آتشے شعله ے نفرٺ افروخٺ تا مگر عشق پایان بگیرد... غافل از اینڪه او مثل ققنوس تازهـ در شعله ها جان بگیرد :)
یه بارم تو دروغ بگو...
گـفتم: جـدی میگـم! مـن اصـلا دوسِـت نـدارم!
ایسـتاد. خـیرهـ شـد بـه صـورتم و ابـرو بـالا داد: نمیترسـی بـا گـفتن ایـن دروغـا بـری جهنـم؟!
"بـری جهنـم؟!" را بـا بغـض بـه زبـان آورد کـه دلـم در هـم مچـاله شـد! مـثل انگـشت هـای دسـت هـای مـشت شـدهـ ام: همـین الانـم تـو جهنـمم!
عصبـی خنـدید، حتـی وقتـی عصبانـی میشـد هـم قشنـگ تریـن مـوجود روی زمـین مـیشد: حتمـا تنـهایی!
سـر تکـان دادم: آرهـ تنـهایی! خـیلی تنـها! تـازهـ تـو ایـن جهنـم هیچکـس جـز خـودم نـیس! حتـی یـه در خـروجم نـدارهـ!
- مگـه نمیگـی دوسـم نـداری؟! پـس دیگـه بایـد اومـدهـ باشـی از جهنـم بیـرون!
- نـه هنـوزم نیـومدم بیـرون!
تلـخ خنـدیدم: خـودت گـفتی! دروغ کـه بگـم هـی بیشتـر تـو جهنـم مـی مـونم!
داد زد و مـردم برگـشتند سمـت مـان: خـب دروغ نگـو!!!
خـیرهـ شـدم بـه زمـین: یـه بـارم تـو دروغ بگـو... یـه بـارم...
نگـاهـ کـردم بـه چشـم هـای شـب رنـگ اش: یـه بـارم تـو بیـا جهنـم خـب!
...
کـل مـردم خـیابان انـقلاب نگـاهمان میکـردند، صـدایش انگـار سـر تـا سـر تهـران را برداشتـه بـود: دوسِـت نـدارم!! دوسِـت نـدارم!!! بـه خـدا دوسِـت نـدارم!!!! دوسـِت نـدارممممم!!!=)
ریحانه غلامی ✍?
مطلبی دیگر از این انتشارات
••چمدان مادر بزرگ••
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان های خواب زده
مطلبی دیگر از این انتشارات
ازش متنفری!! :)