نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
به وقت خانه تکانی
صبح از خواب بیدار شدم و صبحانه نخورده ، دست و رو نشسته ،گویی دارد دیر می شود و افکارم دارند فرار می کنند، به سراغ کامپیوترم رفتم تا چیزهایی که دیشب بهشان فکر می کردم را بنویسم. صدای زنگ آمد. مادرم هنوز خواب بود. سراغ آیفون رفتم ، زری خانوم بود. کارگر مورد اعتماد فامیل ما. آمده است احتمالا برای خانه تکانی به مامان کمک کند. در را باز کردم و دوباره آمدم نشستم پای کامپیوتر. نوشته هایم را جمع و جور کردم ولی ذخیره نکردمشان. گشنگی فشار آورده بود. رفتم و نان برای خودم از فریزر بیرون گذاشتم. از یخچال کره بیرون آوردم و پنیر محلی کردی که تازه خریده بودم. بعد رفتم از کمد بالای سینک ظرفشویی قوطی عسل را برداشتم و چشمم به قوطی ارده شیره افتاد که کنار جارو شارژی روی کمد بهم چشمک میزد. نیت نداشتم بخورم. ولی گفتم حالا این را هم بردارم دچار کمبود محبت نشود یک وقت. بگوید خیلی وقت است به من سر نزده ای.
همه ی این ها را چیدم روی میز ناهارخوری مان و به نان ها نگاه کردم تا با انرژی گرمایی چشم هایم زودتر یخشان باز شود. نان های نازک زرد رنگی بود. اسم مدل نانش را نمی دانم اما خوب و نرم بودند و زود یخشان باز می شد معمولا، برای همین داخل توستر نگذاشتم. هر چند ثانیه یک بار دست میزدم بهشان ببینم یخشان باز شده که اذن ورود به دهانم را بگیرند یا نه. بخش هایی از نان باز شده بود و تکه ای کندم و شروع به خوردن کردم. کمی کره روی نان می مالیدم و بعد کمی عسل و موم رویش می گذاشتم و میخوردم. اما ذهنم هنوز درگیر نوشته هایم بود. تا زودتر ارسالشان کنم. وقتی کارم ناتمام می ماند اینطور می شوم. دل توی دلم نیست و باید کار را به سرانجام برسانم تا راحت شوم. سریع به سراغ کامپیوترم آمدم. چراغ اتاقم را خاموش نکرده بودم. آمدم کامپیوتر را روشن کنم. چراق خاموش شد. برق ها رفت. همه ی چیزهایی که نوشته بودم پرید. حالا خیلی هم زیاد نبود. ولی هر چه بود. پرید. اما اشکال نداشت دوباره می نوشتم. اتاقم بسیار نورانی شده بود. پشت سرم را که نگاه کردم دیدم پرده های اتاقم باز شده. کار زری خانوم بود. پرده های اتاق ها را باز کرده بودند تا بشویند.
ولی من از اتاق تاریک بیشتر خوشم می آید. تا دم پنجره رفتم. چه عریان شده بودم در برابر خیابان. در برابر هر کسی که می خواست نگاهی به اتاق من بیاندازد. اصلا با آن همه نور ظهر چطور می خواستم بخوابم؟ حالا خانه ی ما هم که اینترنت ایرانسل درست آنتن نمی دهد. تبلتم را برداشته و بردمش چسباندم به پنجره ی اتاق. پروکسی تلگرامم وصل شد. مودی پیام جدید ارسال کرد. رفتم سراغ متن خانوم مودی. بکش. بیشتر بکش. عمیق تر. رها تر. آزادی را به وجودت سرازیر کن. یک پک عمیق و رها. مردی با کتی قهوه ای و شلوار کتانی به همان رنگ و کفشهای چرمی و چهره ای آشفته و پر دغدغه، گویی روی پاهایش بند نباشد ازجلوی چشم هایم رد شد. صدایی آمد " آهن پاره .. لوازم خانگی .. خریداریم " صدای موتوری آمد و مردی که بلندگویی جلوی دهنش بود از جلویم رد شد. مگر هنوز هم ازین شغل ها هست؟ ظاهرا که بود. همسایه مان با کیف و یک بسته نان از سر کوچه قدم زنان به سمت خانه آمد و ماشین همسایه ی دیگرمان را رد کرد و وارد خانه شد. دختری سراسیمه همانطور که سرش توی گوشی اش بود از جلویم رد شد. هوس سیگار کردم. از همان سیگارها که خانوم مودی در متنش گفته بود. "سم گل .. سم درخت ... سم پاش ... )) باز دارد بهار می شود و ازین موتوری ها که می آیند و دستی به سر و روی باغچه ها می اندازند سر و کله شان پیدا شده بود. عاشق شنیدن صدایشان هستم. سم گل .. سم درخت .. سمپاش. و طنین افکن شدن این صدا در کوچه ها برای من یعنی نزدیک شدنمان به بهار.
مادرم صدایم زدند. هنوز برق نیامده بود. رفتم ببیند چکار دارند. کار خاصی نداشتند. وقتی برگشتم. دیدم زری خانوم پنجره را درآورده اند و دارند تمیز می کنند. با آن لحجه خاصشان که شبیه فامیل دور در کلاه قرمزی ست گفتند پسرم الان تموم میشه. برو یک پنج دقیقه دیگر بیا. رفتم و برگشتم. کارشان تمام شده بود. دوباره سراغ تبلتم رفتم و به آغوش پنجره پناه بردم. به امید کمی اینترنت پر سرعت تر. همانطور که تبلت را به پنجره چسبانده بودم توجهم به چیزی جلب شد. دختری روی صندلی ای بر روی ایوان خانه ی روبرویی مان نشسته بود. موهای فردار قهوه ای اش را دورش ریخته بود. یک پیراهن نقاشی شده با گل های صورتی و بنفش پوشیده بود. توی این هوای سرد دامن پوشیده بود ، پاهایش را انداخته بود روی هم، روی قوزک پایش را خالکوبی کرده بود به نظرم .. یک قلب .. و روی دامنش کاموا و قلاب بود. داشت قلاب بافی می کرد. یک نگاه به تبلت می کردم. آن برگ آلوئه ورا که خانوم مودی داشتند تهش را می بریدند تا بگذارند روی صورتشان را تصور می کردم. به دختر همسایه که داشت قلاب بافی می کرد نگاه می کردم. به چشم های گود افتاده ولی گیرا و جذابش نگاه می کردم. به دست های ظریفش که استادانه داشتند جلیقه می بافتند. به حرکات صورتش نگاه می کردم. یعنی می دانست دارم نگاهش می کنم؟ این فکر که از ذهنم گذشت لبخندی روی لب هایش دیدم. حتما می دانست. ماسک الئوورا را با توصیفات خانوم مودی بر صورتم گذاشتم. و خنکی و آرامش سراسر وجودم را فرا گرفت.
دوباره به دختر همسایه نگاه کردم. صندلی اش ازین صندلی گهواره ای ها بود. تاب می خورد و جلیقه می بافت. ولی برای که؟ برای فرزندش؟ بهش نمی خورد هفده هجده سال بیشتر داشته باشد. چشمم به عروسک تکیه داده شده به یکی از گلدان های روی ایوانشان افتاد. چقدر شبیه خود دخترک بود. انگار عروسک را از روی او ساخته باشند. لبخند از روی لب هایش محو نمی شد. شاید داشت حرف های مرا می خواند. ساعت نزدیک های یک شده بود دیگر. وقت ناهار بود. مادرم صدایم زد برای صرف ناهار. دخترک زودتر از من بلند شد که برود. اما همانطور که بلند می شد به چشمانم خیره شد. بغض توی چشم هایش بود. لب هایش را جمع کرد. ژاکت را گذاشت روی صندلی و رفت توی خانه شان. ولی من هنوز داشتم نگاهش می کردم. او هم داشت مرا نگاه می کرد. می دانید آخر بعضی ها پشت سرشان هم چشم دارند. او از آنها بود.
رفم ناهارم را خوردم و برگشتم. دوباره تبلت. دوباره خانوم مودی و یکی از آن توصیفات درخشانشان. این بار نوبت لازانیا بود تا ما هوس لازانیا کنیم. و دلمان پر بکشد به خوابگاه دانشجویی شان. البته غذای ما خوشمزه تر بود. ولی خب حافظه یاری نمی کند. یادم نمی آید چه خوردیم؟ عقیقه ی بچه ی رسول ؟ آهان چلو کباب خورده بودیم. عقیقه ی بچه ی پسر دایی ام بود. مریم سادات. دوباره به اتاقم برگشتم. یکی از نوشته هایم پریده بود ، پس دوباره نوشتمش. و دوباره به سراق پنجره رفتم. دخترک دوباره آمده بود. نشسته بود و به پنجره ی اتاق من خیره شده بود. لباس هایش را هم عوض کرده بود. لباس هایش پوشیده تر بودند این بار. ولی هوا که گرم تر شده بود. نمی دانم. نگاهش که کردم سرش را انداخت پایین و مشغول بافتن شد. اما به نظرم رسید دارد چیز تازه ای می بافد. به عروسکش نگاه کردم. لباسی که داشت می بافت حالا تن عروسک بود. ولی چشم های عروسک. چشم های عروسک. چشم های عروسک از حدقه در آمده بودند. به دخترک که نگاه می کردم. چشم هایش را از من مخفی می کرد. سرش را پایین می انداخت. خواب به چشمانم دوید. حسابی خوابم گرفته بود. ولی حس بی پناهی می کردم. حس زندگی در یک اتاق شیشه ای. ولی چاره چه بود؟ وقتی می خوابیدم درست روبروی چشمان دختر بودم. می توانست هر چقدر دلش می خواست نگاهم کند. خب بکند چه باک. من که چون او موهای بلند فردار زیبا نداشتم. یا دست های ظریف سیمین. یک ساعتی بیشتر نخوابیدم. چشم هایم را که باز کردم به ایوان خانه ی روبرویی نگاه کردم. دیدم هنوز آنجا نشسته. دستش را زیر چانه اش گذاشته و دارد به پنجره ی اتاق من نگاه می کند. فکر کنم تمام مدت داشته مرا دید میزده. شاید می خواسته ببیند من به هنگام خواب چه شکلی ام یا چه خوابی می دیدم؟ ولی خب من که خواب نمی بینم. یعنی ببینم هم چیزی یادم نمی ماند. به چشم هایش که نگاه کردم سیاه شده بود. شاید اشک ریخته بود و خط چشمش پاک شده بود. روی پایش یک جفت دستکش بود. یک جفت دستکش بافتنی. سریع از ایوان به داخل خانه رفت. دستکش ها بزرگ بودند. فکر نکنم برای عروسکش بافته بود. همینطور خیره به جای خالی اش روی ایوان خانه ی روبرویی بودم. به عروسکش که حال می خندید گویی. به حیاطشان نگاه کردم. شال و کلاه کرده بود آمده بود توی حیاط. با آرامش راه می رفت و به من نگاه می کرد. دستکش ها را هم در دستش گرفته بود و تکان می داد. به من نگاه می کرد و می خندید. دررا باز کرد و همانطور که به من نگاه می کرد به سمت خانه ی ما می آمد.لبخند گل و گشادی روی لب هایش بود. همانطور که با چشم هایش مرا جادو کرده بود بهم رساند که بروم پایین کارم دارد. دست و پایم را گم کرده بودم. سریع شلوار پوشیم و کاپشنم را تنم کردم و با دمپایی رفتم دم در. ایستاده بود روبرویم. یک نگاه سر تا پایی کردمش. آشفته بود. ولی تمام وجودش دلبری می کرد. از دمپایی گلداری که به پا کرده بود تا تمام شلختگی هایی که در لباس پوشیدن سراسیمه اش بود.
-بفرمایید .. این دستکشا رو برای شما بافتم
باورم نمی شد. یعنی این عاقبت همان یک روز خانه تکانی بود؟
-ممنون .. ولی .. راستش ..
-می دونم .. من اینارو بدون ولی، راستش یا اما براتون بافتم .. به خاطر حس خوبی که ازتون گرفتم. حس خوبی که تو نگاهتون بود.
-ممنون .. نمی دونم چی بگم یا چطوری تشکر کنم
-شاید با یه لبخند ... همین بسه .. با اجازه .. می بینمتون
لبخند دویده بود روی صورتم. ولی ذهنم حسابی درگیر شده بود. چه با اطمینان گفت می بینمتون. کجا می بینم؟ چطور ؟ یعنی می گید دیگه پرده هامو وصل نکنم. شاید دوباره ببینمش؟ کاش فردام بیاد تو ایوون بشینه چیزی ببافه. کاشکی دوباره ببینمش .. خیلی مهربون بود. نه؟ من چی بهش هدیه بدم؟ فکر کنم منم یه چیزی بهش هدیه بدم خوب باشه ها. یک شعر براش بنویسم. نه؟ بنویسم بزارم توی پاکت نامه بهش هدیه بدم. فکر کنم خیلی خوب باشه. شایدم منظورش از می بینمتون تو خوابی چیزی بوده. یعنی امشب خوابشو قراره ببینم ؟ اگر ببینم چه قدر خوب میشه .. دیدی چی شد؟ اسمشم نگفت. حالا اگر دیدیم همو بیشتر حرف می زنیم. ببینم چی میشه. اینم از سوپرایز الهی امروزمون. ولی عجب سیگار سنگینی بود. نکنه همه ش توهم بوده باشه؟ یا خدا !
#سید_مهدار_بنی_هاشمی
#جزئی_نویسی
8اسفند00
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوجوانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمه نوشت"ت"
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابرهای بیچاره