پشوتن (داستانک)

نویسنده: علی آجریان

این مطلب در پیوست ادبی «کلک ادب» شماره‌ی اول مجله‌ی دانشجویی «مداد» (اردیبهشت 89) در چاپ شده‌است. نشریه‌ی مداد به صاحب‌امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می‌شد. نوشته‌های چاپ‌شده، لزومن نظر نشریه و عواملش نبودند. همچنین نویسندگان این مطالب ممکن است بعدن نظر متفاوتی پیدا کرده باشد.

دبیر «کلک ادب» مرحوم محسن رجبی بود.


صدای چک چک عجیبی گوشش رو آزار می داد. صدایی با ریتم نامنظم و هم نوای عقربه ی ساعت روبروی تختش. هر لحظه شدت صدا بیشتر می شد و زمان پالس بعدی کوتاهتر. انگار ساعت دیوار هم خودش رو با اون تنظیم کرده بود و ثانیه هاش نامنظم می زد. چشماش خیلی سنگین تر از هر روز بود و هرچی سعی می کرد که اون‌ها رو باز کنه شکست می خورد. دستهای پشوتن سست شده بود و بی حال، و پاهاش به خوابی ابدی رفته بود طوری که حتی نمی تونست تکونشون بده. از همه بدتر صدای اون چک چک لعنتی بود که بد جوری روی اعصابش راه می‌رفت. در آپارتمانش هیچ هستی جز خودش نبود که اون رو خفه کنه. خفه کنه طوری که دیگه صداش در نیاد. طوری که خفه باشه تا ابد. هم اون و هم ساعت عقبش. خیلی تلاش کرد تا به زور تونست چشمش رو باز کنه. همه چیز تار و مات بود و سیاه، جز فرش زیر کاناپه ای که روش خوابیده بود. سعی کرد از جاش بلند شه و بشینه. اما نتونست، نشد. پاهاش خوابیده بودند. یه خواب ابدی. دستش رو دراز کرد تا یه چیزی پیدا کنه و خودش رو بالا بکشه. همه جا سیاه بود و تاریک جز فرش زیر کاناپه. سرش رو دوباره گردوند و چشماش رو سمت فرش نشونه رفت. همه چیز یک رنگ بود و سرخ و صدای چک چک هم قطع شده بود. همه چیز سرخ بود، یک سرخ خاص و تیره که مثلش رو می شد توی جگرکی سبزه میدون پیدا کرد. انگار اون جگرکی بساطش رو همین جا پهن کرده بود و یه دود غلیظ به پا کرده بود، طوری که همه چیز سیاه شده بود و تاریک جز همین فرش زیر کاناپه. شدت این دود انقدر زیاد بود که حتی نمی شد نفس کشید. هر لحظه نفس بعدی تنگ تر می شد و صدایی که دوباره بالا گرفته بود تندتر به گوش می رسید و این دست و پای پشوتن بود که بی حال تر و سست تر می شد و فرش زیر کاناپه سرخ تر و سرخ‌تر می شد به رنگ خون و با صدای پرواز، با صدای مرگ.