نوجوانی

شبیه ارشمیدس، هر چند روز یکبار، لابه‌لای کلاس‌هایش، از اتاقش می‌دود بیرون و صدای "یافتم... یافتم"ش گوش در و همسایه را کر می‌کند.

تا چند ماه پیش، می‌خواست معمار شود. رویایش این بود که خانه‌ای بسازد چندین و چند طبقه با طراحی اختصاصی برای هر خانواده. همکف با حیاط را بدهد به مادربزرگ پدری‌اش که عاشق گل و درخت و شست‌و‌شوست. بقیه‌ی طبقات را هم بین مادربزرگ مادری و دایی‌ها و عمویش تقسیم کند و البته در مورد بعضی از نزدیکان مردد بود که توی ساختمان راهشان بدهد یا جایی جدا برایشان بسازد. از وقتی که فهمید معماری از گرایش‌های رشته‌ی ریاضی است، با رویای خانه‌سازی خداحافظی کرد!

بعد تصمیم گرفت پزشک شود. چون فکر می‌کرد علوم را دوست دارد. بین رشته‌های پزشکی، شاخه‌ی زنان را انتخاب کرده بود؛ تا اینکه توی یک فیلم دید که فرزند خانواده‌ای موقع تولد مرد؛ همانجا رویای پزشکی را هم به خاطره‌ها سپرد.

یک ماه پیش آمد و گفت می‌خواهد مربی بهداشت مدرسه بشود چون کار راحت و تر و تمیزی است با ساعت کار کم و مشخص ولی حقوقش چنگی به دل نمی‌زند.

این روزها که سریال قصه‌های جزیره را می‌بیند می‌خواهد مثل "سارا" برود رشته‌ی هنر.

گرچه تا این سن توی دخترکم، ژن سخت‌کوشی و چالش‌طلبی شروع به فعالیت نکرده، ولی این دغدغه‌اش برایم دوست‌داشتنی‌ست. همین که مدام دنبال فعالیتی می‌گردد که با نیمچه شناختی که از خودش دارد، جور دربیاید به نظرم نقطه‌ی قوت بزرگی است. همین که ننشسته تا من یا پدرش بگوییم فلان رشته برو و فلان شغل خوب است، بسیار امیدوارم می‌کند. امیدوارم کم‌کم انگیزه و علاقه، اشتیاق آموختن و جدال‌های ذهنی در انتخاب‌ها به کمکش بیاید.