“lost my muchness, have I?”
یک روز بارانی در نیویورک
لطفا با این آهنگ بخوانید:
داشتم فکر میکردم
یادم افتاد چقدر دلتنگم! دلم تنگه برای تمام دوستام
برا تمام وقتایی که صادقانه همدیگه رو نمیشناختیم!
اون موقع ها همه چی بهتر بود.
الان هر دو نفری (حتی بهترین دوستا هم) سر موقعش چاقوشونو تو کلیه همدیگه فرو میکنن
قبلا حتی اگه ذغال سنگ هم بودیم، خالص نبود. کلی طول میکشید تا آتیش بگیره!
الان انگار هر کدوممون یه بشکه باروتیم،
منتظر برای جرقه
اون جرقه هر چقدر هم کوچیک باشه باروت میسوزه، و میسوزونه، تر و خشک رو با هم.
هر بار بهش نگا میکنم مسخره تره.
کسایی هستن تو زندگیم که وقتی هیچ حرفی نداشتم فقط حوصله م سر رفته بود میرفتم بهشون پیام میدادم. حتی شده نقطه می فرستادم شاید بحثی شروع شه.
الان همون آدما هستن، شروع شدن بحث که بماند، حتی وقتی باهاشون کار دارم هم نمیتونم بهشون پیام بدم.
قضیه بلاک و قهر و ... نیست. از نظر روانی نمیتونم. نمیدونم چرا.
شایدم میدونستم ولی یادم رفته.
شاید هم میدونم فقط نمیخوام قبولش کنم.
آخری از همه بدتره؛ نه؟
اینکه ندونی علت یه چیزی چیه ترغیبت میکنه بری دنبال جوابش، اما مطمئنی میتونی با اون جواب کنار بیای؟
و میدونی چی بَده؟
اینکه اگه یه اتفاقی بیوفته و این اتفاق با چند نفر تکرار شه،
مغزت میگه همه همینن! همیشه همینجوری میشه!
و اینجوریه که از آدمای جدید میترسی...
دلم برات تنگ شده
دلم برا همه تون تنگ شده بچه ها!
دوستتون دارم! (اکثرتونو...)
اسم نمیبرم. خیلی زیادین. هر کدومتون (حتی کسایی که فکرشم نمیکنن خطاب به اونا اینو بگم) تاثیر زیادی تو زندگیم داشتین.
باعث شدین چیزی بشم که الان هستم.
اگه اسم یکی هم یادم بره خودم کلی ناراحت میشم
ولی اگه داری اینو می خونی به احتمال 99 درصد مخاطبم تویی! (دیگه بیاین یه درصد رو برای موارد غیر قابل قبول بذاریم کنار?)
دلم تنگ شده برا اون روزایی که کلی ذوق میکردم وقتی یه پروفایل آشنا تو پینترست میدیدم.
هر کسیو پیدا میکردم، میگشتم یه پینی پیدا کنم که به سبک طرف بخوره و براش بفرستم.
الان روزی کلی پین میبینم و هر کدومشون دارن اسم یکی تونو داد میزنن ولی حس میکنم فرستادنش خیلی مسخره ست...
دوست دارم ساتوی قبلی باشم، اما در عین حال نمیتونم خودمو باز عوض کنم.
اومدن و وقت گذروندن تو ویرگول همیشه حال و هوامو عوض میکنه.
یادم میاد که چه همه نویسنده عالی داریم!
ولی دشمن زمانه?
از یه نفر یه پست میخونی بعد میری پستای قبلیشو میخونی چون یادت میاد چه نویسنده عالی ایه!
بعد به خودت میای میبینی چند ساعت از روزتو صرف خوندن نوشته هایی کردی که قبلا خوندیشون.
و چه شیرینه وقتی تو گذشته گم میشی...
چند تا از بچه ها هستن که واقعا منو برمیگردونن به قبلا! ولی بازم اسم نمیبرم چون ایناعم زیادن.
خلاصه که مرسی که هستین! (کسایی که هستین)
و مرسی که بودین! (اونایی که دیگه نیستین یا هستین و نمیخواین اعلام حضور کنین، یا اعلام حضور میکنین ولی با یه اسم دیگه!)
قبلا تا اسم ویرگولو می شنیدم یه سالن بزرگ با تم زمینه ایه قهوه ای کرمی رو تصور میکردم که دیواراش تا سقف قفسه بندیه و تو همه قفسه ها کلی کتابه.
بعد این سالن تیکه تیکه بود. هر کی یه جایی با وسیله های خودش، نزدیک به سبک کتابای مورد علاقه های خودش نشسته بود و داشت کتاب میخوند یا با بقیه حرف میزد یا آهنگ گوش میداد یا ...
اون وسط هم یه چیزی تو مایه های مینی بار بود که پر بود از خوراکی! (تاکید میکنم، تو مایه های مینی بار نه خودش?(برای این دسته از دوستان پشت یکی از قفسه های کتاب چیز هایی وجود داشت!!))
اکثر خوراکی هایی که تصور میکنم تو مایه های پاستیل و مارشمالوعن. (چرا؟)
اما الان که میگن ویرگول چند تا دسته ی خلافکاری رو تصور میکنم که سایه همدیگه رو با تیر میزنن :/
چیشد که این شد؟
به خودم گفته بودم که تا وقتی این جریانات(!) تموم شه پست نمیذارم.
وقتی به خودم میگم پست نمیذارم، پس سراغ نوشتن هم نمیرم.
نوشتن چیزیه که آرومم میکنه
شاید حتی تنها چیزی باشه که آرومم میکنه...
پس متاسفم خودم، اما دفعه بعدی که خواستی ازم قول بگیری تمام جوانبشو بسنج!
پ.ن: یه معذرت خواهی به متین و امین و عباد بدهکارم. بچه ها ببخشید (من کسی نیستم که بیام به این راحتی معذرت خواهی کنم! قدرشو بدونین?)
و به زهرا که بیشتر از اینا بدهکارم...
و البته که خیلیای دیگه ام هستن!
به یاد قدیما:
موفق باشویــــــــــــــــــــــــــــــد:))
و
همین دیگه
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال دلم ترم ۲ دانشگاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
من را از یاد بردن آسان است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
انقلاب اسلامی در آمریکا!