یک وقت هایی داستان جلو نمی رود...

یک وقت هایی می شود که داستان جلو نمی رود. بار اولی که به مشکل خوردم نمی فهمیدم قرار است چطور از این ماجرا خلاص شوم شروع کردم به خواندن و گفتم شاید خواندن بتواند کمکم کند. جواب هم داد انگار مواد نوشتن لازم داشتم. یکی دیگرش هم بود نوشتن همین طوری. بدون فکر. می نوشتم شاید یک هفته طول میکشید تا من می فهمیدم اتفاق بعدی چه باید باشد. اما این بار این شکلی نبود. هر کاری میکردم بعدش در نمی آمد. کلاس خصوصی می رفتم و از استادش پرسیدم چیکار کنم و او گفت خودت باید پیدایش کنی و من فکر کردم شاید واقعا راهی ندارد و من باز هم تلاش کردم ادامه بدهم ولی نمی شد که نمی شد.

این جور وقت ها حالم خیلی بد می شود و یک حس ناتوانی می آید سراغم. ادامه ندادم. رفتم سراغ یک چیز دیگر. گفتم یک ایده دیگر را شروع میکنم. یک ایده دیگر را به انتها رساندم و دیگر با آن استاد کلاس نرفتم . نمی توانست کاری برایم کند. اما خیلی نگذشت که رفتم توی یک گروه دیگر. همه بچه ها در حال نوشتن بودند و استاد فقط نقد می کرد. همین سوال را یکی دیگر مطرح کرد. گفت: اگر داستان پیش نرفت چه کاری باید انجام دهیم.

استاد گفت: برگرد به عقب احتمالا یک چیزی آن عقب اشتباه است . یک چیزی را باید آن عقب تر عوض کنی. بنشین و به داستانت فکر کن و ببین اتفاقات درست دارند جلو می روند یا نه ؟ خیلی وقت ها مشکل از کمی عقب تر از جایی است که داستان حرکت نمی کند.

من با آن ایده که تکان نمی خورد همین کار را کردم. داستان جلو رفت خیلی ساده تر از آنچه که فکر میکردم. حالا که داشتم مستر کلاس نیل گیمن را نگاه می کردم او به عنوان اولین جواب برای موانع نوشتن به همین موضوع اشاره کرد. او گفت : برای اینکه بفهمید چرا داستان از ریل بیرون رفته باید ببینید چه چیزی باعث خارج شدنش از ریل شده. بنشینید و داستان را بخوانید. ببینید کجا داستان دارد اشتباه حرکت میکند. این مال قبل از خارج شدن از ریل است.


چند تا راه دیگر هم گفت که احتمالا کمک می کند از این مشکل عبور کنیم. یکی شان این بود. او گفت: ممکن است شما برای آن اتفاق آماده نباشید. ممکن است داستان لازم داشته باشد مثلا یکی از شخصیت ها را بکشید و شما برای آن آماده نباشید چون او را دوست دارید یا قرار است چیزی بنویسید که خیلی برایتان دردناک است و شما نخواهید آن را بنویسید. او می گوید یک بار که او برای رخدادی توی داستان آماده نبود و قرار بود یکی از شخصیت ها را بکشد, داستان را یک مدت طولانی رها کرده بود. بعد فکر کرده بود همین که شخصیت داستان به آنچه که نیاز دارد برسد کافی است و سعی کرده بود با این فکر دوباره برگردد و ادامه دهد.( من این فکرش را دوست داشتم).

او میگوید گاهی برمیگردد و چیزهای جدید یاد میگیرد. تجسم میکند و دوباره طرح را می ریزد تا کاراکتر ها به آنچه نیاز دارند برسند.

او به جز این مورد به چیزهای دیگری هم اشاره کرد مثل: (مشخص کردن زمان اتمام داستان), (گاهی هم نوشتن از هرجایی که می دانید) می تواند کمک کند.