کسی که عاشق نشده بود

تو معشوق من نیستی.

نه، من عاشق نشده‌ام.

آدم اگر عاشق شود، می‌میرد. و عشق، جانش را در قیامتِ خواستن محاکمه می‌کند.

من نه مرده‌ام و نه سوختۀ آتش تو.

تو به اندازه‌ای واژه‌هایم را تسخیر نکرده‌ای که تنها با یاد آوردنت، از جوهر خودکار لبریز شوند.

و حتی شاید حالا، روی این کاغذ، چندتا از جمله‌ها را بدون فکر کردن به تو نوشته باشم.

تو کسی نیستی که نتوانم رهایش کنم.

تو ماه نیستی و اگر خاموش شوی، شب از درد تاریکی نمی‌میرد.

من عاشق نشده‌ام.

اما،

کمی،

دوستت دارم.

باید تا دیر نشده، این را به کاغذ و خودکارم می‌گفتم...

تا لحظه‌ای که برای آخرین بار نتوانم در چشم‌های قهوه‌ای رنگت خیره شوم، تا لحظه‌ای که برای آخرین بار خون رگ‌هایم را یک‌جا به گونه‌هایم بریزی، تا لحظه‌ای که برای آخرین بار برایت دست تکان بدهم، چند روزی بیشتر نمانده.

نگران نباش. طولی نمی‌کشد تا فراموشت کنم. من که عاشق نشده‌ام!

اما،

کمی،

دوستت دارم.

امروز در آغوش گرفتمت. و تو هیچ‌گاه نخواهی دانست که گوشۀ شانه‌ات با قطره اشکی خیس شد.

و تو هیچ‌گاه نخواهی دانست که این‌ چنین در خاطرات کسی ثبت شده‌ای.

می‌دانم، تو این نوشته را نمی‌خوانی، پس

این نامۀ من به خیال توست.

از طرف کسی که عاشق نشده بود.



پ.ن: Based on a true story...



خدانگهدار. شاید نه برای همیشه، اما برای مدتی طولانی.
خدانگهدار. شاید نه برای همیشه، اما برای مدتی طولانی.