مینویسم تا شاید کمتر فکروخیال کنم😄
عزیز
من بچه که بودم به مادربزرگم میگفتم عزیزم از اونجا به بعد مادربزرگمو عزیز صدا میکردم فقط منو خواهرام عزیز صداش میکردیم به اندازه همین اسمم برام عزیز بود
یک هفته بعد از اعلام نتایج کنکور عزیز فوت شد همیشه کوچیک ترین کاری میکردم کوچیک ترین موفقیتی به دست میاوردم واسم ذوق میکرد تشویقم میکرد به قول سمانه نوه محبوبش بودم، اما اون روزا عزیز حتی نمیتونست صحبت کنه،اخرین خاطرتم از عزیز اصلا خوب نیست اخرین باری که دیدمش حتی با اون حال بدش اصلا فکر نمیکردم اخرین بار باشه اما بود🫠
امسال تاسوعا از اونجایی که هر سال نذری میداد یادش بیشتر از هرزمان دیگه یاد عزیز پررنگ بود امسال به یاد اونروزا که همه دورش جمع میشدیم و شروع به پختن اگردک میکرد تصمیم گرفتم باب میل بچه ها دونات بپزم همون شب که شروع کردم همه عموها باغ عموبزرگه دعوت بودن من نرفتم که بمونم کارمو بکنم،وقتی مامان برگشت دیدم دخترعمو ها پسرعموی کوچیکم اومدن شب بمونن خونه ما،از اونجایی که من کار زیاد داشتم وقتی دورم جمع میشدن و من حرصم میگرفت که دست به چیزی میزنن مامان یع جمله ای گفت،گفت یادته شمام بچه بودین ما اجازه نمیدایم عزیز میذاشت بیایین نگاه کنین راست میگفت پس شب تاسوعا رو هر طور بود سرکردیم بچه با وجود سن کمشون خیلی کمکم کردن
اما عزیز کاش بودی میدیدی از اون کوکیای شبیه سنگ رسیدم به جایی که همه از شیرینی و کیک هام تعریف میکنن کاش بودی و دورهمیامون به راه بود کاش بودی و بهم میگفتی هر طور که باشم هرکاری کنم دوستم داری کاش بودیو اوضاع انقدر بهم نمی ریخت
بعد سه سال هنوز فکر میکنم هفته پیشه فوت کردی غمت برام همیشه تازست🫠
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیمه شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته ای برای هیچ.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات شما محاله یادم بره!