رهایم کردی؟

سلام فرهاد,
این یکی دو سالی که بی هیچ حرف اضافه ای ناپدید شدی و تصمیم گرفتی کلامت را به چند پیغام کوتاه و مبهم خلاصه کنی, برایم زمان کافی بود تا همه چیز را بارها بررسی کنم. تک تک صحبت هایمان, پیشنهادها و رویاها را. چیزی که میخواستیم در نگاه اول خیلی ساده بود. دو جامعه گریز تنها که از مشکلات دنیا خسته شده بودند و حالا میخواستند در کنار یکدیگر باشند تا بارشان را باهم قسمت کنند. اما هنگامی که قصدش را داشتیم فهمیدیم این خواست ساده تا چه اندازه میتواند دشوار و پیچیده تر از آن باشد که گمان میکردیم.
فشارها بیشتر شد. راهی طولانی و سخت پیش پایت افتاد و من هم چیزهایی را طلب میکردم که به خیالم عادی و ضروری اند. باری که هر روز سنگین میشد و دیگران هم به آن لگد میزدند را آخر بر سرت خالی کردم. آنگونه که به خاطر می آورم پیش تو از خودم هم گله کردم ولی لحن متفاوت من همیشه باعث سو تفاهم میشود. شاید حرف ها و بی توجهی های ناخواسته ام تو را آزرده باشد. بابتش بارها عذرخواهی کردم اما تو جوابی ندادی.
به خیالم که با همان لحن دوستانه ی همیشگی به هر دویمان تشر زدم تا در سه ماه اهداف و برنامه هایمان را مرتب کنیم و سپس دوباره درمورد خواسته مان صحبت کنیم. به تو گفتم که چه انتظاراتی در برابرت صف بسته. حاضر بودم به خاطرت از همان ها هم بگذرم. اما نیازهای اولیه زندگی را نمیشد انکار کرد. سخنانم گویا دوباره اراده ی پولادینت را بیدار کرد. اراده ای که هیچکس جلودارش نیست, حتی من.
تو را به سخت کوشی, درایت و مهربانی ات میشناختم. فردی حامی که شخصیت ناپایدارم توانست با او ارتباط بگیرد. فردی حامی که بیشتر از دیگران زبانم را میفهمد. کسی که با تمام این خوبی ها در انتخاب هدیه بسیار بد است. کمی خسیس است و گویا دشوارتر از من اعتماد میکند.
آن روز که برای اولین بارت را دیدم (و تنها باری بود که ملاقات کردیم) احساس غریبی نداشتم. گویا سالهاست که رفت و آمد داریم. به خانه مان رفتیم. چقدر آن زمان که ماشین زپرتی ما خراب شد مجبور شدیم تاکسی بگیریم شرمنده شدم. از همه چیز خجالت میکشیدم. از خانه مان, ماشینمان, محله مان, گرمای هوا, از خودم, لباسهایم و صورتم, از اینکه مجبور شدم تو را در خانه تنها بگذارم و برای تعمیر ماشین برویم. از اینکه مجبور شدی مراقب ناهاری باشی که مهمانش بودی. وقتی امدم و دیدم بیکار ننشستی و هرآنچه به نظرت نامرتب بود را مرتب کردی. دلم میخواست ناپدید میشدم. اما تو تمام مدت هیچ چیز نگفتی. نکند و هم همه ی اینها را سبک و سنگین کردی و دریافتی که من موجودی ناخواستنی و نامناسب هستم؟
آن روز صحبت کلامی خیلی کمی داشتیم اما بیش از هر زمان دیگری صحبت کردیم. آماده بودم تا تو را به عنوان عضوی از خانواده بپذیرم و دیگران را هم قانع کنم تا به تو خرده نگیرند. هدیه ای که گرفته بودی به چشم نمی آمد اما در پس همان هدیه های کوچکی که شاید اندکی چاشنی خساست در آنها بود, ساعت ها فکر و سردرگمی بود. علایقم را سبک و سنگین کرده بودی و در نهایت به نتیجه گیری نه چندان درست رسیدی. اعتراف میکنم زمانی که هدیه هایت را دیدم ذوقم شکست. گمان کردم کمتر از آنچه که من بها دادم به من بها دادی. تصور کردم همه چیز برایت شبیه بازی کودکانه ایست که جرعت نمیکنی از آن فراتر بروی.
شاید استدلالم ناعادلانه بود. تو راهی طولانی را به دیدارم آمدی. راستی چرا مادر یا پدرت حتی یک بار هم با من یا خانواده ام تماس نگرفت؟ حت در حد یک صحبت کوتاه. آنها هم اعتمادی نداشتند یا شاید ابدا به این رابطه اهمیتی نمیداند؟
آن روز خیلی ساده و بی اهمیت گذشت. مادرم مرا ملامت کرد که رفتارم بسیار اشتباه بود. قطعا درست میگفت. نباید به کوه میرفتم و تو را تا همان یک ساعت اخری که آمده بودی همراهی میکردم. آن روز گذشت و هفته های بعدش دوباره برایم هدیه فرستادی. این بار هم کوچک بود اما تنها قسمتی از آن که نشانی از خودت داشت جمله ای بود که روی آن خودکار طلایی نوشته بودی. باقی اش انگار اطاعت از رفتار و انتظارات من بود که جعبه را از شکلات پر کرده بودی. جعبه ای که خودم به تو هدیه داده بودم و باور داشتی اینگونه در مصرف کاغذ و جعبه صرفه جویی میشود. جعبه ای که گفتی میتواند پیک خودمان باشد.
هنوز هم جعبه را دارم. بارها اماده بودم تا آن را با نامه هایم و هدیه هایم پر کنم و برایت بفرستم اما هرگز چنین نکردم. چنین نکردم چون ترسیدم نکند آن هم مثل ده ها پیامی که برایت فرستادم و تماسی هایی که گرفتم بی جواب بماند. ترسیدم آن را هم گم کنم.
گفتی تلفنت را رها میکنی تا دوباره روی کار و پیشرفتت تمرکز کنی. قرارمان تنها سه ماه بود اما تو حتی پاییز هم پیغامی نفرستادی. زمستان تمام شد اما تو حتی سال نو را تبریک نگفتی. تمام این مدت پیام میدادم و انگار با تخته سنگی سخن میگفتم.مادرم همان روزهای اول که جوابش را ندادی از تو دست کشید. اما من نتوانستم. نتوانستم عهد را فراموش کنم.
بهار به اخر میرسید. دلم را صابون زدم که دیگر حتما برای تولدم پیامی میدهد. آن وقت از او میخواهم تا تعریف کند که این مدت چه کرده. اما خبری نشد. غمگین بودم. غمی داشتم که هرگز باور نمیکردم به سراغ من بیاید. من کی اینگونه به کسی علاقمند شدم که بخواهم بابتش ناراحت باشم؟ تمامی رابطه های من به این سه محدود میشد. خانواده, دوستان و غریبه های یکه نمیشناسم و برایم اهمیتی ندارند. تو هنوز خانواده نبودی, کمی بیشتر از دوست بودی اما دوست صمیمی هم نبودی غریبه ای که برایم مهم نباشد هم نبودی. پس چه بودی؟
نزدک ترین افراد به من دوست هایی هستند که در طی 8 سال رفاقت با انها به اندازه ای انس گرفتم تا افکار, ترس ها و زخم هایم را نشانشان بدهم. فقط همکاری بودی که مدت کوتاهی باهم کار کردیم و بعد از آن در حد صحبت های دوستانه ی عادی باهم حرفی داشتیم. فیلم, بازی و گاهی پست های خنده دار تنها مسیر ارتباطمان بود. حتی آن زمان هم بی هیچ حرفی ناپدید شدی. تا اینکه بالاخره پیدایت شد و گفتی در آن مدت کسی جز من اینگونه سراغت را نگرفته بود.
به تو گفتم که شخصیت من اینگونه است. نمیتوانم به راحتی بیخیال دوستی شوم. نگرانش میشوم. گفت بودم این حقیقت را میدانی که اگر آدم بمیرد دوستان مجازی اش هرگز متجه نمیشوند. تنا گمان میکنند که آفلاین است. همین بزرگترین ترس من شد. منی که تنها دوستان واقعی ام مجازی اند و هر کدام جایی دور از من زندگی میکنند. میدانی از وقتی ناپدید شدی چند بار مرگت را تصور کردم؟ دفعه یپیش یکی از برادرانت جوابم را داد و مرا از این نگرانی آزاد کرد.
دو سال میگذرد اما حتی برادرت هم جوابم را نداد. گمان میکردیم همدیگر را میشناسیم اما تو هرگز آدرست را هم به من ندادی. برای همین هنوز جعبه ی پستی که فرستادی را نگه داشتم.چون از روی همان آدرس را دارم. تو حتی فامیل من را هم اشتباه نوشته بودی. تا چه اندازه از هم میدانستیم و تا چه اندازه برای هم ناشناخته بودیم.
یکی دوبار پیغام نامفهومی برایم گذاشتی. چیزهایی که تنها به من میگفت منتظر بمانم. چیزهایی که میگفت به من فکر میکنی. اما آنقدر اهمیت ندارم بخواهی مستقیم جوابم بدهی. گویا تو هم تنها با تکه سنگی سخن میگفتی و صدایش را نمیشنیدی. به من میگویند رهایت کنم. اینکه ارز ندارد بیش از این صبرم برای کسی رج کنم که برایش اهمیتی ندارد. سعی کردم. واقعا سعی کردم.
بعد از تو با کسی آشنا شدم که میگوید برایش مهم هستم. از خودم برایش گفتم و سعی کردم بفهمانم مناسبش نیستم. چیزهایی دارد که تو نداری.چیزهایی که حاضر بودم صبر کنم تا در کنار هم به دست بیاوریم. همه را او دارد. او هم مانند تو به خدمت رفت. شاید تا خودش را اثبات کند. شاید هم به قول خودش به استراحت نیاز داشت. زمانی که تو نبودی او با من سخن میگفت. برایم مثل دوست معمولی بود. زمانی که حرفش را پیش کشید به او درموردت گفتم. گفتم که منتظرت هستم. اما کنار نرفت. گفت که حاضر هست برایم نقشه ی دوم باشد.
قطعا او مانند تو مرا نمیفهمد. زن ها را میشناسد. او مردی ایده ال و معمولی است. یک مرد زندگی که لیاقت زنی مناسب و خوب دارد. من اما زن زندگی نیستم. خسرو یی است که حتی نامم را هم نمیداند. کمی دیوانه است اما دیوانگی اش با دیوانگی تو فرق دارد. عاقل است و شاید کمی بیشتر از تو اما درایتش با درایتت فرق دارد. او اهل کسب و کار است و تو اهل دانش. او امنیت دنیای مادی ام را تامین میکند و تو امنیت روحم تامین میکردی. پیش تو میتوانستم خودم باشم بی آنکه بترسم مرا قضاوت کنی. ولی نمیدانم پیش او میتوانم اینگونه باشم؟ گمان نمیکنم.
استدلال هایم بی رحمانه ست. دو شخص را باهم مقایسه میکنم و دنبال بهترینم درحالی که خود هیچ خوبی در خود ندارم. اغلب به این فکر می افتم که بهتر است هر دویتان را به آینده ای شیرین دعا کنم و خود که هیولایی ویرانگرم از شما دور شوم.
روزها میگذرد و من در تاریکی خود بیش از پیش احساس تنهایی میکنم. شاید بهتر است تا این خود درونم را بکشم تا بیش از این اطرافیانم را عذاب ندهم. بهتر است این من بمیرد تا من دیگری زندگی را به دست بگیرد.
تصورم از ما دو کوهنورد در ارتفاعات سنگی کوهستانی سخت است. تو از طناب پایین رفتی و گفتی برمیگردی. و من همچنان طناب را نگه داشتم. طنابی که حتی دیگر سنگینی نمیکند. بارها طناب را به سنگی بستم و گفتم که رهایت میکنم. اما نکردم. نمیدانم پایین آن صخره چه خبر است. تو خیلی دور شدی. نه چیزی میبینم و نه میشنوم. تنها این بالا ماندم. در سرما, در گرما, در باد و طوفان. خسته شدم. غمگین شدم. خواستم رها کنم. اما هر بار برگشتم و پایین را نگاه کردم. صدایت زدم و جوابی نشنیدم. با کوچکترین حرکتی در طناب دوباره محکم آن را گرفتم که شاید از آن بالا بیایی.
در این مدت که نبودی صدها سناریو در ذهن چیدم که اگر برگشتی چگونه رفتار کنم. از تو توضیح بخواهم یا بی هیچ حرفی رهایت کنم. به راستی اگر بیایی با تو چگونه برخورد کنم؟ در این مدت از تو عذرخواهی کردم, توضیح دادم و توضیح خواستم. تو را ترک کردم. فراموش کردم.دوباره به یاد اوردم. از تو مرد رویاها ساختم و دوباره نابودت کردم. هیولایی بی وفا و نامرد ساختم و تو را کشتم. اما هر بار دوباره در ذهنم زنده میشدی و این بلاتکلیفی مانند خلا ای در ذهن و زندگی ام مرا ذره ذره عذاب میدهد.
نمیدانم باید چکار کنم. تنها میدانم اگر بیایی همه چیز برایم حل میشود. ای کاش میتوانستم این وفاداری بی موردم را خاموش کنم. اما نمیشود. حتی زمان جنگ هم جوابی ندادی که حداقل بدانم زنده ای. چگونه این ناراحتی ها را بر سرت خالی کنم که آرام شوم؟
در این مدت کاری دست و پا کردم. بیمار شدم.خوب شدم و دوباره بیمار شدم. حالا فقط سرفه ای سخت و طولانی برایم مانده که نمیدانم از چیست. داروهایم را نمیخورم چون حالم بدتر میشود. آن روز گفتم شاید تمامی بغض هایی که فرو بردم حالا راه تنفسم را بسته اند. و خود به این حرفم خندیدم.
خوب میشوم. مثل همیشه.
عیبی ندارد . من صبورم. خیلی صبور. صبر میکنم تا پیدا شوی. آنگاه پاسخی میابم. یا به تو اعتماد میکنم. یا برای همیشه ترکت میکنم. هنوز این طناب پاره نشده است. در آخر یا تو میمانی, یا خسرو, یا هیچکدامتان. امیدوارم تا آن زمان شیرین نمرده باشد.
سلامت باشید.
شیرین
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بین شاید و هرگز...
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرم