ابرهای بیچاره

تصمیم گرفته‌ام‌ دیگر با خدا درد‌دل نکنم. حرف نزنم و چیزی نگویم؛ فقط وقتی بار دلم سنگین و خاطرم از هجوم غصه‌های رنگ‌و‌وارنگ به درد می‌آید، نگاهم را به آسمانش بدوزم آن هم زمانیکه شب سایه سیاهش را روی شهر انداخته و بیشتر مردم خوابند.

نمی‌دانستم‌ اما فاطمه گفت: هر چقدر هم یواشکی و در گوشی با خدا حرف بزنی، ابرها می‌شنوند، ناراحت می‌شوند و ارامششان دستخوش طوفان اندوهی می‌شود که من و تو از زمین حواله آسمان دلشان کردیم!

همسایه دیوار به دیوار خدا هستند. دلشان هم که نازک پس بیراه نیست اگر هر روز کوچه‌های شهرمان را خیس بارانی ببینیم که حاصل گریه‌ ابرهاست.

وای به روزی که گریه‌‌شان سیلی شود. رعد و برقی بزند و شهر، کوچه، خیابان و حتی خانه‌هایمان مملو از سیل اندوهی شود که‌ دلهای نازک ابرهای آسمانی را نشانه گرفته است!

مگر نه این است که خدا در قلب تک‌تک ما خانه دارد، پس چه نیاز است تا صدای غصه‌های کوچک‌و‌‌بزرگمان ساز ناکوکی شود که خواب افلاکیان را بر‌هم بزند.

پس خدایا طبق وعده صدای خاموش ما را بشنو و چاره‌ای به ناملایمات هوار شده به زندگی‌مان کن تا آرامش شبانه همسایه هایت از هجوم کلمات نامیمون اهل زمین بهم نخورد و سوسوی ستاره‌ها از نگاهمان دور نیفتد...!
✍زهرا حاجی زاده