دلتنگی

دلتنگم ای که از من دوری و بی‌خبر

هر شبم پر از یاد توست، پر از شوق و خطر

آغوشت تنها پناهی‌ست که می‌خواهم

لبانت تنها قصه‌ای‌ست که می‌خوانم هر سحر

هر نگاهت در خیالم شعله می‌کشد

و من با خاطرت نفس می‌کشم، بی‌خبر

بی‌تو هر لحظه‌ام مثل برگ پاییزی است

که در باد سرد تنهایی، رقصان و بی‌اثر

اگر دستم برسد به (خاویژ)، دنیا روشن شود

و هر درد و غم از جان و جهان بیرون شود

دست در دستت، زمان را از یاد می‌بریم

هر ساعت با تو، قصه‌ای نو می‌نویسیم

ای عشقِ بی‌پایان، ای آتش و نور

با تو هر نفس من، زندگانی دوباره شود