اتاق اجاره‌ای

تا حالا امتحان کرده‌اید که با واژگان جدیدی که کمتر شنیده‌اید متنی بنویسید. این کار به شما کمک می‌کند که هم دامنه‌ی واژگانتان را بالا ببرید و هم ایده و یا حتی داستانکی زیبا به ذهنتان برسد.

این ایده را برای اولین بار دوست عزیزم خانم فریده فرد در جمع گروهی از دوستان می‌گذاشت و مدت‌ها همه انجام می‌دادیم و شیرینی این مدل نوشتن با واژگان جدید لذت‌بخش بود. برای این‌کار کافیست فقط یک فرهنگ‌نامه بردارید و تصادفی صفحه یا صفحاتی را باز کنید و جمعا ده کلمه یا کمتر در دفتر خود یادداشت کنید. آنوقت شروع کنید به نوشتن. لازم نیست خیلی فکر کنید، بنویسید. ممکن است هنگام نوشتن ایده‌ای در ذهنتان جرقه بخورد.

نمونه‌ای از این تمرین را به عنوان معرفی می‌گذارم.


?دامنه‌ی واژگان

تکاپو

بزدلی

واهمه

خفقان

رعب

رمیدن

بیم

از اتوبوس که پیاده شدم سوز سردی که متمایز با هوای پاییز بود به صورتم خورد. هوا گرگ‌و‌میش بود و من اولین بار می‌خواستم به خانه‌ای بروم که بعد از تکاپوی زیاد با پولی که داشتم اتاقی در آن اجاره کرده بودم. کتاب‌های کش بسته‌ام را محکم‌ بغل کردم و قدم‌هایم را تندتر برداشتم تا بلکه گرما به جانم بیفتد. وسایلم را صبح مرتضی با وانت پدرش برده بود و فقط از من خواسته‌بود برای دو نوه‌ی بی‌بی گل چیزی بخرم که شب اولی دست خالی نباشم.

من هم سه‌تا ساندویچ همبرگر خریدم و راهی خانه شدم. فکر کردم هم بچه‌ها عاشق ساندویچ هستند،و هم خودم بی‌شام نمی‌مانم.

در آن جاده‌ی خاکی مخوف هیچ صدا و جنبنده‌ای نبود به‌جز فریاد کلوخ‌هایی که زیر پایم له می‌شدند.

چند قدمی که رفتم صدای فرت‌فرت پشت سرم شنیدم. از آنجایی که عملا آدم ترسویی بودم و برای همین هم موجب خنده و تمسخر دوستان دانشکده بودم، به عقب برنگشتم. در عوض قدم‌هایم را تندتر کردم؛ که دیدم صدای فرت‌فرت هم تندتر شد. آرام سرم را نیمه کج کردم و دیده‌ و ندیده هیکل مهیب سگی درشت به چشمم خورد.از بیم ماجرا بود یا هیکل رعب‌آور سگ، یا ترس ذاتی خودم، نمی‌دانم. پلاستیک ساندویچ‌ها را گذاشتم روی کتاب‌های توی بغلم و با تمام وجود دویدم. سگ هم انگار رمیده‌باشد شروع به دویدن کرد. از ترس دچار خفقان شده‌بودم. این‌بار صدای سگ به‌جای فرت‌فرت به واق‌واق مبدل شده‌بود، گویی فهمیده‌بود با چه آدم بزدلی روبه‌رو شده. یک لحظه یاد ننه‌بزرگم افتادم که می‌گفت وقتی سگ می‌بینید ندوید چون بیشتر جری می‌شود و دنبالتان می‌دود.

اما فکر این‌که اگر بایستم به من حمله کند، من‌را از این عمل بر حذر داشت. صدای واق‌واق هر لحظه بیشتر می‌شد و یک آن فکر کردم سگ می‌پرد و گردنم را گاز می‌گیرد. حالا چرا مابین این اعضا به یاد گردنم افتادم هم شاید به‌خاطر گردن گوشت‌آلودم بود که بچه‌ها همیشه می‌گفتند به‌درد پس گردنی می‌خورد. همین که از دور خانه‌ی بی‌بی‌گل را طبق آدرسی که مرتضی داده‌بود، دیدم؛ انگار جان تازه در من دمیده‌شد. تا آن‌روز نمی‌دانستم که می‌توانم اینقدر تند بدوم. فکرکردم باید برای مسابقات دو دانشکده اسمم را بنویسم. جلوی در خانه‌ی بی‌بی‌گل دو پسربچه‌ی ده دوازده ساله ایستاده‌بودند، با دیدن آن‌ها آنقدر خوشحال شدم که ناخودآگاه فریاد زدم:« کمک… کمک» و با شتاب دستم را به لبه‌ی در آهنی که یک‌لنگه باز بود گرفتم و خودم را به داخل حیاط پرت کردم.

سگ به در خانه که رسید یک‌هو ایستاد. یکی از پسربچه‌ها تکه نانی برایش پرت کرد و چخه چخه‌ای کرد. سگ مثل بچه‌ی مطیع، هراسان راهش را کج کرد و رفت.

تازه داشتم خودم را داخل حیاط آن خانه پیدا می‌کردم، دمر به زمین افتاده بودم و پلاستیک ساندویچ جلوی پای پیرزنی که بعد فهمیدم بی‌بی‌گل است افتاده‌بود. کتاب‌هایم پخش زمین بود و کش دورش پاره شده‌بود. با صدای ریزریز دو دختر جوان که گوشه‌ی حیاط روی تحت سیمی نشسته بودند و میوه می‌خوردند،سرم را بلند کردم. بی‌بی‌گل نگاهی به ساندویچ‌ها انداخت و گفت:« ننه، اگه همون اول یه تیکه از این نون می‌نداختی جلوش دیگه دنبالت نمی‌اومد.»

#مرجان اکبری✍?

#تمرین به وقت بی‌وقتی