داستان کوتاه: بلایی به نام باران

باران شدیدی بود. از آن طوفان های وسط تابستان. که یکباره و بی هوا شروع می شود. شدید میشود و همانقدر سریع که شروع شده بود ناگهان تمام می شود. کیفم را بر روی سرم گرفته بودم و سریع حرکت میکردم تا پناهگاهی پیدا کنم. تا بتوانم از زیر این بارش سنگین فرار کنم. می دویدم و به این بلا لعنت می فرستادم. در نهایت توانستم زیر یک سایه‌بان پناه بگیرم.

ناگهان تو را دیدم. دستهایت را در جیب کرده و سرت را پایین انداخته بودی، بدون عجله قدم میزدی. گام‌های بلند و محکم. محو تماشای راه رفتنت شده بودم، با همه تفاوت داشتی و جالب‌تر اینکه کسی متوجه این تفاوت نمیشد. بعدها به من گفتی که این تفاوت من بود که به من اجازه داد متوجه تفاوت تو بشوم. کیفم را به دستم گرفتم و از پناه سایه‌بان بیرون آمدم. سرم را بالا گرفته و اجازه دادم قطرات باران به صورتم بخورد. لباسم به سرعت خیس شد و شالم به صورتم چسبید. من هم شروع به قدم زدن در خیابان کردم. چند نفر دیگر هم که ما را دیدند به تقلید از ما دست از فرار از باران برداشتند. خود را به دل باران زدند و بعد از چند ساعت دیگر کسی از باران فرار نمیکرد. همه یا ایستاده بودند و با حسرتی در نگاه ما را وسط خیابان می‌دیدند یا کنار ما درحال حرکت زیر باران بودند. حرکتی اعتراض گونه به فرار از باران. مارشی نظامی بود. من و تو دوشادوش هم در زیر باران قدم میزدیم. بدور از هیاهوی بشری.

سپس مرا به قهوه دعوت کردی و آن روز را روز "پایداری زیر باران" نام‌گذاری کردی. چه قهوه ی داغ و دلچسبی بود، داخل کافی شاپ، با نگاه به قطرات درشت بارانی که به پنجره میخورد. خودم را فراموش کرده بودم کارم را و همه چیز را. بعدها فهمیدم تو هم کارت را فراموش کرده بودی. بعدها از کارت اخراج شدی و بعدها باز هم شغل بهتری گیر آوردی. همیشه میگفتی آن بهترین تصمیم عمرت بود. بعد از تمام شدن باران خورشید تابیدن گرفت. خورشیدی روشن و گرم که دوباره گرما را به زمین بخشید. انگار خدا دنیا را دوباره زنده کرده بود. بوی نم، رنگین کمان، خورشید و اینبار بعلاوه ی تو.

ماه ها و سالها کنار هم خوش بودیم و هر زمان باران می بارید خاطره ی آن روز را در همان کافی شاپ زنده می کردیم. هر سال روز پایداری زیر باران را جشن می گرفتیم و مسابقه می گذاشتیم که کدام یک می تواند زودتر، دیگری را خیس کند.

اکنون اما اینجا ایستاده ام دستانم در جیب هایم است و به اسمت خیره شده ام. اسمی که روی یک تخته سنگ سفید نوشته شده است. باران شدیدی می بارد اما اینبار در تابستان نیستیم در پاییزیم. پس نمی توانم انتظار داشته باشم پس از این باران خورشید بتابد. نه در پاییز پس از باران فقط باران است. حتی اگر خورشیدی هم بتابد نمی توان به آن امیدوار بود چرا که چندان قدرتی ندارد. ناامید و دلسرد به تخته سنگی که زیر آن خوابیده ای خیره شده ام. ناگهان اشکی از گوشه چشمانم جاری می شود و با اب باران که از صورتم سرازیر می شود مخلوط شده و به زمین می چکد.

ناگهان باران می ایستد. بالای سرم را نگاه می کنم چتری آنجاست. کنارم پسری ایستاده. به قبر اشاره میکند. می گوید:"همسرتان است؟"

-بود. (این جمله را با بی حوصلگی می گویم. عادت ندارم کسی خلوتم را بهم بزند. تو هرگز چنین نمی کردی)

-همسن من بوده.

با تعجب نگاهش می کنم.

چتر را به دست من می دهد و شاخه گل نرگسی را که با خود اورده روی قبری که کنار توست می گذارد.

اسم دختری روی آن نوشته شده است که سال تولدش همان سال تولد من است. به پسرک خیره می شوم.

می پرسم: همسرتان است؟

می گوید: بود.

ناگهان باران بند می آید. خورشید شروع به تابیدن می کند. چتر را میبندم و به اسمان خیره می شوم. همه چیز برای شروعی دوباره آماده است. با خود فکر میکنم چیزی نمانده بود که به باران کافر بشوم چیزی نمانده بود که آن را بلا بخوانم مانند زمانی که با تو آشنا نشده بودم. اما انگار حتی وقتی حاضر نیستی هم با من همراهی...



نوشته های پیشین:

https://virgool.io/@ahmadso/%D8%A2%DB%8C%D9%86%D8%AF%D9%87-%DA%86%D9%87-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D8%AF-%D9%88-%DA%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%DA%A9%D8%B1%D8%AF-fxq1qcpqlfjb
https://virgool.io/mystories/blind-short-story-fpy6bsk17dc9


نوشته ای که حیف است خوانده نشود: (پیشنهاد احمد)

https://virgool.io/@hajiagha/%D8%A2%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B4%DB%8C%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C-bfndd3umc2cg?source=grid_sidebar_feeds-----0