آخرین هشدار قبل از فروپاشی کامل: آن سوی آینه

تخیل رو دوست دارم. قبلا فکر می‌کردم تخیل فقط مناسب فیلم‌های سرگرمانه‌ست ولی بعد از خوندن کتاب‌های موراکامی به این نتیجه رسیدم که اتفاقا اوج درخشش تخیل تو موضوعات درامه.

تو نوشتن بنظرم اصلا نباید محدود بود و باید به سادگی اجازه رخنه‌ی تخیل رو به داستان داد.

راستش به این دلیل تخیل رو دوست دارم که اجازه می‌ده حرفم رو یه جور دیگه بنویسم. صحبت درباره بعضی چیزا ممکنه جون آدمو بگیره و من فقط یک جون در بدن دارم. بخاطر همینه که هزار حرف غیرقابل گفتن رو لابه‌لای کلی جمله غیرعقلانی می‌نویسم.

و مورد بعدی روابطه. هر فیلم یا داستانی با روابطشه که جذاب می‌شه؛ روابط آدما با هم یا با خودشون.

من می‌خوام سعی کنم و در این نوشته رابطه درونی یک فرد رو که در نبرد با خودشه به تصویر بکشم.

این نوشته در ادامه‌ی مطلب قبله که می‌تونی از لینک زیر بخونی:

آخرین هشدار قبل از فروپاشی کامل


اولین بار که دنیا رو دیدم ساکن یک سیاره سرخ بودم. متولد مریخ بودن نمی‌تونست بهم احساس تعلق به این سیاره بد رنگ بده. سرمای مزخرفش امونم رو بریده بود. از اون بدتر طوفان‌های گاه و بی‌گاهش بود.

دنبال آرامش بودم. یه‌ جای آروم و ساکت.

تمام کهکشان رو گشتم تا یک روز یه جای دنج در زمین پیدا کردم؛ یک دریای بی‌کران.


شب گذشته

به ساحل برگشتم. اون خواب بود پس از آینه‌ عبور کردم و وارد اتاق شدم.

شروع کردم به گشتن اتاق. مثل روح بودم؛ صدای قدم‌هام به گوشم نمی‌رسید. اصلا انگار حضور نداشتم. اما رد پای خیسم کف اتاق باقی می‌موند. چراغ مطالعه‌ی جلوی کتابخونه روشن بود و یک کتاب باز. چند خطش رو خوندم؛ "چیزی را می‌خواهم بهت بگویم. می‌توانی بهش بگویی اعتراف. تا به‌حال به کسی نگفته‌ام.شاید دلت نخواهد آن را بشنوی، اما می‌خواهم از دردم بالاخره به کسی..."

چیز دیگه‌ای نظرمو جلب نکرد. بیشتر شبیه زندان بود تا اتاق. یه کتابخونه گوشه‌ی اتاق بود، روبروش یه آینه‌ی بزرگ و سمت راست آینه یک تخت زوار در رفته که با هر بار تکون خوردنش روی تخت صدای فنرهاش تو اتاق می‌پیچید.

از اتاق، واحد و ساختمون خارج شدم و در خیابان‌های تهران پرسه زدم. به ندرت ماشینی از کنارم رد می‌شد تا رشته افکارمو پاره کنه. آدم‌هایی رو تو مسیر می‌دیدم که نقطه مشترک همه‌شون سیگار بود. به این نتیجه رسیدم که تهران شب نداره؛ فقط روز داره و دود. انگار تمام روز رو در نبرد بودن و حالا فرصت دود کردن اتفاق تلخ روز رو داشتن.

یکی‌شون با سرعت از کنارم رد شد و یه فلز سرد رو گذاشت تو دستم. خیلی سریع رفت و لابه‌لای دود تهران ناپدید شد. دستم رو دیدم. یه کلت.

یهو تپش قلب گرفتم. قبل از اینکه دریا مواج بشه باید برمی‌گشتم. برگشتم به اتاق و سعی کردم وارد آینه بشم. اولین بار بود که یک شی‌ء از جهان بیرون همراهم بود. هنگام عبور قسمتی از آینه شکست.


یک ساعت قبل

ساکن دریا بودن مهم‌ترین ویژگی زندگیمه. سکوت، گرمای آفتاب و موج‌های آرام بهم احساس امنیت می‌دن. به امواج دریا اعتماد دارم و هر سمتی ببرن باهاشون همراه می‌شم اما نه وقتی متلاطم بشن.

امواج شروع کردن به شدیدتر شدن. شبیه زمین‌لرزه بود. هر لحظه بدتر می‌شد. دریا که متلاطم می‌شه یعنی اتفاقات خوبی در انتظارم نیست. باز تقصیر همون موجودیه که اون طرف آینه‌ست.

کسی که این کلت رو دیشب بهم داد خواسته کمکم کنه. مسیر ساحل رو گرفتم و رفتم.


الآن

رسیدم به ساحل. مقابل آینه‌ی کنار ساحل ایستاده‌م. اون از قبل اینجا بوده. چشماشو باز کرد و متوجه حضورم شد.

سرتاپام رو نگاه کرد. معلومه که ترسیده. متوجه کلت توی دستم شد.

چند قدم رفتم جلوتر. راستش منم ترسیده‌م. اسلحه‌رو گذاشتم روی پیشونیش.

مردد بودم. می‌خواستم بگم که متاسفم.

شروع کرد به حرف زدن؛ صبر کن. ما باید با هم حرف بزنیـ...

بووووووم.

شلیک کردم.

چشماشو بست.


چند لحظه بعد چشماشو باز کرد. جفتمون تو همون حالت قبلی بودیم. هیچ ردی از خون یا شکاف روی پیشونیش نبود.

برگشت و پشت‌سرش رو نگاه کرد. دوباره برگشت سمت من.

من ایستاده در حال مردن بودم. گلوله به سمت خودم شلیک شده بود.


تنهایی باشکوهه. بهم فرصت می‌ده عمیق بشم و به حضورم در این جهان فکر کنم. در تنهایی فرصت دارم همه‌جای جهان سفر کنم و در آرامش زندگی کنم.

وقتی تنهام صدای قلبم رو بهتر می‌شنوم و همین بهم حس زنده‌بودن زیادی می‌ده.

هر چیزی که سعی می‌کرد خلوتم رو بهم بزنه نابود کردم. دریا که متلاطم شد فهمیدم باز یک داستان تازه تو راهه بخاطر همین برگشتم به ساحل و به پیشونی خودم شلیک کرد.

هیچ‌وقت از کسی کمک نخواستم. اما حالا در حال مرگ بودم و دوست داشتم یکی نجاتم بده.


از فضای تنگ آینه‌ی شکسته ساحل عبور کرد و بغلم کرد. شروع کرد به حرف زدن. انگار داشت داستان زندگیم رو تعریف می‌کرد.

عذاب وجدان گرفتم که مقصر اتفاقات تلخ داستان‌هامون منم اما آغوشش طوری بهم آرامش می‌داد که فقط سکوت کردم و گوش دادم.

حلزون‌های نوزاد در ابتدا صدف‌های شفافی دارن. به مرور زمان صدفشون رشد می‌کنه، سخت‌تر و ضخیم‌تر می‌شه. احساس می‌کردم یه حلزونم که حالا صدف سخت‌تری دارم که برای پناه بردن به تنهایی می‌تونم ازش استفاده کنم.

دیگه درد نمی‌کشیدم. انگار زمان داشت به عقب برمی‌گشت.


برگشتیم به حالت قبل و در مقابل آینه ایستادیم.

تفنگم رو گذاشتم روی سرش.

گلوله از داخل سرش برگشت به تنفگم و شکسته‌های آینه برگشتن سر جای قبلی‌شون. انگار هیچ‌وقت نشکسته‌ بود.

یک موج عظیم اومد سمت ساحل.

چشماشو بست.


چشمامو باز کردم. در مقابل آینه اتاق ایستاده‌م. هیچ اثری از شکستگی روی آینه نیست. حتی یک ترک!

تصویر آینه بازتاب اتاق خودمه.

هیچ چیز عجیبی وجود نداره. جز اینکه من سر تا پا خیسم.

تلفن زنگ خورد؛

- «پلیس ۱۱۰، سلام، شما یک ساعت قبل تماس گرفتید و گویا نگرانی‌ای داشتید. حالتون خوبه؟ آیا نیاز به کمک دارید؟»

+ «سلام. خوبم. خیلی ممنون که پیگیری کردید»