نگاه مرگبار
امروز ۷/۲۷ حدوداً ۱۲ ظهر خوابیدم . اولش خیلی لذت بخش بود ، فکر کنم مدت ها بود که انقدر با آرامش نخوابیده بودم. اما بعدش دیدمت ، میان جمعیت . جمعیت اجازه نمیداد حتی یک قدم هم حرکت کنم. چقدر خودخواه_ البته جای تعجب هم نداره آدما همیشه خودخواهن نمیدونم چرا اونجا وایساده بودم . میتونستم خودمو ببینم . مثل یک بچه گمشده که نمیدونه مقصدش کجاست و یا از کجا اومده فقط به این جمعیت نگاه میکنه و میترسه که حرکت کنه مبادا گمبشه. اما چه فرقی داشت؟! اون همین الانشم گمشده بود توی افکارش . دیدمت . واضح. کاملا واضح میان این همه شلوغی . کت و شلوار مشکی . عینک مستطیل شکل . پیرهن آبی با خطوط زرد . کناره های سرت موی سفید داشت و وسطش کچل بود .تغییری نکرده بودی . اما یک چیزی فرق داشت. طرز نگاهت با تمسخر بهم نگاه میکردی . انگار داشتی تو دلت منو سرکوب میکردی بخاطره کارهایی که کردم . چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!! چرا چشمات مثل یه شمشیر تیز دارن قلبمو تیکه تیکه میکنن؟!!! چرا نمیخندی؟! لابد تو هم مثل بقیه ازم ناامید شدی . تا خواستم بیام پیشت و بالاخره یه قدمی بردارم _ حتی به مردم هم توجه نکردم _ رفتی ! چرا منتظرم نموندی؟! چرا مثل بقیه بهم پشت کردی ؟ لابد تو هم نمیخوای من حرکت کنم، میخوای همونجا بمونم و درد بکشم . چشمات بهم میگفتن که لیاقتته . گریه کردم نه از دلتنگی بلکه از سکوتی که کرده بودی
تغییری نکرده
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور میشه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
جمعه
مطلبی دیگر از این انتشارات
این عشقه یا توهم؟