پانزده سال است که مینویسم، ولنگار، با پوستی تافته از گرمای جنوب، توی در به دری های تهران.
عکس عجیبِ صادق هدایت
این عکس صادق هدایت سال 1326 انداخته شده است. با صادق چوبک رفته اند اطراف تهران (میگون) تفریح و گلگشت. اینکه چرا اینطور نگران است، و صورتش جمع شده و خیز برداشته، این است که بچه ها به رودخانه نزدیک شده اند و او مثل مادر دلواپسشان شده. اما عجیب تر اینکه خود او، 19 سال پیش (سال 1307) خودش را در رودخانه مارن (حوالی پاریس) به قصد خودکشی اندخته ولی نجاتش می دهند.
نمی خواهم این پست هدایت زده باشد و از او در مقام ادیب تأثیرگذار ایران معاصر صحبت کنم؛ می خواهم از این کشمکش مرگ و زندگی بگویم.
چطور می شود که آدمی هم با مرگ معاشقه کند، ردای سیاه مرگ را ببوسد، و همزمان زندگی را عزیز بدارد و بخواهد دیگران به زندگی شان بچسبند؟ چطور می شود آدمی در بطن جریان زندگی، مرگ را در گوشه ی چشم نگه دارد، و مثل یک گریزگاه هر وقت زندگی به کام او نباشد، با مرگ انیس شود؟
من شدیداً مرگ اندیش هستم، عیشی که با فکر کردن به مرگ می برم، در اوج شادی ها و قهقهههایم نداشته ام، نه آنکه کافر زندگی باشم، بلکه شاید زیادی از مرگ می ترسم و در بغلم نگه داشتمش تا شبیخون نزند. و چه روزها بوده که از فکر مرگ عزیزانم، مثل این عکس هدایت، صورتم جمع شده و بدن کوفته ام را جمع کرده ام به قصد حواس پرتی مرگ: من هستم چرا اول او بمیرد؟
برگردیم سروقت صادق خان، من او را دوست دارم، نه اینکه قلمش خون چکان است، به علت همین بازی بازی اش با مرگ و زندگی. آشتی عیش و عزایش، اینکه مرگ را پیش خرید می کند. و حتی اگر هیچ کدام از آثارش را نخوانده باشیم، به نظرم همین یک دلیل، می ارزد که او را دوست داشته باشیم و گاهی که از زندگی نفسمان در نمی آید، به مرگ فکر کنیم (البته بدون عجله وصال با مرگ).
مواظب خودمان باشیم؛ زیادی نزدیک رودخانه نشویم برای خاطر صادق هدایت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز آدم هایی که سعی می کنن بد اخلاق باشند در صورتی که درونشان این گونه نیست، مبارک
مطلبی دیگر از این انتشارات
آموزش تخصصی داستان نویسی
بر اساس علایق شما
اندر مقامات ویرگولی