بهامیدِ ظهور مولایمان که صد البته نزدیک است ان شاالله .
انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی
پندانه
مردی از راه فروش روغن، ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و بر عکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت، مرد توجه نمیکرد ...
تا اینکه روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا طوفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود، خودش و مسافران از خطر غرق شدن برهند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیچیده در عنایت خدا !
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا ظالم ها اوضاعشون اینقدر خوبه ؟؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
حدیث روز