https://t.me/Mehrmano
روزگاری آرام..
دلم میخواد کاش میتونستم فریاد بزنم، نیازمندشم...نیازمند اینم که بتونم دردامو بدون اینکه قضاوت بشم یا اینکه کسی هی بهم بگه که نه اینکار تو درست نیست، اینکاری که من میگم رو بکن...
همیشه حس میکنم کارام اشتباهه و این باعث شده که قبل هرکاری برم به یه نفر بگم..خیلی عجیبه...
اینجور نبودم..
تو یه جایی از زندگیم حس کردم که دارم راه رو اشتباه میرم..دارم خودم رو فراموش میکنم، احساساتمو فراموش میکنم..و نگاهم همش به زبون این و اونه..
چرا واقعا؟
چرا انسان ها همش نگران اینن که یک انسان دیگه دربارشون چه فکری میکنه؟
اینکه میگم خودمو فراموش کردم به این معناست که مهر دلمم فراموش کردم..مهری که هروقت یادش میوفتم دل بیقرارم آروم میشه، اما کاش بود.
بعضی وقتا واقعا یادم میره که وجود داره، اما وقتی تنها میشم باز ذهنو دلم پر میکشه سمتش.
خیلی عجیب ذهنم بهش گره خورد، تو موقعیتی که خودمم هنوز باورم نشده..باور دارم که خدا تو هرکاریش یه حکمتی داره..حتما برای اینم حکمتی قرار داره..
امیدم به خودشه..چون خودش اومد اونرو انداخت تو ذهنم و خودش هم باید آینده رو هرجور که به صلاحم هست پیش ببره...البته با تلاش خودم.
باید روی خودم کار کنم و کمتر قبل هرکاری نظر کسی رو بپرسم.نمیگم بده که نظر کسی رو پرسید و ازش مشورت گرفت نه.
فقط غرقش نشید که دیگه نتونید خودتون تصمیم بگیرید..یهو به خودت میای میبینی همه کارهات دست این و اونه..

مطلبی دیگر از این انتشارات
شعرسپید آرزوبیرانوند
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیمه شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی