یادداشت‌های پراکنده آقای معلم: «این قسمت موز تحت تعقیب»

سر نخواستنم دعواست
سر نخواستنم دعواست

خسته شدم از اینکه لبخند بزنم و وانمود کنم برام مهمه در حالی که برام مهم نیست و از این موضوع عذاب وجدان هم ندارم.

یک قسمت معلمی اینه که باید وانمود کنی پیشرفت دیگران برات مهم و از دیدن موفقیت دانش آموزان قدیمی خیلی خوشحالی و بدتر اینکه گاهی به خودت میای و می‌بینی واقعا خوشحالی ولی من خسته ‌ام از اینکه باید ببینم نردبانی شدم تا دیگرانی آرزوهای من رو زندگی کنند. حالا نه اینکه اگر کسی به جایی رسید همش کار معلمش باشه ولی گاهی آدم دوست داره اینطوری فکر کنه. مخصوصا اگر خسته باشه. جسما و روحا. روحم خیلی خسته تر از جسمم شده.

امروز مراجع جالبی داشتم. طرف آمده بود پسرش را کلاس یازدهم ثبت نام کنه. کلی صغری و کبری چیدن و از مدرسه قبلی بد گفتن که « آره دیدیم اونجا به بچه ها توجه نمیشه و فلان» حالا معدل «بچگک» شده ۳ونیم- به همین برکت قسم شده بود ۳.۵- وقتی سراغ آقا زاده رو گرفتم فرمودند خوابه.

گفتم : باید خودش باشه ببینمش.

فرمودند وقتی بیدار شد میارمش. دو ساعت بعد با اکراه نشسته بود جلو من در حال غرولند با باباش بود. عمدا خودم رو مشغول کار نشون دادم تا فرصت داشته باشم فکر کنم. « راهش بدم و ریسک بهم خوردن بیشتر کلاس رو بپذیرم یا کلا رد کنمش» رد کردن هیچ نوجوانی برای من آسون نیست.

در همین حین یکی از دانش آموزان مدرسه قبلی آمده بود کاری داشت. تمام مدت «میخ»، زل زده بود به این پدر و پسر. احتمالا ته دلش بخودش و شانسش و کائنات احسنت می‌گفت.

عصر جلسه معلمان بود. موز هم دادیم. استقبال نشد. ولی بازهم آخر جلسه چیزی گیر من نیامد. تا به خودم اومدم دیدم خبری از موزها نیست. اینطور وقت ها باید بری آبدارخانه و اون پشت‌ها را بگردی. ولی فعلا تازه وارد هستم و روم نشد.

معلمان رسمی سر مبلغ چانه زنی می‌کردند نیروهای غیر رسمی هم نگاه می‌کردند. انگار آن‌ها حقی ندارند. آدم یاد آفریقای جنوبی می‌افتاد.

اگر روزی دستم رسد بر چرخ گردون / از او پرسم که این چون است و آن چون

یکی را میدهی صد ناز و نعمت/ یکی را قرص جو آغشته در خون

تو مدرسه جدید سعی میکنم کت و شلوار بپوشم. دلم برای مدرسه قبلی تنگ شده. از این جور سوسول بازیها نداشتیم. من تصمیم می‌گرفتم، من اجرا می‌کردم، من هم ارزیابی میکردم ضمانت اجرایی هم داشتیم، اول اولین سال فحش گذاشتیم هرکی کار نکنه فلان و فلان. ادبیات بچه ها به ما هم سرایت کرده بود. در واقع نشد بچه ها را به راه راست مستقیم کنیم خودمون مستقیم به راه راست رفتیم.

کف پاهام میسوزه. از صبح تا الان که ساعت ۶.۵ بعد از ظهر شده تو کفش بوده.

بعد از این که همه رفتند رفتم دنبال موزها‌. چند لاشه‌ی موز پر پر شده پیدا کردم. تو تاریک و روشن یکهو رییس بزرگ سر و کلش پیدا شد. گفت رد میشدم دیدم در بازه اومدم ببینم چه خبره.

این یکی خیلی شق و رق میتابه. نمی‌دونم چطور سریعتر سر شوخی رو باهاش باز کنم. گفت:« دنبال چیزی میگردین؟»

گفتم: آره

با سر اشاره کرد که چی ؟

گفتم: موز

گفت: میخوای بخوری ؟

گفتم: نه میخواستم بدم شما بخوری

ابرو انداخت بالا. فککککر

نکنم اهل شوخی باشه