آقای (سابقاً) راوی
تأملی در کتاب «سفر به انتهای شب» | شورشِ «سِلین» علیه انسان!
سخن را با چه چیزی بهتر از این نقل قولِ «چارلز بوکوفسکی» میتوان شروع کرد؟!
«سفر به انتهای شب بهترین کتابی ست که در دو هزار سال گذشته نوشته شده است.»
سوای از اینکه بوکوفسکی تا چه حد در این سخن گزافهگویی کرده است، باید دید که این کتاب چیست؟ و چه کرده است؟ و چه جایگاهی در ادبیات جهان دارد؟
در این نوشته قصد دارم به معرفی و بررسیِ رمان «سفر به انتهای شب»، این اثرِ ابدیِ جهان ادبیات، که به قلم «لویی فردینان سِلین» نوشته شده است، بپردازم. تا شاید اندکی به فهمِ این کتاب و عظمت آن نزدیک شویم و کلامِ بوکوفسکی را بهتر درک کنیم.
چایها و قهوههایتان را بیاورید که کار داریم!
نکته: در این متن چارچوبهایی کلی از داستان را بیان کردهام تا بحث راحتتر پیش برود. پس نگرانِ لو رفتن داستان نباشید. هر چند به گمانم اگر تمام وقایع و جزئیات داستان را هم برایتان فهرست میکردم (که تقریبا محال است)، باز هم اندکی و ذرهای از ارزش و جذابیتِ خواندنِ آن کم نمیشد!
آشناییِ من با رمان | جلالِ آل احمد | اسمِ اغواگر
اولین بار پس از خواندنِ رمان «مدیر مدرسۀ» جلال بود که اسم این رمان را دیدم. داشتم مطلبی درباره شکلگیری ایدۀ داستان مدیر مدرسه و اینکه از چه کسی و چه اثری تاثیر گرفته است میخواندم. گویا برخی گفته بودند جلال، مدیر مدرسه را متاثر از بیگانۀ کامو نوشته است. اما خودِ جلال نظر دیگری داشت:
«بیگانۀ کامو بیاعتناست و بهتزده، در حالیکه مدیر مدرسۀ من سخت بااعتناست و کلافه... این دنیای تنها رو من بهترین نوعش را به شما توصیه میکنم بخوانید. آقای لویی فردینان سلینِ فرانسوی. من در مدیر مدرسه از او اثر گرفتم، اگه میخواهید بدونید. کتابی داره به اسم «سفری به آخر شب». این کتاب به نظر من شاهکار ادبیات فرانسه است. تو خود فرانسه هم تا زنده بود زدنش. از این زندون به اون زندون. به عنوان فاشیست و همکاری با پتن. بعد هم در تنهایی و _نمیدونم_ گرسنگی دق کرد.»
یک گفتوگوی دراز_ارزشیابی شتابزده_۱۳۴۳
در واقع میتوان گفت اولین باری که جامعۀ پارسیزبان با سلین آشنا شد، بعد از همان اشارۀ کوتاهِ جلال بود. و چند دهه بعد فرهاد غبرائی به ترجمۀ این اثر همت گماشت و آن را تقدیمِ ایرانیان کرد. و چه ترجمهای هم. بیبدیل و یگانه.
از همانروز، و با توجه به توصیفی که جلال از آن رمان ارائه داده بود، تا مدتها بعد که بالاخره رمان را گیر آوردم، این اسم در گوشۀ ذهنم تقلا میکرد. بالاخره رمانی که جلال تعریفش را بکند و آن را شاهکار ادبیات فرانسه بخواند، چیزی نیست که بتوان به راحتی از خیر آن گذشت!
همه چیز برای من با همان اسم شروع شد. اسمی که شاید از اسم خیلی از آثارِ مشهور و مهمِ دیگر اغواکنندهتر باشد. حداقل برای من که بود. اسمی است مرموز. و مدام میخواهی از آن سر در بیاوری و ببینی که این سفر، این شب و این انتها چیست؟ و بیشک بوی سیاحت از این اسم به مشام میرسد. سیاحتی که از غرب شروع میشود و پس از گردشِ سرگیجهآوری در دورِ دنیا، در غرب به پایان میرسد.
در مواجهۀ اول، برداشتِ من اینچنین بود که با یک رمانِ رمانتیک روبهرو هستم. رمانی که احتمالاً روی احساسات و عواطف و عشق بنا شده است. نمیدانم چرا اینچنین فکر میکردم. شاید این هم برداشتی بود که از همان اسمِ اغواگر ناشی میشد. اما بعدتر و تنها چند صفحه پس از شروع داستان، متوجه شدم که سخت در اشتباه هستم. این رمان بیش و پیش از هر چیز، یک رئالیسمِ لبهدار و تند و تیز است. و بیشتر از اینکه با عواطف و احساسات کار داشته باشد، با حیوانیت و سبعیتِ انسانها کار دارد. و حیوانیت و سبعیتِ انسان را در چه جایی بهتر از جنگ میتوان یافت؟ پس آغاز کار با جنگ است.
البته واضح است که سلین به شکلی شعاری و احمقانه، داعیۀ جنگستیزی و برقراری صلح ندارد. و پرچمِ سفیدی در دست نگرفته است. با این حال، بهتر از هر شعار و لفظی، کثافت و رذالتِ جنگ را نشان میدهد و در درونِ مخاطب، نفرتی ابدی از جنگ جای میگذارد. اما جنگ تنها محل بحث او نیست. او جنگ را یکی از بیشمار امکاناتِ بشری برای فورانِ توحش، بیرحمی و سیاهی میداند. و بعدتر همین "فوران" را در زمانِ بعد از جنگ، در میانِ همین انسانهای کوچولوی بیآزار، در دلِ همین شهرهای آرام و بیصدا و در سیاست و استعمار و تمدن نشان میدهد.
گفته شده سلین این داستانِ طویل و مفصل را بر اساس زندگی خودش نوشته است. یک خود_زندگینامه که ملهم از واقعیت و تخیل است. تا جایی که حتی اسمِ شخصیتِ اصلیِ داستان نیز، فردینان است. و حتی پیشه و حرفۀ او که پزشکی بوده است، در رمان نیز مشابه است.
چارچوب کلی داستان
قبل از اینکه بیشتر به مضمون و محتوای کتاب بپردازم، بهتر است یک توضیحی دربارۀ روند داستان و مراحل و اسفاری که طی میکند ارائه دهم تا مطالبِ بعدی اندکی روشنتر شوند.
داستان با سرگشتگی «فردینان باردامو» شروع میشود. در ابتدای داستان، ما چندان با گذشتۀ شخصیت آشنا نمیشویم. و در همان رویاروییِ اول و بدونِ مقدمهچینیهای تفصیلی، هم ما و هم خود شخصیت، به شکلی ناگهانی درونِ گردابِ حوادث رها میشویم. فردینانِ سرگشته و حیران، تصمیم میگیرد در ابتدای سنینِ جوانیِ خود، دل را به سیاهیِ دریا بزند و برای رفتن به جنگ داوطلب شود. آن هم بهشکلی احمقانه و لجوجانه. و پس از بحث و جدل با یک دوستِ همدانشکدهای، ناگهانی پا پیش میگذارد و وارد ارتش میشود.
● قانون، چرخِ فلک بزرگ بدبختی است. وقتی که فقیرِ بیچارهای اسیرش میشود، تا قرنها بعد هم میشود فریادش را شنید.
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
قصۀ رمانِ سفر به انتهای شب سر راست است. قصه، قصۀ اسفارِ یک جوانِ از خودخسته و در خود مانده است. که به بیهودهترین شکلِ ممکن، پای خود را به مسائل و ماجراهای سهمگینی باز میکند.
فرض کنید با دوست خود در یک کافه نشستهاید. با او درباره مسائل مختلف روز گفتوگو میکنید. حال سربازانی در میدانِ روبهروی کافه، رژه کنان رد میشوند. با افتخار و غرور و مملو از حسِ وطنپرستی. از قضا آنان برای این رژه میروند که احساسات هموطنان را به غلیان وا بدارند و برای جنگ، داوطلب جذب کنند و یا حداقل ذهنِ مردم را برای ورود به جنگ و درگیری در آن، آماده کنند. در اینجا شما ناگهان تصمیم میگیرید که به آنان بپیوندید و درس و دانشگاه را رها کنید و به جنگ بروید! فردینانِ سفر به انتهای شب به همین سادگی و مسخرگی وارد جنگ میشود و به اولین وادیِ سیر و سلوک خود قدم میگذارد. وادیِ خشم و خون و توحش. میدانم؛ خیلی هولناک است.
شاید بتوان گفت فردینان تشنۀ یک حرکتِ انقلابی بوده است. تا خود را از رخوت نجات بدهد. و البته تمایلِ بیمارگونهای هم به حرکت و سفر داشته است. که این بعدتر از سوی خودش مورد اشاره قرار میگیرد.
ولی باید دانست که تصمیماتِ انقلابی، بنیانشکن و متفاوت، نتایج و تبعاتِ متفاوتی نیز در بر دارند. با این حال فردینان ترجیح داد از این زندگیِ مزخرف خود دست بکشد و به دلِ جنگ بزند تا شاید به انتهای شب نزدیکتر شود. و این تصمیم ناگهانی و ابلهانه که تنها چند دقیقه پس از گرفتنش از آن پشیمان میشود نیز، ناشی از همین "حس فرار" است که درونِ او تلانبار شده و حال مجالی برای خروج پیدا میکند.
در واقع برهوت و یأسی که سرتاسر داستان را زیر سایۀ خود بُرده است، از همان ابتدای کار و وقتی که فردینان اعتراف میکند: «خودمانیم، دیگر تفریح ندارد. به زحمتش نمیارزید.» بر ما عیان میشود. و این اعتراف هم دقیقاً پس از رد شدن از آخرین پل و خرابشدنِ آن رخ میدهد. و این تازه اول کار است. چرا که او خود نمیداند چه چیزهایی پیشِ رو دارد.
بخش اول: جنگ جهانی
داستان به صورت کلی چند بخش مفصل و جداگانه دارد. فردینان به سرزمینها و موقعیتهای گوناگون و بسا متفاوتی قدم میگذارد. او ناچار میشود برای نجاتِ خود از وضعِ اسفبار و بغرنجی که در آن قرار دارد، تن به سفر و حرکتی دیگر بدهد. و البته هیچ تضمینی هم نیست که سفر و موقعیت بعدی بهتر از قبلی باشد. اصل بر این است که او از این رخوت و اسارتِ الآنش فرار کند. این که بعداً چه خواهد شد، اهمیتی ندارد. گفتم که بخش اول در جنگ جریان دارد. در جنگ جهانیِ اول. و میپردازد به اسارتِ فردینان در میان اجساد و خون و فشنگ و زورگوییِ فرماندهان و بیگاری و بدبختی.
بخش دوم: مستعمره، جنگل و آفریقا
اما پس از جنگ، ما با فصل کاملاً متفاوتی مواجه میشویم. فصلی که در جنگل و در میان سیاهپوستان و گرمای وحشتناک آفریقا قرار دارد. فردینان که از جنگ فراری و خسته است، تصمیم میگیرد که خود را از چاهی بیرون بکشد و در درّهای سرسبز و جهنمی رها کند. درهای گرم و نمور و بَدَوی که در آفریقا واقع شده است و چند پلهای از جهنم سیاهتر و کثافتتر است. و اینجا "تمدن" اندکی بالندهتر شده و از پوششِ استعمار (به معنای لغویاش) و سازندگی استفاده میکند تا استثمار و سلطۀ خود را به نحوی دیگر حاکم سازد. و حداقل در لفظ و شعار هم که شده معترف به عملِ خبیثانۀ خود نیست.
● فقر و فاقه به بیرحمانهترین و موذیانهترین شکل ممکن از نوعدوستیِ آدم سو استفاده میکند و شایستهترین انگیزههای قلبی به شدت مکافات میبینند.
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
در این بخش شاهد سبعیت استعمارگران و حقارتشان برای دستیابی به منافع و سود بیشتر هستیم. به نظرم توصیفی بهتر و کاملتر از این در جای دیگری نمیتوان یافت. این فصل کارِ صدها مقاله و رساله و کتاب را انجام میدهد. سلین به نحوی ذاتِ طمّاعِ کشورهای استعمارگر را در این بخش به تصویر میکشد که محال است شما از آن احساس انزجار و نفرت نکنید. و در گوشهای از ذهنِتان تا ابد آن را نگه ندارید. و مهمترین سوالی که در ذهنِ من به عنوان مخاطب در حین خواندن این بخش نقش بست، این بود که چرا؟ آخر چرا؟ چرا این انسانها باید به قلمرو انسانهایی دیگر، که کاملا متفاوت و بینسبت با خودشان هستند تجاوز بکنند؟ چرا باید تمدن و توسعه را با چوب و با زور به آنها تحمیل بکنند؟ و اصلا آیا ارزشش را دارد؟ ارزشش را دارد که خودشان به این دریوزگی بیفتند و آنقدر مشقت و سختی بکشند؟
در واقع چیزی که واضح است، این است که مستعمره برای فرانسویان و خارجیانِ ساکنِ آن، جایی نبود، جز یک شکنجهگاه. و مثل روز روشن است که دولتهای آزمند و طمعکار، به مردمان دیگر کشورها و سرزمینها که هیچ، حتی به مردمان و سرمایههای انسانیِ کشور خود نیز رحم نمیکنند و آنان را مانند زبالههایی به مستعمرات پرتاب میکنند تا قلمرو خود را گسترش دهند و در شهوترانیِ قدرت از دیگر دولتها عقب نمانند.
بخش جنگلی و مستعمراتیِ این رمان در یک کلام، فوقالعاده است. وقتی آن را میخوانید حس فرسودگی و خستگی به شما دست میدهد. انگار که دارید همراه باردامو در آن جهنم عرق میریزید و کار میکنید و بدبختی میکشید. و البته این جهنم، برای خارجیهای سلطهطلب جهنم است. چرا که آن جغرافیا، مخصوص آن نژاد و مردمان است و طبیعتاً کسانی که از خارج و با زور به آن تجاوز کنند، زمینگیر میشوند و ذره ذره، آب. و این موضوع، مغایرتِ زیستیِ استعمارگران با آن جغرافیای وحشی و بدوی، بسیار مورد تاکید سلین است. اشاراتی که او به بیماریها و ناهنجاریهای فیزیکیِ اروپاییان در جنگلهای آفریقا میکند مؤید این موضوع است. او میگوید ماتحتِ لقتان! تا شما باشید که پا در سرزمین دیگران نگذارید و تجاوز به قلمروِ این بیزبانان نکنید! و حالا بمیرید از سِل و سرفه و خارش و سوزاک و حملۀ حشرات و حساسیتهای پوستی و بیماریهای روده و کلیه و هزار کوفت و زهرمارِ دیگر!
بخش سوم: رؤیای آمریکایی
حال فردینان که از وضعیت مذکور به ستوه آمده، باید خودش را از این جهنم نجات دهد. و اینجا روی میآورد به بهشتِ برین و مهد تمدن و صنعت و پیشرفت و سرمایهداری؛ یعنی آمریکا. قبل از آغازِ بخش مربوط به آمریکا، ما توصیفاتی از زبان فردینان در رسای آمریکا میشنویم. توصیفاتی که از زبانِ یک فریفته و دلباختۀ آمریکا ارائه میشود. سرزمین رویاهای باردامو، آمریکا است؛ البته تا قبل از ورود به آن و پردهبرداری از رازِ تاریکش. فردینان پس از ورود به آنجا، میبیند که از جنگلِ جهنمیِ قارۀ آفریقا درآمده و حال پرتاب شده است به تاریکی و سیاهیِ محضِ قارۀ آمریکا. آمریکای تهی از هرگونه معنا و رنگ و حس. آمریکایی که ابتذالِ کامل است و در یک کلام، حالِ روحی و روانیِ آدم را بد میکند. این بخش از داستان اندکی حالوهوای نوآر به خود میگیرد. و همزمان اتمسفرِ یک فیلم کلاسیکِ نیویورکی و یک فیلم آوانگاردِ موج نوی دهۀ هفتاد را تداعی میکند.
● بدبختی غولی است که از قیافهی آدم، مثل پاره پلاسی برای کثافتهای ماتحتِ عالم استفاده میکند.
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
در اینجا رویای آمریکایی با خاک یکسان میشود. و تنها دلخوشیِ باردامو، زنان بلوند و جذاب آمریکایی هستند. که تا مدتی طولانی فقط در ذهنش میتواند به آنها دستدرازی کند. در این بخش گذری هم داریم به کارخانۀ سیاهِ فورد در دیترویت. به جایی که «از خودبیگانگی» به کمال خود میرسد و صنعت و سرمایهداری و عواقبِ کشندهاش به عریانترین شکل، خود را در بردگانِ صنعتی و درخودمُردۀ بینوا متبلور میکنند. و چنان توصیفِ وحشتناک و دقیقی از آن وضعیت ارائه میشود که شما هم آن حس رباتگونۀ کارگران را حس میکنید و مثل چاپلین در «عصر جدید» دچارِ فروپاشی روانی میشوید. در یک کلام ما در این رمان، دشمنیِ خونینِ سلین با دستاوردهای مادی و غیرمادیِ (فکری) مدرنیتۀ غربی را شاهد هستیم. و نقدِ عریانی که او بر این ظواهر و بواطن دارد. و نفرتِ درونزایی که آن را به ما نیز القا میکند.
● هیچکس نمیداند رفتوآمد و انتظار چه معنایی دارد؛ مگر اینکه رفتوآمد و انتظار فقرایی را که منتظر مقرری دولتاند را دیده باشد.
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
فردینان با هر نکبتی که هست در این سرزمین مردگان و کثافات دوام میآورد. و در این بین با «مالی»، یعنی فرشتۀ نجات یا بهتر است بگویم الهۀ زندگیِ خود آشنا میشود. و تنها امید او برای زندگی در آمریکا همین مالی است. که جلوتر به آن باز خواهم گشت.
بعد از این سه مرحله است که فردینان به وطنِ منفورِ خویش بر میگردد و زندگیِ نویی را از سر میگیرد و مصائب و مسائل جدیدی به رویش باز میشوند و در نهایت در آسایشگاهی روانی مشغول به کار میشود.
در کل میتوانیم چند مفهوم کلی برای رمان در نظر بگیریم که کل داستان در نقد و مذمتِ همین مفاهیم نوشته شده و بر اساس آنان شکل گرفته است. مفاهیم و موضوعاتی نظیر مدرنیته، جنگ، استعمار، تمدن، فقر، پوچی، صنعت، سرمایهداری، ازخودبیگانگی و ... .
دربارۀ مسئلۀ سِلین
فکر کنم تا اینجا متوجه شده باشید که رنگِ این رمان، مطلقاً سیاه است. تاریک و سیاه. حتی خاکستری هم نیست. و کارِ اصلی نویسنده هم با شب و مشخصا محو شدن در انتهای آن است. و سلین در جاهای مختلفی مستقیما به این موضوع اشاره میکند. شخصیت فردینان در داستان چند باری به سمتِ تاریکیِ شب میرود؛ بدون اینکه به انتهای آن برسد. اما روشن است که منظور او از انتهای شب، انتهای گندیدگی و پوچی است. «گندیدن» کلمۀ مهمی در این رمان است. و نباید به راحتی از کنار آن گذر کرد. به کرات از این لغت استفاده میشود. چه در اشاره به بوهای نامطبوعِ انسانها و مکانها و ادویهها و ... و چه در اشاره به گندیدگیِ صفاتِ خاصِ انسانی و غرق شدن در کثافتِ انسانیت. کثافاتی که فقط مختص شخص انسان است.
● همین که مُهر از روی رازت برداری و عمومیاش کنی، کارش تمام است. هیچ چیزِ هراسآوری در وجود ما، در زمین، و شاید آسمان هم نیست؛ مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده است. آرام نمیگیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آن وقت بالاخره خاموش میشوی و دیگر از سکوتت نمیترسی.
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
سلین شخصیتهای داستانش را در گردبادی از جبر خفه میکند. شخصیت اصلی تا حد زیادی منفعل و تاثیرپذیر است و به عروسک خیمه شببازیای میماند که با باد همراه میشود و به مطامع آن پاسخ مثبت میدهد. حرکتِ باردامو در رمان، مثل حرکت در مِه است. چرا که نمیتوان پیشبینی کرد که چه خواهد شد. نمیتوان جلوتر را دید و بر اساس آن برنامهریزی کرد. و این امری است بسیار طاقتفرسا و آزاردهنده. چرا که مخالفِ نهاد و ذات آدمی است. انسان میل به انس گرفتن دارد. میل به وابستگی. اما سلین تمام تلاشش در این رمان این است که این میل را سرکوب کند و تا حد امکان بر تنِ آن زخم و خراش اندازد. او سکونت و یکجانشینی را نمیپذیرد.
سلین، برهمزنندۀ بیرحمِ آرامش است. او دشمنیِ دیرینی با آسایش دارد. و به شکلی سادیستیک، این موضوع را بر سر شخصیت اصلی خود آوار میکند و بلایی نیست که بر سر او نیاورد. با این وصف، جای چندانی برای ظهور و بروزِ سفیدی و خیر و نیکی در رمان نمیماند. چرا که همه چیز در حالت اضطرار و اضطراب است. و همه فراریاند و سرشان در آخور خودشان است. با این حال، باید اندکی از این سفیدی و امیدواری را در زنانِ رمان جستوجو کنیم. در واقع میتوان گفت تنها دلخوشی و انگیزۀ ادامۀ زندگیِ فردینان، زنان و رابطهی روحی و جسمی با آنان است. او عقدۀ نداشتن یک مادرِ ایدهآل و مطلوب را، در میانِ تن و احساساتِ زنانِ دیگر جستوجو میکند. او مملو از کمبودهای عاطفی و احساسی است. و از همینرو این کمبودها در روابطش تجلی مییابند.
سفیدترین شخصیت داستان هم، شاید مالی باشد. همان زنی که در آمریکا باعث بازگشتِ فردینان به زندگی میشود. و از قضا این زن کسی نیست، جز یک کارگر جنسی که شب تا صبح با مشتریهایش در کلاب سر میکند و صبح تا شب با عشق و علاقۀ فراوان، به بارداموی عزیزش میپردازد. و البته در خلال یکی از همین شبها است که فردینان او را میبیند و از آن به بعد هر شب به ملاقات او میآید و سپس عاشق و دلباختۀ او میشود. مالی بُتِ مقدس فردینان است. او مملو از مهربانی و سخاوت و انسانیت است. و آنچنان عاشق فردینان است که از هیچ چیزی برای او دریغ نمیکند. و حاضر است هر شب به عشرتکده برود و تن خود را در اختیار دیگر مردان بگذارد، تا پول به دست آوَرَد و برای فردینان خرج کند.
● دست کشیدن از زندگی، راحتتر از دست کشیدن از عشق است.
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
در واقع سلین از بسیاری از اقشار انسانی قطع امید کرده است. یا شاید از تمامِ آنان. و کورسوی امید خود را در یک فاحشه مییابد. فاحشهای که بیشتر سیمای یک قدیس را دارد. عمل تنفروشی در داستان به گونهای تصویر میشود که گویی یک شغلِ عادی و شرافتمندانه است. و هیچ چیزِ غیرعادیای دربارۀ این پیشه وجود ندارد. و مثلا شخصیت مالی هم مسئلهای با شغل خود ندارد. میرود و میآید. و در عین حال زندگیِ شخصی و خوشایند خود را دارد.
اما فردینان به سبب غریزۀ وحشیانۀ "در حرکت بودن"ای که دارد، باید از خیلی از چیزها دست بشوید. تا در حرکت باشد و به سفر ادامه دهد. و در آخرین سفرِ خود، به کشورش باز میگردد تا درس پزشکیاش را ادامه دهد. و اینجا فصل دیگری از داستان، یعنی پزشکی و طبابت او آغاز می شود. فصلی که پایان رمان نیز در آن رقم میخورد. در این فصلِ پایانی، فردینان دیگر سیر و سفر چندانی نمیکند. و حال گویی باید با عواقب و حواشیِ آن سفرهای عجیب و غریبِ ابتدای جوانیاش روبهرو شود و با خاطرات و تاثیراتِ ابدیِ آنها سر کند.
● بگذار دیگران هر چه دلشان میخواهد بگویند و فکر کنند، ولی واقعیت این است که زندگی حتی قبل از اینکه ما برای همیشه ترکش کنیم، ترکمان میکند.
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین
اندکی دربارۀ ترجمه
اجازه بدهید دربارۀ ترجمۀ جاودانِ این اثر حرفی نزنم و صحبت از آن را حواله کنم به توصیفی از شاهین غمگسار که در این پست به آن پرداخته است:
«.... و زمانی که به ترجمهی فرهاد غبرایی میاندیشم، دلم میخواهد بگویم آه فرهاد جان! قربانِ آن روحِ زود پر کشیدهی بیقرارِ ادبیاتت. قربانِ آن ذوق و سوادت در ترجمه که وه چه برگردانی از تو مانده به یادگار.
ترجمهی فرهاد غبرایی از این رمان را باید در جرگهی بهترین ترجمههای رمان در تاریخ ترجمهی فارسی نام نهاد. برای چنین ادعایی، باید شاهد از متن رمان آورد تا دانست که غبرایی چه کرده است. از ساختِ ترکیبِ بسیار بلیغ و بدیعِ «غُژمهپوش» برای آفریقاییانی که فقط یک وجب کهنهپارچه به دورشان پیچیده شده است، یا برگردانِ گلوبول قرمز به «گویچههای سرخ» گرفته تا شناسایی نام بیماریهای بسیار (لقوه و پیوره) و گیاهانی مانند «گنه گنه» که برای درمان استفاده میشده است. وجود اصطلاحات و کلمههایی مانندِ «تلنگ در رفتن» و «سنده» و «ملاس» و «قرابه» و «پیزی» و «چاچولباز» و «دده» و استفاده از «پاک» در معنای تمام و به کلی (پاک خل شده است)، برای منی که پی غنیتر کردن قلمم برای نوشتن هستم، و برای آنانی که به واسطهی سه طلاقه کردنِ کتاب و رمان، فارسی نوشتن و حرف زدن از خاطرشان زدوده شده است، گنجینهایست که آن را نمونهای کوچکتر از ترجمهی دنِ آرامِ شولوخوف، به دست احمد شاملو میدانم. بله! ترجمهی فرهاد غبرایی از سفر به انتهای شب چنین ستودنیست. بسیار روان، فصیح، فارسی و خواندنی. روحِ عاشقِ ادبیاتت در آرامش باد فرهاد جان. چه حظی می برم من از شما لنگرودیانِ عشق!»
کلام آخر
هزاران صفحه میتوان دربارۀ این اثر حرف زد. همانگونه که زده اند و باز هم خواهند زد. در واقع خواندن این رمانِ حدودا 550 صفحهای تازه آغازِ ماجرا است. و پس از خواندن آن است که مسیرِ جدیدی به روی مخاطب گشوده میشود. اما دیگر بس است. شاید میتوانستم دقیقتر و مفصلتر بنویسم. اما حوصله و زمان و دانشِ من محدود است. امیدوارم هر چه زودتر خواندنِ این کتاب را تجربه کنید.
در ضمن این را هم بگویم که وقت و تلاشِ نسبتا زیادی برای این مطلب صرف کردم. به هر حال امیدوارم نتیجهی قابل قبولی حاصل شده باشد. و همچنین با نظرات و همراهیهای خود صفا بدهید!
انتهای شبتان بخیر!
پینوشت: در این پست گفته بودم که پیشنویسِ مطلبام دربارۀ کتاب «سفر به انتهای شب» از دست رفته است. و انگیزۀ من برای بازنویسیاش نیز. اما بازیِ روزگار است دیگر؛ قضیه جوری رقم خورد که از راهی که فکرش را نمیکردم، نه تنها آن مطلب، بلکه تمامیِ مطالب و یادداشتهای به فنا رفتۀ دیگرم بازیابی شدند. و آنچنان شد که میباید.
سپاسنامه: از دوستانِ خوبم در «مجلۀ مُرَکّب» تشکر میکنم. همراهیها و راهنماییهای آنان در مسیر تکمیلِ این مطلب، برایم مفید و انگیزهبخش بود.
مهر و آبانِ 1400
(ویرایش شده در خرداد 1401)
پستهای مرتبط:
مطلبی دیگر از این انتشارات
آزمایش علمی | فلز خودتون رو آبکاری کنید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستی تو با فیزیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای خرید گوشی | چطور موبایل مناسب بخرم؟