"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
دخترهای چشم آبی
روی نیمکت نشسته و پک های عمیق به سیگارش میزد. در طول عمرش به کسی اعتماد نکرده بود. فقط یکبار، یکبار به یک نفر اعتماد کرده بود و اینطور جواب اعتمادش را گرفته بود. درون دلش خشمی زبانه می کشید. دستش را مشت کرد بود و میخواست هر لحظه آن مشت را به صورت یک نفر فرود آورد. شاید پسری که در نیمکت روبرو نشسته فرد مناسبی بود. پسری که کنار یک دختر چشم آبی نشسته. دخترهای چشم آبی، از همه ی آنها متنفر بود. دخترهای چشم آبی مثل ماری خوش خط و خال اند. آرام و آهسته وارد می شوند اعتمادت را جلب می کنند و سر فرصت ضربه می زنند. ضربه شان دردناک است چون به آنها اعتماد کردی. سخت ترین ضربه ها از مورد اعتمادترین افراد زده میشود.
پک عمیق دیگری به سیگارش می زند. ریه هایش پر از دود است کمی میسوزد نفسش را حبس می کند سرش را به نیمکت تکیه می دهد به آسمان خیره می شود و به آرامی دود را از ریه اش رها می کند. انگار با خروج دود قسمتی از دردش هم خارج می شود. به فکر فرو می رود. "عشق از نگاه سقراط: عشق اروتیک، عشق سودمند، عشق دوستانه." با خود گفت عشق من هیچکدام از اینها نبود پس چه بود؟ هیچ تصوری از چیزی که در دلش بود نداشت. تا قبل از این چنین حسی را تجربه نکرده بود.
دوباره نگاه به نیمکت روبرو کرد هنوز داشتند حرف می زدند. احتمالا داشت اعتمادش را جلب می کرد. همیشه همینطور است. اعتمادت را جلب می کنند، سفره ی دلت را برایشان باز می کنی، بعد بهره ی کافی را بردند خیلی راحت رهایت می کنند. برایشان کاری ندارد هیچ مسئولیتی ندارند، هیچ قولی ندادند. میخواهد پک دیگری بزند که متوجه می شود سیگارش تمام شده. سیگار دیگری در می آورد و روشن می کند. پسری رد می شود و می پرسد: آتیش داری؟ نگاهی به قیافه پسر می اندازد و می گوید: برو پی کارت. پسرک متوجه می شود و می رود. دوباره پک های عمیق.
دوباره به فکر فرو می رود. نظر افلاطون در باب عشق. نظر افلاطون. گور پدر افلاطون و ارسطو و نیچه و عشق. عشق یعنی شناخت یا شناخت یعنی عشق؟ چه اهمیتی دارد؟ در نهایت درد است که باقی می ماند. دردی در قلب و ذهن که به آرامی روح انسان را می خراشد. طوری که در نهایت چیزی از انسانیت باقی نمی گذارد. ای تف به روح هرکس که برای اولین بار عاشق شد و این سنت احمقانه را بین آدمیان رواج داد.
اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد. غلتید و فروریخت. صورتش را در دستانش گرفت و به آرامی شروع به گریه کرد. دستی روی شانه هایش حس کرد. سرش را بالا آورد. همان دختر مو مشکی نیمکت روبرو بود.
-چیزی شده؟
اشک هایش را پاک کرد و گفت: نه خوبم.
-مطمئنی؟
نتوانست جلوی خودش را بگیرد. در آغوش دختر افتاد و هق هق گریه را سرداد. دختر چشم ابی آغوشش را تنگ تر گرفت، چادرش را روی سر دختر انداخت و اجازه داد خودش را سبک کند. بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد، شالش را مرتب کرد و اشک هایش را پاک کرد. به دختر چشم آبی گفت: ببخشید. روز سختی داشتم.
-اشکالی نداره همه مون روزهای سختی داشتیم. این داداشم اشکانه. و به پسری که کنارش ایستاده بود اشاره کرد. به پسر سلام کرد و پسر سلامش را جواب داد. حتی فکرش را هم نمی کرد این سلام شروع راهی جدید در زندگی اش باشد.
سه سال بعد، هنگامی که دوباره از آن پارک میگذشت، در حالیکه دست در دست اشکان داشت به خاطرات آن روزش فکر میکرد. پسری که عاشقانه دوستش داشت آنقدر که خودش را تماما وقف او کرده بود، با دختری بلوند و چشم آبی که صمیمی ترین دوستش بود رابطه داشت و او به این رابطه پی برده بود. به این خیانت پی برده بود و بدتر از همه اینکه آن پسر حاشا هم نمی کرد انگار تصمیمش قطعی بود و فقط تمام این مدت بازیچه بوده. خیلی سخت است که در یک روز از دو نفر از مورد اعتمادترین افراد زندگی ات ضربه بخوری. چنین ضربه ای می تواند انسان را به مرز جنون بکشد. خوش شانس بود که دقیقا در همان روز اشکان را دیده بود اما مطمئن بود افراد زیادی هستند که به اندازه ی او خوش شانس نیستند. بازوی اشکان را محکم تر فشرد و با هم از نیمکت گذشتند و تمام آن خاطرات را پشت سر گذاشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: عاشق چشمانش
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای محله فقیرما
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: راز جنایت عمارت تیمسار آذر