محله ای که گم شد

دلنوشته:

امروز، خستگی بیشتر از همیشه بر تنم نشست؛ وقتی پسربچه‌ی کوچک همسایه، با خنده‌ای بی‌خیال، دشنامی رکیک به هم‌بازی‌اش گفت. درجا شرم سراسر وجودم را گرفت. بی‌اختیار اطرافم را پاییدم؛ نکند کسی دیگر هم شنیده باشد و من، باز باید نگاهم را بدزدم، ساکت باشم و زودتر به خانه برگردم. باز یکی دیگر حرف نامربوطی زد، و من باید بارِ شرمش را بکشم.

من همیشه شرم می‌کشم. انگار زن بودن، برایم مساوی شده با شرم داشتن، شرم خوردن.

به خودم آمدم. منی که مثلا تحصیل‌کرده‌ام، منی که کودکی‌ام در محله‌ای نجیب و بافرهنگ گذشت... حالا اینجا چه می‌کنم؟

دست تقدیر چرا مرا اینجا آورد؟ اینجا که هر لحظه‌اش عذاب است: فقر، بی‌سوادی، خرافه‌پرستی...

هرجا می‌روم، همین زخم‌ها، همین جهل، همین توهین به شعور، دنبالم می‌آیند.

کِی تمام می‌شود این بیماریِ بی‌فرهنگی؟

کجا بروم که دل خوش کنم به فرهنگ و ادب ایرانی؟

کجا بروم که حظ کنم از شعور و شناخت آدم‌های اطرافم؟

من محله‌ی قدیمی کودکی‌ام را گم کرده‌ام...

شما آدرسش را ندارید؟