فرمانده

نویسنده: امیرحسین مجیری

این مطلب در پیوست ادبی «کلک ادب» شماره‌ی اول مجله‌ی دانشجویی «مداد» (اردیبهشت 89) در چاپ شده‌است. نشریه‌ی مداد به صاحب‌امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می‌شد. نوشته‌های چاپ‌شده، لزومن نظر نشریه و عواملش نبودند. همچنین نویسندگان این مطالب ممکن است بعدن نظر متفاوتی پیدا کرده باشد.

دبیر «کلک ادب» مرحوم محسن رجبی بود.


ما کودکانی خردسال بودیم، وقتی پادشاه به فرمانده دستور داد به تاریکی ها حمله کند. پادشاه محکم و باصلابت بود و فرمانده جوان و شجاع. پادشاه رو به سپاهیان فرمانده کرد و گفت که سفر دور و دراز و سختی در پیش دارید. گفت که فرمان فرمانده، فرمان من است. گفت که در این سفر، از فرمانده پشتیبانی کنید همان گونه که تا کنون از من پشتیبانی می کردید. ما هنوز فریاد سپاهیان را در گوشمان داریم: «چون پادشاه گفته/ فرمانده است فرمانده.» ما کودک بودیم و معنی سفر دور و دراز را نمی فهمیدیم. ما فقط غروب دلگیر آفتاب را می دیدیم و دل هامان مانند دل‌های تمامی مسافران، سرشار از غرور بود. سپاهیان، قرص و محکم به دنبال فرمانده، پیش به سوی تاریکی.

***

ما سپاهیان فرمانده، خسته و درمانده بودیم. و لبریز از غرور و شادمانی. شادمان از شکست تاریکی. شادمان از دیدن بلندای آفتاب. روبروی پادشاه و آماده ی پیوستن به او. و فرمانده سخن گفت. شما مردمان شجاع دل، بسیار جنگیدید. بسیاری از شما، در راه مبارزه با پلیدی کشته شدند. بسیاری از شما، زخم های هولناکی از آن مبارزه ها به همراه دارید. کودکان شما پا به پای مبارزانی چون شما بزرگ شدند و در کنارتان جنگیدند. و فرمانده لحظه ای سکوت کرد. بعد بلندتر و محکم تر گفت. امروز شما افتخار شکست تاریکی را به همراه دارید. امروز شما مردان سربلند جنگ با پلیدی هستید. و امروز روز پیوستن به پادشاه است. لحظه ای سکوت در میان سپاه. و بعد همهمه‌های تردید. کسی خواست تردیدها را بزداید. پس فریاد زد: «فرمانده، فرمان ده.» و همه با او فریاد زدند: «فرمانده، فرمان ده.» و صدای بلند فرمانده که می گفت: «امروز همه با هم به سپاه بزرگ پادشاه خواهیم پیوست.» در میان فریاد «فرمانده، فرمان ده» سپاهیان او گم شد. فرمانده خسته و درمانده بود. به پادشاه نگاه کرد. پادشاه هنوز محکم و باصلابت بود. درست مانند سال ها پیش. و فرمانده سر به زیر به سوی او راه افتاد. عده ی کمی بودیم مایی که پشت سر فرمانده به سپاه بزرگ پادشاه پیوستیم.

...

ما سپاهیان پادشاه، دوش به دوش هم، به سوی سپاهی هجوم بردیم که هنوز فریاد می زد: «فرمانده، فرمان ده.» و خورشید طلوع کرده بود.