داستان طنز: امیرکبیر


روزی روزگاری در گوشه ای از این دنیای پهناور امیرکبیر نامی دیده به جهان گشود. امیرکبیر از بچگی آدم شر و شیطونی بود. البته ما زیاد به بچگیش کار نداریم و سریع بزرگش میکنیم.

وقتی امیر کبیر بزرگ شد میخواست هوا فضا بخونه اما نمیتونست چون متاسفانه مسئولین وقت فکر میکردن رشته ی دانشگاهی هوا فضا یک چیز شیک و لوکسه و به درد ایران نمیخوره. البته در کل ایران دانشگاه هم وجود نداشت. امیر بعدا متوجه شد که مسئولین وقت فکر میکردن که دانشگاه هم چیز شیک و لوکسیه و ایران بهش احتیاج نداره.

امیر بعد از اینکه نتونست وارد دانشگاه بشه حسابی افسرده شد. چند ماه توی خونه نشست و گریه کرد. بالاخره با خودش گفت اینطوری نمیشه من باید سیاست مدار بشم و اولین کاری هم که میکنم اینه که یک دانشگاه احداث کنم. پس مستقیما رفت تا توی انتخابات کاندید بشه اما متوجه شد انتخاباتی صورت نمیگیره باید بره به دربار شاه. خلاصه امیر قصه ی ما از در وارد شد از پنجره انداختنش بیرون اینقدر تلاش کرد تا از اخر شاه گفت: ولش کنید بابا خسته مون کرد بذارید بیاد تو فقط اخته اش کنید که یه وقتی پر و پاچه اش به حرم همایونی گیر نکنه که ما خیلی غیرتی هستیم.

امیر هم که اصلا نمیخواست خواجه بشه گفت: حضرت والا من واسه اینکارا نیومدم. اومدم به مردم خدمت کنم.

شاه که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت گفت: جدی میگی؟ چرا از اول نگفتی؟ من فکر کردم اومدی جیب مردم رو بزنی به زور ازشون مالیات بگیری و دختراشونو بیاری خونه ات.

بعد شاه اشاره کرد که امیر رو ببرن اخته کنن. امیر برای اخرین تلاش گفت که اگه شاه اخته اش نکنه خواهرش رو میگیره. شاه که مدتها بود منتظر یک شوهر واسه خواهر ترشیده اش بود سریع قبول کرد و امیر رو معاون خودش کرد.

امیرکبیر بعد از دیدن خواهر شاه روحیه ی معنوی عمیقی گرفت چون دید دنیاش که جهنم شده پس نباید آخرتش هم جهنم باشه. خلاصه واقعا برای مردم کار میکرد. صبح ساعت هفت میرفت سرکار شب ساعت دوازده میومد. همه توی دربار اعصابشون خورد شده بود که امیر چقدر زیاد کار میکنه و درنتیجه انتظارات از اونها هم میره بالا غافل از اینکه امیر برای این اینهمه کار میکرد که نمیخواست زیاد با خواهرشاه توی خونه تنها باشه.


اما امیر همچنان به ایده های خودش پایبند بود و زیبایی های دربار نمیتونست جلوشو بگیره که کارهای مفید برای کشور نکنه. اول از همه گفت باید دانشگاه بسازیم. بقیه گفتن ما هنوز مدرسه نداریم چطوری دانشگاه بسازیم؟ گفت خوب مدرسه بسازیم همه گفتن ما هنوز معلم نداریم چطوری مدرسه بسازیم؟ خلاصه هرچی گفت بقیه یه دلیلی اوردن. از آخر خودش دست به کار شد و دارالفنون روتاسیس کرد. برای معلم هاشم گفت چند نفر رو بفرستید خارج تا درس بخونن بیان بهمون یاد بدن.

ملت ریختن جلو در خونه امیر که منو بفرست منو بفرست. من میخوام برم فرانسه و انگلیس رو ببینم. دوست دارم برم لب ساحل بشینم و حوری ها رو تماشا کنم. امیر گفت: از این خبرا نیست. قراره برین اتریش.

همه گفتن: اتریش؟ ّ

امیر گفت: آره اتریش. انگلیس و فرانسه توی ایران سابقه ی استعمار داره ولی اتریش نداره پس میرین اتریش.

ملت همگی با هم جا زدن و متفرق شدن. همزمان هم با خودشون میگفتن ای بابا کی میره اتریش آخه. چی داره اتریش که دلمون بخواد بریم اونجا؟ این امیرکبیر از اتریشیا پول میگیره ما رو بفرست اونجا. چه فرقی میکنه اتریش ما رو استعمار کنه یا بریتانیای کبیر. من حاضرم بریتانیا منو استعمار کنه. اصلا کاش همین الان بریتانیا بیاد منو استعمار کنه. آخ چقدر نیاز دارم که بریتانیا همین الان منو استعمار کنه.

البته کسانی هم بودن که جا نزدن و رفتن اتریش برای تحصیل اما وقتی برگشتن دیگه نه امیری بود نه دارالفنونی. مشخص شد که شاه طی مذاکراتی دستور داده بود که توی قلب دارالفنون رو با بتون پر کنن تا انگلیسی ها در عوض به شاه دوتا ماشین نو بدن که توش بوی نویی میده .


اما امیر کارهای خوب دیگه ای هم کرد. در اون زمان عمده ی معادن ایران توسط انگلیسی ها اداره میشد. امیر دستور داد دیگه هیچ معدنی رو به خارجی ها ندین. خودمون همه شو در میاریم. بعد دستور داد از همون کشور اتریش و پروس چند نفر رو برای استخراج معدن آوردن. اما ملت گفتن چی زده این یارو؟ مگه میشه ما خودمون معدن استخراج کنیم؟ اصلا مگه سنگ آهنی که ما از توی اون خاک در میاریم سنگ اهنی میشه که انگلیسی ها در میارن؟ هر یدونه سنگ آهنی که ما در میاریم انگلیسا ده تا درمیارن. اما امیر ملت رو تشویق کرد که اگه برین خودتون سنگا رو در بیارید بهتون جایزه میدم. مردم هم گفتن: اوه یه!!!


اما امیر هرچی کشور رو بیشتر پیشرفت داد دید تهدیدها دارن بیشتر میشن. گفت باید نیروی نظامی رو هم تقویت کنیم. دستور داد یه عالمه کارخونه ی ساخت سلاح درست کرد. به اینجا که رسید دیگه انگلیسیا و فرانسوی ها خونشون به جوش اومد گفتن این حاجی مون هرکار دلش خواست کرد. هرجا تونست دست ما رو برید حالا میخواد سلاح هم بسازه؟ عمرا اگه بذاریم.

رفتن به اطرافیان شاه گفتن جلوی این امیرکبیرتون رو بگیرید وگرنه کاری میکنیم که با کشور قبلی کردیم. خلاصه اطرافیان شاه هم به امیر بودجه ندادن گفتن ما نمیخوایم تو بری با پول ما سلاح بسازی. اگه میخوای سلاح بسازی از جیب خودت برو بساز چرا از جیب مردم میخوای بسازی.

اما امیر گفت عه اینطوریه؟ میرم میگم مردم کمک کنن. به مردم گفت دیگ هاشون رو بدن تا توپ بسازیم. مردم هم اوایل خوشحال بودن که دارن در جهت اعتلای میهن تلاش میکنن. همه شعار داشتن توپ و تفنگ حق مسلم ماست میدادن.

تا اینکه یه روز خبر اوردن امیر توی حمام داشته فین میکرده مرده. معاون بعدی اولین کاری که کرد تمام توپ و تفنگ ها رو فرستاد انگلیس و فرانسه و قول داد از سقف دویست تا تفنگ و ده تا توپ بیشتر توی کشور نگه ندارن. همینطور تمام کارخونه هایی که زمان امیرکبیر ساخته شده بود رو گفت تعطیل بشن چون شیک و لوکسن. مردمی هم که اون زمان خوشحال بودن که دیگ و قابلمه هاشون رو داده بودن امیر واسشون توپ بسازه گفتن عجب حماقتی کردیم کاش نمیدادیم. اصلا مملکت ما توپ و تفنگ میخواد چیکار؟ اینا همش لوکس و شیکه واسه کشورای پیشرفته است ما نهایت نیازمون آفتابه است.


خلاصه اینکه مردم آن دیار بعد از رفتن امیر حسابی شاد و شنگول به زندگی خودشون ادامه دادن و هیچ خبرشان نبود از توپ و تفنگ و دانشگاه و مدرسه و هوافضا.


توجه: هرگونه شباهت اسمی، تاریخی، جغرافیایی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، هنری و ورزشی با افراد زنده یا مرده قویا تکذیب می شود. این نوشته صرفا حاصل تاملات ذهن پریشان نویسنده ی آن است و حتی با مهر و امضای رسمی هیچگونه اعتباری ندارد.


http://vrgl.ir/nwCK8
https://virgool.io/mystories/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%AA%D8%B1%D9%88%DA%A9%D9%87-%D9%88-%D8%A8%D8%A7%D8%BA%DA%86%D9%87-%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87-%D9%87%D8%A7%D9%84%D9%88%D9%88%DB%8C%D9%86-drttz4z4xlfh