رنج غیرواقعی، درد واقعی

هنرمند عکس: sillvy_illustrations@
هنرمند عکس: sillvy_illustrations@


6 نفری با کمک یکدیگر صندلی ها را به صورت نیم دایره می‌چینند تا جلسه شروع شود. «گروه درمانگر» هم به کمک آنها می‌رود و کار را تمام می‌کند. پس از اینکه همه نشستند و حاضر شدند، گروه درمانگر نگاهی کلی به جمع می‌اندازد و دفترش را باز می‌کند.

سپس می‌گوید: این اولین باری است که اعضای افسردگان گمنام سئول همدیگر را حضوری ملاقات می‌کنند. پس از آن نیشخندی می‌زند و می‌گوید: گرچه از این به بعد دیگر کسی با این جلسۀ معارفه، افسردۀ گمنام تلقی نمی‌شود. صدای خندۀ ضعیف حضار بلند می‌شود. «سه جو» هم دوست دارد مانند دیگران بخندد اما به نظر او حرف هایش اصلا خنده دار نبودند.

گروه درمانگر: خیلی خب! قرار شد در این جلسه، خودتان را آماده کنید تا دربارۀ مشکلتان با بقیه صحبت کنید. از آقای «کیم سوک جی» شروع می‌کنیم. چون مرحلۀ بیان مشکل از جانب بیمار، فشار زیادی وارد می‌کند، پس لازم نیست کسی خودش را به مرسومات معمول معرفی کند.
پس مستقیم سراغ اصل مطلب بروید تا اذیت نشوید. گروه درمانگر لبخندی میزند و به «سوک جی» اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید: «سوک‌جی‌شی» بفرمایید.


«کیم‌سوک‌جی»: دختر من، دختر عادی ای نبود. اون خیلی فرق داشت. افراد حاضر در جلسه با بی‌حوصلگی به او نگاه می‌کردند، اما هم‌چنان گوششان به او بود.
گروه درمانگر: اون چه فرقی داشت؟


«کیم‌سوک‌جی»: اون شب ها موقع خواب، به من می‌گفت که کتاب رنگ‌آمیزی را برایش بخوانم. «سوک‌جی» چشمان خود را گشادتر می‌کند و می‌گوید: جدی می‌گویم. کدام بچه‌ای را دیده‌اید که بخواهد کتاب رنگ‌آمیزی را برایش بخوانند؟ هرشب برایش کتاب رنگ آمیزی را ورق می‌زدم و می‌خواندم: تمساح بدجنس را به رنگ دلخواه رنگ کنید. به او گفتم: تو چطوری رنگش می‌کنی؟
گفت: من تمساح را صورتی می‌کنم. چون صورتی رنگ خوبی است. شاید اگر صورتی‌اش کنم، آن حیوان خوبی بشود و دیگر بدجنس نباشد.


سوک جی پس از اشاره به صورتی و معنایی که دخترش برایش گذاشته بود، اوریگامی کاغذی صورتی رنگی را که دخترش برایش درست کرده بود را از جیبش در‌آورد. سپس آن را بین دو انگشت شصت و اشاره اش له کرد. درمانگر متوجه فشار آمدن به سوک جی شد. پس حرف‌های نا‌‌تمام او را تمام کرد تا اتفاق بدتری نیفتد. درمانگر: ممنون سوک جی! سپس لبخند زیبایی می‌زند و می‌گوید: دختر شما، واقعا دختر خاصی بود.


سپس به مرد میانسالی اشاره میکند و می‌گوید:«یانگ جونگ هو شی» نوبت شماست. بفرمایید.
«یانگ جونگ هو»: زن من، زن شادی بود. از آن آدم‌هایی بود که همیشه دنبال رویاهایش می‌رفت. اون سعی می‌کرد عقده‌های عاطفیش با کلاس‌های مختلف و...جبران کند. یه شب زنم هوس سیب‌زمینی‌شیرین‌تنوری کرد. توی اون هوای منفی 10 درجه با دوچرخه رفتم بیرون تا براش بخرم. واقعا سختم بود. واقعا! چندین بار زیر لبم به زنم فحش دادم و لعنتش کردم که دوباره با درخواست‌هاش منو مغلوب خودش کرده‌بود. از پیرمرد دوره‌گردی که سیب‌زمینی‌های‌شیرین‌پلاسیده رو تنوری می‌کرد، چند تا سیب‌زمینی ارزون گرفتم. از آن وقت‌هایی بود که‌ چون می‌خواهی لج‌ کسی را در بیاوری، درخواستش را درست انجام نمی‌دهی.

برگشتم خانه. پاکت سیب‌زمینی را روی میز انداختم و هیچ نگفتم. نشستم روی مبل کنارش، سرش را به مبل تکیه داده‌بود و چشمانش را بسته بود. او مرده بود. دقیقا قبل از اینکه به آخرین عقدۀ احساسی‌اش برسد. همان موقع سرم را بین دستانم گذاشتم. گریه کردم و گریه کردم. اما نه به خاطر اینکه زنم مرده است. به این خاطر سیب زمینی‌های تنوری پلاسیده که ساعت 7 صبح تو دمای منفی 10 درجه بیرون رفتم و خریدم.


درمانگر: خب؟!
مرد میانسال: ناراحتیم اینه که اون لحظه چرا به خاطر اون گریه نکردم! سپس فریاد می‌زند و می‌گوید: اون لحظۀ لعنتی من باید به خاطر اون زن بی خاصیت گریه می‌کردم. سرش را پایین می‌اندازد و لبانش را فشار می‌دهد تا هق هق هایش، شنیده نشود.


درمانگر: جونگ هو شی! مهم اینه که تو بلاخره داری برای زنت گریه می‌کنی و ناراحتی. همین هم کافیه.
برای امروز کافیه میتونید جلسه رو ترک کنید و یه خلوتی پیدا کنید و گریه کنید. جونگ هو شی، جلسه را ترک می‌کند و در را می‌بندد‌. درمانگر به در نگاهی می‌کند و سپس به سر‌رسیدش نگاه می کند و جلوی نام یانگ جون هو را خط میزند و به نام «جونگ سه جو» می‌رسد.


درمانگر به سه جو که هودی خاکستری و زردی پوشیده بود و کنارش نشسته بود نگاهی می‌کند. او سرش را پایین انداخته‌‌ بود و پوست کنار ناخن‌هایش را می‌کند.

درمانگر گفت: اگه برای شروع سخت است، می‌تونی توی سه کلمه حالی که داری را توصیف کنی؟

«سه جو» کمی فکر‌کرد و گفت: عجیب، غیرواقعی، مبهم!

درمانگر دوباره به سه جو نگاه‌کرد و گفت: می تونی برامون بیشتر توضیح بدی؟
«سه جو» گفت: همۀ آدم‌های اینجا رنج هایی دارن که براشون واقعا اتفاق افتاده‌است. معلولی که پشت آن علتی هست. اما من رنج غیرواقعی‌ای دارم که درد واقعی بهم می‌دهد. سپس ادامه داد: علت غیرواقعی، اما معلول واقعی. و سپس سکوت کرد. صدای همهمه و مسخره کردن دیگران باعث شد سرش را پایین بیندازد و دیگر چیزی نگوید.

گروه درمانگر از اینکه جلسه غیرقابل کنترل شده‌است کلافه شد و همه را به سکوت دعوت کرد. به «سه جو» نگاه غمگینی انداخت. سه جو چهره‌اش درهم رفته بود و جوری عضلات پیشانی‌اش زیر موهای چتری او منقبض شده بود که حدس می زد اگر سه جو را از این حالت درنیاورد احتمالا یکی از رگ های مغزش پاره می‌شود.

پس دستی روی شانۀ «سه جو» کشید و گفت: خیلی ممنون «سه جو» دیگر کافی است. راحت باش! برای اینکه اطمینان بیشتری به سه جو بدهد؛ دستانش را در دست گرفت و گفت: اشکالی ندارد سه جو!
هیچکدام از افراد انجمن افسردگان دیگر غیرگمنام، دقیقا متوجه نشدند که سه جو چه حالی دارد. سه جو و درمانگر هنوز بهم نگاه می‌کردند و دستان هم را گرفته بودند. دستان درمانگر به او اطمینان می داد. پس شروع به گریه کرد.
شاید ادامه داشته باشد...

نگارش: حنانه مظاهری