«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
گره های روانی، زخم های ذهنیِ عمیق.
تلاش نمی کنم، فقط در باتلاق دست و پا میزنم. باتلاقِ خود ساخته؟ نه. زندانِ خودساخته. «خیلی وقته توو زندونِ خودم وکیلبند ام». فقط شروین نیستم که وقتی از زندان بیرون بیایم در آغوش کشیده شوم و گِرَمی بگیرم. بیرون نمی آیم چون نمیدانم به کجا بروم، داخل آمدم چون نمیدانستم به کجا دارم می روم؛ نمی دانستم کجا باید بمانم. همین اتاقکِ کم نور با میله های فرضی، بیرون نمی روم؛ پولی در جیبم نیست. هرچه داشتم خرج شد، به باد نرفت ولی به *ا رفت، نه؟ یک میلیون و دویست و بیست هزار تومن(هرکی بگه تومان)؛ چند روز پیش خرجِ یک سکه ی نیم گرمی شد. چهارصد هزار تومن، خرج یک هدفونِ میکروفون دارِ جدید برای کمک به رویا های پرداخته شده در ذهنم تا شاید پست های صوتیِ با کیفیت تری بسازم. شاید «شازده کوچولو» را پارت پارت برای ویرگول بخوانم، شاید هم برای خودم؛ ویرگول چه سودی به جز خالی کردن ذهنم برایم دارد؟ هوای حیاط رایگان است! هوای حیاط رفتن در سر ندارم. دو روز است مدرسه را به پشم می گیرم و هر 12 ساعت ژلوفن می خورم. شنبه، در حال عبور از پارکِ نچندان خوشنام، دختری با سرعت حرکت می کرد. کمک خواست؛ پشت سرش پسرِ نوجوانی راه افتاده بود. سوار دوچرخه بودم؛ ایستادم. پسرِ دیوانه به سمت من حمله ور شد؛ دختر بی دلیل کمک نخواسته بود، این پسر مست بود. دهانش به قدری بو می داد که در حینِ درگیری؛ بوی دهانش حواسم را پرت می کرد. اصلا چرا ایستادم؟ نمیدانم، شاید انسانیت. ضربه ی اول، چکِ اول را خوردم، حالا به خودم مجوزِ زدن را دادم، یک مشت زدم و چشم چپم هم یک مشت دریافت کرد. دوچرخه را بلند کردم و رویش پرت کردم، ظاهرا وزنِ دوچرخه برای تزریقِ درد کافی بود. فاصله گرفت و خواست دنبالِ دختر برود؛ دختر انگار ماتش برده بود، امان از زمانی که بی موقع خشکت بزند؛ دلم میخواست فریاد بزنم: «آخه روانی! من اینو نگه داشته بودمش که تو بِری بعد واستادی انگار فیلم اکشنه؟»، ولی فقط گفتم: «برو.» و بعد انگار به خودش آمد؛ دویید. پسرِ سرخ رویِ بد بو به سمتش راه افتاد. باید متوقفش می کردم. فریاد کشیدم: «بیا اینجا ببینم چی *ه میخوری!». به سمتم برگشت، کوله و همه ی وسایلم را در گِل رها کردم، دوچرخه را هم. خواست مشت بزند، دفاع بلد بودم؛ گردنش را گرفتم و تا زانویم پایین آوردم؛ خواستم با زانو دماغش را نوازش کنم که مبلغ دیه ی دماغِ شکسته یادم آمد، حواس پرتیِ بدی بود. زانویم را گرفت، می دانستم بعدش چیست. زمین خوردم، درد در کمرم پیچید. اگر نمیدانستم حرکت بعدی ام چه باید باشد الان توانِ تایپ کردن نداشتم. درست در زمانی که بالای سرم آمد خواست در موضعِ ضعف قرارم دهد، با هر دو پایِ عزیزم لگدی در شکمش زدم که حدودا دو متر به عقب پرتاب شد. «خوبه همون لگدو زدم وگرنه الان فکر می کردم اونی که باخته منم نه برعکس». تلو تلو خوران از من دور شد. فیلم اکشن به پایان رسیده بود، حالا درد ها شروع می شد؛ خشم فوران می کرد. فکری لحظه ای گفت: «سوار دوچرخه شو پشت سرش راه بیفت و تو حرکت یه مشت از پشت سر بزن تو اون کله ی پوکش!» ولی این فکر را نادیده گرفتم، همان لگد کافی بود، دختر دیگر دورِ دور شده بود. چرا باید برای کمک به کسی که تا به حال ندیده ام بِایستم؟ شاید چون نمیخواستم فکر کنند شهرِ امن، به راحتی امنیتش را از دست می دهد. شاید چون ترجیح دادم من دردِ مشت را حس کنم، به جای او. تحمل درد بالایی دارم. از سنِ کم در مرکز کمربند به فنا رفتن قرار داشتم، یک بار در آتش افتادم، صد ها بار زمین خوردم، هیچ ردی باقی نماند. تنها چیزی که اثرش همیشه باقیست آن کتریِ آبیست که رویِ ران پای راستم چپ شد و آنجا بود که ماهیچه را مستقیم و بدون واسطه ی پوست ملاقات کردم، همه ی پوستم در چند لحظه سوخت و ور آمد. کتری یک ماه حبسِ خانگی در پِی داشت، جرمِ من نبود که دسته ی کتری دلش خواست در دست من کنده شود. سه ماه هم منع از دوییدن و دوچرخه سواری. الان هم دو روز در حبس به سر می برم و به این فکر می کنم که اگر برای پست صوتیِ بهتر هدفون نخریده بودم، شاید می شد در کافه ی همیشگی ام؛ همانجا که مدتی هم کار کردم، یک لیوان گل گاو زبان بخورم تا مدتی احساس آرامش کنم و شب را راحت بخوابم؛ و با خیالِ آسوده امتحانِ شیمیِ فردا را خراب کنم. کبودی چشم چپم تیره تر شده، لباس ها و وسایلم هنوز گِل دارد. و با هر واقعه ی بَد، تمامِ بدبختی های مشابهِ آن در گذشته را به یاد می آورم. بیخیال؟ بیخیال. بعد از انتشارِ این پست، بعد از دو روز به حیاط می روم تا مزه ی هوای تازه را بچشم. درد داشتم.
پست قبلی:
مطلبی دیگر از این انتشارات
بنویس
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط سرما
مطلبی دیگر از این انتشارات
با خوشحالی گفت:« ویزایمان آمد.»