در حالی که از سرما به خود میلرزیدم
فصل دوم کتاب "مادام پو" با جملهی اشتها آور "صبح روز بعد، در حالیکه از سرما به خود میلرزیدم" شروع میشود.
مادام اوسگود در حالی که از سرما به خود میلرزید از خواب بیدار میشود و میبیند لحاف روی دختران است. از پشت شیشه برفی که در حال بارش است را تماشا میکند. اتاق سرد شده است. به سمت شومینه میرود و زغالها را که کمکم دادند خاموش میشوند را جابهجا میکند تا شاید شعلهور شوند.
در همین حین یکی از خدمتکارانِ الیزا با سطل زغال و قوطی آب وارد اتاق میشود.
مادام اوسگود از خودش میپرسد اگر الیزا به ما لطف نمیکرد و جایی برای زندگی در اختیارمان نمیگذاشت، من چه میکردم.
به یاد پدر و مادرش که با ازدواج او با ساموئل مخالف بودند میافتد. پدر او را از ارث محروم کرد و مادرش هیچوقت نخواست دیگر او را ببیند. تازه این اواخر مادر او را مسئول مرگ پدر میدانست. به همین ترتیب او به خانهی خواهر و برادرانش هم راهی نداشت.
این را هم میدانست تا وقتی که از ساموئل جدا نمیشد نمیتوانست از حمایت عاطفی مرد دیگری برخوردار شود.
وقتی خدمتکار زغالها را در شومینه میگذاشت و آب را در پارچ میریخت مادام اوسگود یاد آشنایی خودش با ساموئل افتاد.آن زمان او بیستوسه سال داشت و ساموئل بیستوشش سال.
اولین بار او را در گالری انجمن ادبی شهر واقع در بوستون دیده بود.
به آنجا رفته بود تا از مناظر هنری آن مکان برای سرودن شعرهایش الهام بگیرد.
ساموئل مشغول کشیدن پرترهای از تصویر جورج واشینگتن بود.
وقتی مادام اوسگود از کنار او به آرامی رد میشود قلمش از دستش میافتد و این بهانهای میشود برای گفتوگوی آندو.
ساموئل از او میخواهد در دیدار بعدی پرترهاش را بکشد که در همان ملاقات، هنوز نقاشی تمام نشده از او خواستگاری میکند. وقتی اولین فرزندش، الن را به دنیا میآورد متوجه میشود اولین زنی نیست که مدل نقاشی او بوده است.
در حقیقت کشیدن تصویر زنان بهانهای برای ایجاد رابطه با آنها بوده است.
وقتی خدمتکار کارش را تمام میکند دخترها هم از خواب بیدار شده و لباس پوشیده و صبحانه خورده، پشت میز مینشینند تا تکالیفشان را انجام دهند. مادام، مجله ادبیات آمریکا را ورق میزند و شعر کلاغ از آلن پو را با صدای بلند میخواند و در دل او را به سرهم کردن کلمات همآوا جهت جذب مخاطب سرزنش میکند.
آخر سر هم با عصبانیت مجله را روی زمین پرت میکند.دخترها وارد بحث با مادرشان میشوند و معنی شعر کلاغ را از او میپرسند و آنها هم کارشان به دعوا میکشد.
مادام اوسگود میفهمد با نفرت از آلن پو به جایی نمیرسد. تلاش میکند موضوعات ترسناکی را که آقای موریس از او خواسته و مخاطبپسند هستند را بنویسد که حس میکند چیزی به مغزش خطور نمیکند.
در پایان به این نتیجه میرسد که با ترک کردن آنها توسط ساموئل و بیپولی و بلاتکلیفی، زندگی خودش به حد کافی وحشتناک است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه که بودیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمه نوشت"ت"
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابرهای بیچاره