نویسنده ای که در واقعیت و حقیقت گم شده!
آبان
کوچه خالی بود و من تبی سوزان به همراهم
همچنان سر در گم و حیران و حیرانم
کوچه خالی بود، خانه خالی بود
من نمیدانم چرا پروانه ها هم گریه می کردند
یا که شاید درد من را با صدایی سوزناک فریاد می کردند
کوچه خالی بود اما سنگ ها هم ناله می کردند
از فراقِ خانه های خالی بی عشق
خانه خالی بود و من در انتظار ِ نامه ای از " او"
فکر کن باران می بارید در آن لحظه
جمع مان پر شور تر می شد
در هوایی سرد و پائیزی عشقمان پر رنگ تر میشد...
آه! اگر باران می بارید در آن لحظه
لحظه ی " دیدار " اگر میشد
در میان قلبِ" آبان ماه"
عشقمان پر رنگ تر میشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستان 62
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهنوشتروزِپنجاهوپنجم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
محله ای که گم شد