••چمدان مادر بزرگ••

هر چه چمدان داخل کمد است را بیرون میریزم! با حرص لباس ها... آلبوم ها... عروسک های فانتزی و چینی و هر چیزی که برایم نگه داشته ای را گوشه ی اتاق پرت میکنم! صدای شکستن و پرت شدن، اتاق که هیچ، خانه را برداشته...
حالا یک عالمه کیف و چمدان خالی کف زمین پخش اند که دیگر وسیله ای داخلشان نیست که یاد تو بیفتم! هر چند فقط دارم خودم را گول میزنم... اول مینشینم روی تخت و خیره میشوم به وسایل پخش شده گوشه ی اتاق و سپس در یک تصمیم ناگهانی میخواهم داخل یکی از چمدان ها فرو بروم...
مثل آن روزها که دختر بچه پنج ساله ای بودم، عاشق بازی قایم باشک! اصلا یادت می آید؟ وقتی بازی را شروع میکردیم تو خیلی ماهرانه قایم میشدی و من همیشه ی خدا داخل کمد پناه میگرفتم...
کمد مادر بزرگ که طبقه طبقه نبود! از بالا تا پایینش پر بود از لباس... زیرش هم همیشه یک چمدان خالی داشت که وقتی با پدر بزرگ دعوایش شد؛ آن را از کمد بیرون بکشد... پرت کند روی تخت و همانطور که لباس هایش را درون چمدان میریزد؛ برای پدر بزرگ خط و نشان بکشد که دیگر بر نمیگردد و او نازش را بخرد...
چند بار که داخل کمد پیدایم کردی و خودت برنده ی بازی شدی، تصمیم گرفتم داخل چمدان قایم شوم! وقتی پرسیدی: بیام؟!
و از من صدایی نشنیدی، با قدم های کوچکت سمت کمد آمدی و صدای خنده ات را از لای در داخل دادی که: بازم مثل همیشه تو کمد قایم شدی فکر کردی پیدات نمیکنم؟!
وقتی در را باز کردی... از داخل چمدان نمیتوانستم ببینمت! هوا داخل آن فضای تاریک هر چند برای من بزرگ، خیلی گرفته بود... سکوت کردم و به سختی سعی کردم نفس بکشم!
با تعجب شنیدم که دست هایت را لا به لای لباس های مادر بزرگ میکشیدی و غر میزدی که چرا نتوانسته ای پیدایم کنی! وقتی رفتی خیلی زیاد ترسیدم! آنقدر که نفسم بیشتر تنگ شد و بغضم گرفت! دعا دعا کردم باز برگردی و کمد را بگردی...
بعد از ده دقیقه که دیگر نفسم بالا نمی آمد و حتی نا داشتم تکان بخورم؛ تمام خانه را گشتی و وقتی برگشتی باز به اتاق... بغض صدایت را پر کرده بود و با ترس اسمم را به زبان می آوردی!
از بقیه پرسیدی من را دیده اند یا نه، صدایت می آمد که اَهی گفتی و باز در کمد را باز کردی... خواستی چمدان را از آنجا بیرون بکشی تا پشت لباس ها را باز بگردی که... دیدی چمدان خالی سنگین شده و دست های کوچک ات قدرت تکان دادنش را ندارند...
مدام در عالم کودکی سر خودم داد میزدم که چرا اینجا قایم شدم و سر تو بیشتر که چرا پیدایم نمیکنی... در چمدان سنگین بود! من نمیتوانستم از آن طرف بازش کنم...
چشم هایم بسته شده بودند که بعد از چند ثانیه در باز شد و هوا رسید داخل ریه هایم... صدای گریه هایت بلند بودند، فکر کرده بودی خفه شده ام و این برای تویی که تنها من را داشتی؛ بدترین چیز در دنیا بود که خواهر کوچک ترت را در یک بازی مسخره از دست داده باشی...
من را از چمدان بیرون کشیدی و محکم در آغوش گرفتی... هر دو با هم گریه کردیم... مادر بزرگ هم که با نگرانی داخل اتاق شده بود، با دیدن وضع من به گریه افتاد و سرزنشم کرد که چرا همچین کار احمقانه ای کردم! بچه بودم دیگر...
بعد از آن عصر بود که چمدان مادر بزرگ داخل انباری شروع کرد به خاک خوردن و ما دیگر اجازه ی قایم باشک بازی نداشتیم، حتی اجازه ی باز کردن در کمد را هم اگر تا چند سال از ما گرفتند، تقصیر من بود...
سرزنشم نمیکردی! مراقبم بودی، از کنارم تکان نمیخوردی...

خاطرات باعث میشوند بغض باز گلویم را فشار بدهد و از شدت دلتنگی و نبودنت؛ نفسم باز بگیرد... حس میکنم مثل ده سال پیش باز گیر کرده ام داخل چمدان سنگینِ بزرگِ مادر بزرگ و منتظر ام تو پیدایم کنی!
چمدان مادر بزرگ را هم هنوز داریم، از انباری بزرگ که شدیم بیرونش آوردند... اینجا روی زمین کنار چمدان های دیگر ولو شده بود...
هنوز هم بزرگ است و من هم هنوز ظریف و کوچکم که اگر داخلش بروم و درش را ببندم، فقط خودت میتوانی باز اش کنی و نجاتم بدهی...
یک لحظه دیوانه میشوم! چمدان های دیگر را هل میدهم عقب و خم میشوم داخل چمدان بزرگ مادر بزرگ...
چمدان بوی لباس های تو را میدهد به جای لباس های او! شاید چون چندین بار با خودت بردی اش سفر، اما اینبار نه! نمیدانم چرا... شاید خاطرات بدی را برایت زنده میکرد.
چهار زانو می نشینم و با خودم فکر میکنم مثلا چه میشود یکهو در باز بشود و ببینم برگشته ای تا مراقبم باشی؟ یا... اصلا ممکن است به این فکر کنی که شاید باز بخواهم قایم شوم یک جای تنگ و تاریک و از نگرانی دنبالم بگردی؟
دیگر حوصله صبر ندارم...
داخل چمدان که فرو میروم؛ مثل دیوانه ها درش را میبندم و مچاله میشوم در خودم... شروع میکنم به شمردن! یک... دو... سه... چهار... پنج! چرا صدایت نمی آید؟!
نفسم کم کم خیلی تنگ میشود... بغضم میگیرد و مثل ده سال پیش اصلا نمیتوانم حرکت کنم! شش... هفت... هشت... نه...ده... یازده... دوازده...
نه! حالا واقعا حس میکنم دارم خفه میشوم!
- سیزده... چهارده... پونزده... شو... شو... نز...
- تو یه دیوونه ای!!!
با شنیدن صدایت چشم هایم را باز میکنم! در چمدان که باز میشود؛ نفسم دوباره بالا می آید! و حالا باز تویی که من را در آغوش میکشی و گریه میکنی...
مطمئنا حالا هم مثل ده سال پیش نمیخواهی خواهر کوچکت را از دست بدهی... :)

قصه کوچولو ?

نویسنده: ریحانه غلامی

پی نوشت: ببخشید که فقط نظرا رو میخونم... چون میترسم دوباره صفحه مو ببنده اگه ببینه زیاد فعالیت دارم ??‍♀️?