دلم می خواهد با قلمم کلماتی را خلق کنم که فریادی برای سکوت هایی از ناامیدی باشد.
چیک چیک پاییز
پاییز سر رسید،درختان برگ های خویش را با امید پرواز آنها از خود جدا کردن اما نمیدانستند که سقوط می کنند. برگ ها رقصان خود را به آغوش سرد زمین می سپردند و اگر شانس یارشان بود باد انهارا به دور دست ها می برد. پاییز بوی غم میدهد،بوی جدایی اجباری.....
پاییز سر رسید.پرده های را می کشم که چشم هایم به باغ نخورد. صدای خش خش برگ ها به گوشم می رسد اما ضعیف...صدای فریاد های باران من را ازار می دهد. فریاد پسری است که به تازگی به بخش ما امده است.او دارو نمی خورد او اعتقاد دارد داروها اورا دیوانه می کنند او می گوید من دیوانه نیستم من فقط عاشق هستم،عاشق یک دختر مو کوتاه و چشم فندقی:)
شب با صدای زمزمه های باران که شعر می خواند بیدار شدم... ای تو که همه هستی منی ای که تو فردای منی شب و روزم یکی شد فردایم فراموش شد تو بیا ای طلوع هستی که عاشقانه بنوازم برایت.
پتو را دور خودم محکم تر پیچیدم...به سمتش رفتم و به او گفتم بیا بنشینیم و صحبت کنیم
+بریم داخل باغ؟ -نه .... +چرا -اونو یادم میاره باران+اون کیه؟ -مرغ آمینم دیگه... +مگه توهم مرغ آمین داشتی؟ -نه په فقط تو داشتی +حالا چه شکلی بود؟ -موهاش کوتاه بود و فندقی چشماش همرنگ موهاش بود. می خندید مست می شدم گریه می کرد میمردم درد می کشید دردمیومد سراغم... اون رفت و من.... +دیوانه شدی. -اره +میفهمم -میدیدمش که داخل اتاق راه می رود اما الان رو برویم نشسته است به من و باران نگاه می کند و من با چشمای او مست می شوم ...
-چشماش شراب کهنه است انگار که هربار می نوشم مست به تخت بسته می شوم.
مرغ آمینم به کجا می روی چنین شتابان؟ برگ هارا ببین... پاییز است! دستم را بگیر برویم ولی عصر تهران را متر کنیم.لباس عروس نگاه کنیم و ان روزی که می خواهد بیاید و تو برای همیشه مال من شوی را تصور کنیم. دو فنجون چای بگیریم و کنار جدول بشینیم .
دلبرم بیا دیگر... از سینه قبرستان برایم پیغام بفرست و بگو عاشقی... باران دیوانه باغ را طی می کند...باران می خواهد بمیرد مرغ آمینم. باران دیوانه است نمیدانم چرا من را با یک دیوانه یک جا نگه میدارند؟ می خواهم باران رو بفرستم پیشه عشقش گناه دارد... پسرک به باران حمله می کند باران را می کشید و دوتایی روی زمین میوفتند اما....
پسرک همان باران است...پسرک خود و دختری که دوستش دارد را میدید ... پسرک گفت قابلی نداشت خوشبخت بشید باهم او هنوز نمی خواست بفهمد که خود باران است او خود را کسه دیگه ای میدید....او حالا زیر خربار ها برگ پنهان شده بود . اسمان اشک میریخت و برگ ها اورا در اغوش می گرفتند و به خاطر عشق پاکش اشک میریختند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستگاه متروکه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط آبی