افتاده است. جمعیت و ساکنان کشتی به وحشت و هراس افتاده بودند که اکنون هدفشان در این ویتنام یخی چه باید باشد ؟
هرچند بسیار ترحم برانگیز است که سیستم های گرمایشی کشتی سالم است وگرنه به فسیلی درخشان از همان برف های باستانی تبدیل میشدیم .
بعد از ۲۴ ساعت سردرگمی و تلاش بی ثمر برای ارتباط گیری با کشور و دوستانمان تصمیم گرفتیم به دنبال بخت خود در بیرون کشتی بگردیم .
بدون تجهیزات قدم گذاشتن به بیرون از کشتی تفاوتی با خودکشی نداشت. اما منتظر ماندن برای به ته کشیدن سوخت و غذا نیز چه فایدهای داشت ؟
البته آنقدر هم بیتجهیزات نبودیم. تلفن ماهوارهای سالمی بود که امکان برقراری تماس با خود کشتی را فراهم میکرد. هر چند همین تلفن هیچ وفاداری برای ارتباط با دنیای خارج از یخ نداشت.
من به همراه دکتر و دو نفر دیگر آماده خروج از کشتی شدیم. اکنون موسی به سمت کوه نجات حرکت میکند و مردمانش را در وحشت خودشان تنها میگذارد .
وقتی که پله ها آماده شدند ، وقتی که سرمای این سرزمین را حس کردم و آفتاب دربند اهریمن، تاریکیاش را به صورتم تاباند، آماده قدم گذاشتن بر زمین سرزمین موعود شدم .
حس عجیبی داشتم ، طبیعی بود و شاید هم نه . آیا آرمسترانگ هم موقع قدم گذاشتن بر ماه همین حس را داشت ؟ از وقتی که نقش و نگار های کفشم ، صورت برف را منقش کرد ، چیزی درونم نمیجوشید مگر همین حس که نه هیجان و خوشحالی بود و نه ترس و اندوه … .
همه در عرشه جمع شده بودند و ما را بدرقه میکردند . در حالی که راه میرفتیم و از آن ها دور میشدیم، صدایشان کمتر میشد و صدای طبیعت قطبی افزون میشد. آخرین صدایی که از آن ها شنیدم ، صدای کاپیتان بود که گفت خداوند در تاریکی مقصدت را روشن کند .
تقریبا نیم ساعت است که با پای پیاده راه میرویم و با چشمانی جستجوگر اطراف را نظاره میکنیم . نظم و زیبایی خارق العادهای دارد، اما زیبایی ما را زنده نگه نمیدارد . من نیازمند آشوبی از جنس دستان بی روح انسان هستم که پایگاه های آهنین را بر قلب طبیعت بر پا کرده است .
طبق تلفن ماهوارهای و GPSاش مسیر را ادامه میدادم و سرنوشت جان خود را به آن سپردیم . این همان خدایی بود که مقصد را برایمان روشن کرده است .مختصات یک پایگاه تحقیقاتی در تلفن ذخیره شده بود که متعلق به یکی از کشور های متحد بود . هیچ درکی از شکل ساختمان و اطرافش نداشتیم، ولی حداقل مطمئنم شبیه آن چیزی که اکنون میدیدیم نبود .
در ۱۰۰ متری پایگاه، برف و یخ متوقف شده بودند و درختان کاج اطراف ساختمان را احاطه کرده بودند .از درون ساختمان هیچ روشناییای به چشم نمیرسید و صدای سکوت مرموزش گوش هایم را آزار میداد .بقیه را نمیدانم ولی من از نزدیک شدن به آن به شدت میترسیدم، اینجا چه مکانی بود که از طبیعت قطب پیروی نمیکرد .
آرام قدم بر میداشتیم و با احتیاط به سمت پایگاه حرکت کردیم . چارهای جز درخواست کمک از آنجا نداشتیم وگرنه باید ریسک تلف شدن کل تیم را بر عهده میگرفتیم .به در ورودی ساختمان رسیدیم . به خاطر پرده ها نمیشد از پشت پنجره درون پایگاه را دید . یکی از افرادی که با من بود بر در کوبید . دوباره و چندباره امتحان کرد اما هیچکس پاسخی نداد.به او گفتم در را باز کند . او دستگیره در را کشید و در کمال تعجب، در قفل نبود . از گرمایی که از درون ساختمان به ما رسید ، فهمیدیم در این مکان تنها نیستیم …
با اینکه روز بود، اما تاریکی بر اتاق چیره بود و به سختی میشد چیزی را دید . ساختمان از چند طبقه تشکیل شده بود و بسیار بزرگ بود، بنابراین تصمیم گرفتیم جدا شویم تا در زمان صرفه جویی کرده باشیم .نمیدانستم که در تاریکی مطلق به دنبال چه میگشتم که اتفاقی وارد یکی از اتاق ها شدم . شبحی از بوی متعفن مواد غذایی فاسد شده، در جایی که به نظر شبیه آشپزخانه بود پرسه میزد و حالا که تنها بودم نه صدایی میشنیدم و نه نوری میدیدم. فقط این بوی گند و کثافت نشانگر مسیر من بود .
حتی وقتی راه میرفتم ، نمی دانستم بر چه چیزی پای میگذارم . چرا که احساس کردم شی لزج و خیسی را لگدمال کردهام . خم شدم تا دقیق تر بررسی کنم .بوی تند خون و گوشت فاسد از آن به مشام میرسید و مگس های زیادی در اطراف آن پرواز میکردند . این روده ترکیده شده یک جاندار بود . حتی میتوانست متعلق به یک انسان باشد …
اگر دروغ نگویم ، از دیدن آن حالت تهوع گرفتم ، این چیز ها هنوز برای من طبیعی نبود . در این فکر بودم که با این اوصاف بعید به نظر میرسد که کسی در اینجا زندگی کند . محیط کثیف تر و غیربهداشتی تر از آن است که کسی بخواهد چندین ماه در اینجا سر کند .
اما زیاد طول نکشید تا گمان های من باطل شود چرا که صدا های عجیب و زمزمهگونهای را از طبقه دوم شنیدم . احتمال میدادم که صدای دکتر و دیگران باشد . ولی صدا ها بیشتر شبیه دعا و ناله بودند .به محلی که صدا از آن میآمد رسیدم ، پرژکتوری صفحهای سیاه رنگ خالی را بر پرده به نمایش گذاشته بود و هیچ محتوا و صدایی آز آن بیرون نمیآمد . آن دو نفری که همراه من و دکتر آمده بودند را دیدم که جلوی پرده نمایش زانو زدهاند و به آن خیره شدهاند . انگار چیزی را میدیدند که من نمیتوانستم ببینم .
با چشمانی پر از ترس به صفحه خالی نگاه میکردند و زیرلب نجوا میکردند : تو زیباترین وحشتی هستی که بر سر این جهان آمده ، هر چند با هر ثانیهای که میگذرد احساس ضعف میکنم ، ولی میخواهم تا آخر جهان نگاهت کنم .
حرف هایشان شبیه هذیان و توهم بود، خواستم به آن ها اعتراض کنم که ناگهان فریادی بلند کشیدند . اشک و خون از چشم هایشان جاری بود . دست هایشان را بر سرشان گذاشتند به حالت سجده بر زمین نشستند ، هر چند تاریک بود ولی روده هایشان همچون ماری گرسنه شکمشان را برید و به بیرون خزید .
آنها هنوز زنده بودند و از درد رنج میکشیدند . من خشکم زده بود و نمیدانستم که برخوردم با وحشتناک ترین خاطره عمرم چگونه باید باشد که به یکباره دستانی خونین پاهایم را گرفت .
دکتر بود که بلایی مشابه به سرش آمده بود . چشمانش ترکیده بود و دهانش از دو طرف چاک خورده بود . او با همان لبخند های خونینش درست قبل از اینکه بمیرد فقط یک چیز گفت : فرار کن پسر … اینجا قطب جنوب نیست .
ترس و اندوه سراسر وجودم را گرفت . بدن نیمه جان آن دو نفر بر زمین افتاده بود و همانطور که خون از درون رگ هایشان فواره میزد، فریاد میکشیدند و میگفتند : اون داخل برف هاس، میخوام به برف ها نگاه کنم تا بیشتر ببینمش . اگه به برف ها نگاه نکنی، اون عصبانی میشه …!
در لابلای این حرف های جنونآمیز احساس کردم که محیط گرم اتاق، ناگهان سرد شد . حضور نفر پنجمی را در اتاق حس کردم . حضور یک غریبه را …
از پروژکتور دیگر نوری در نمیآمد و خاموش شده بود . دکتر و افرادم بی صدا ، مرده بودند . اکنون اتاق غرق در تاریکی بود و صدای نفس های موجودی را میشنیدم که بر خون برادرانم پا میگذاشت .با تمام وجود به سمت درب خروج دویدم تا فرار کنم . آن نفر پنجم به دنبالم افتاده بود و صدایم میکرد . صدایش در ذهنم میپیچید . انگار فقط آن صدا در ذهن من بود . انگار فقط خودم آن را میشنیدم .
از من میخواست تسلیم برف ها شوم . تسلیم این واقعیت شوم که شخصیت ساختگیام نمیتواند کسی را گول بزند . من فقط در جهل خودم غرق شده ام و فقط او میتواند آن را بزداید . جهلی که جز با مرگ پاک نمیشود .
این صدا ها را میشنیدم در حالی که با تمام توان میدویدم . حتی نمیدانستم از چه فرار میکنم . هیچکس پشت سرم نبود ولی مطمئن بودم که اگر راه نروم قرار است بمیرم !در حین این ماراتون وحشت ، لیز خوردم و به پشت بر زمین افتادم . چشمانم رو به ابر های آسمان بود . برف آرامی از آن ها شروع به باریدن کرده بود . همه چیز خیلی آهسته و آرام بود وقتی زیباترین دانه برف عمرم را دیدم .
زوال عقل در مغزم را احساس کردم ، نمیدانم این تصوراتم هم از اثرات آن بود یا نه . ولی لرزش حرکت و جوارح داخلی بدنم را حس میکردم که جابجا میشدند .همان مرگ دردناکی که برای بقیه رخ داد را انگار قرار است من هم تجربه کنم .
پدرم راست میگفت : برف نفرت انگیز است . وقتی برف شروع به باریدن میکرد . همه همسالان من خوشحال میشدند، اما من به چشمان غمگین پدرم نگاه میکردم که گویی زجه میزد : دستانم قدرت کارگری کردن در سرما را ندارد .
پنج ثانیه قبل از اینکه بمیرم فقط یه آرزو داشتم : کاش زودتر میمردم .
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملاقات گذشته و آینده!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواهرزادهی گمنام
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای چی؟