داستان تک پارتی" سوالی که بیل را به کشتن داد"علمی تخیلی


سوالی که بیل را به کشتن داد!

امیرحسین نصیری

تمام سوالات جهان در کنار آن سوال بزرگ ناچیز اند! هیچ اند!

درون اتاق چشم باز کرد بالا تنه اش عریان بود. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد پنجره ی بزرگ و بلند روبه رویش بود که ده ها ساختمان را که در موازات هم صف بسته بودند نشان می داد. کنار تخت یا چیزی که می شد به ان گفت مبل راحتی کتابی قطور قرار داشت که روی آن با خط برجسته طلایی نوشته بودند " خدا"

دستش را دراز کرد و آنرا برداشت میان صفحات زیاد ان دو صفحه به وضوح از هم جدا شده بودند که نشان از وجود چیزی لای کتاب داشت کتاب را باز کرد تکه کاغذی که گویی هزار بار مچاله شده بود و هزار بار صاف شده بود لای کتاب بود که روی آن نوشته بود" از اسارت آزاد شو!" و زیر آن نوشته بود" بیل"

کاغذ را برگرداند و پشت آن چیزی جز چین و چروک کاغذ کاهی را ندید سپس لبش را به نشانه ی بی اطلاعی کج کرد و کاغذ را میان برگه ها برگرداند و کتاب را بست آنرا روی میز کنار مبل راحتی برگرداند و بلند شد گویی صدای ساعت زنگی درون گوش هایش زنگ زده باشد ایستاد و برگشت و به کتاب نگاه کرد به جلد قهوه ای رنگش که می دانست از چرم مصنوعی ساخته شده است و یا آن طرح گل و گیاهی که روی جلد چرمی به شکل قلم زنی کار شده بود.

چشم از کتاب برداشت به آتشی که درون شومینه تق و توق صدا می داد نگاه کرد دودکش شومینه به شکل عجیب و ترسناکی بلند بود.

دوباره به کتاب که نام" خدا" روی آن می درخشید نگاه کرد و جمله ی "از اسارت آزاد شو!" را درون ذهنش مرور کرد رفت و از اتاقش خارج شد سالن ساختمان یک طرفش در هایی بود که روی آنها یک نام و شماره ثبت شده بود نام ها همه بیل بودند و شماره ها همه از چهارصد تا پانصد طول سالن را طی می کردند یک طرف سالن اما یک دیوار نصف و نیمه داشت که می شد از آن دیگر ساختمان ها را دید و به نوعی یک بالکن-سالن طویل به شمار می رفت.

مرد در اتاقش را بست و به نام و شماره ی آن نگاه کرد..."بیل چهارصد"

سپس از در اتاقش دور شد و به سمت راهپله رفت که میانه ی راه در اتاق بیل چهارصد و چهارده باز شد و چهره ای درست عین چهره ی بیل چهارصد نمایان شد که بالا تنه اش عریان بود " سلام بیل چهارصد! تونستی روی آثار داوینچی کار کنی؟"

بیل چهارصد که گویی همه چیز به خاطرش برگشته بود گفت" بله...فهمیدم داوینچی یکی از نقاشان زیرک و صاحب سبک بوده یه سری از عکس های مادون قرمز رو از آثارش دیدم...حتی نقاشی مونالیزا رو هم از نزدیک بررسی کردم...هنوز هم درک نمی کنم چطور تونسته در یک نقاشی لبخند و غم رو همزمان به نمایش بذاره"

بیل چهارده گفت" خوبه...واقعا عالیه منم روی موسیقی بتهوون کار کردم...واقعا شنیدنش بهم لذت داد همچنین چنتا از آهنگ های سنتی آذربایجانی رو گوش دادم که واقعا گوش نواز بود...امیدوارم تو هم به زودی به دوره ی موسیقی برسی و بتونی از شنیدن این آهنگ ها لذت ببری"

بیل چهارصد لبخندی زد و آن دو شروع کردند و از پله ها پایین رفتند در هر طبقه چند بیل به آنها می پیوست و خیلی زود قبل از اینکه به طبقه ی همکف برسند جمعیتی بزرگ از بیل ها جمع شده بودند که صدای گفت و گویشان کل ساختمان را پر کرده بود.

-" نه نه...حسن صباح نزدیک دریای خزر بوده!" دیگری میگفت" حرف نزن اون اصلا چیزی از هنر نمی دونست"

یکی گفت" سرطان سالها روی زمین تازونده بود و کلی کشته گرفته بود شاید باور نکنی ولی چند صد سال به کشتن آدم ها ادامه میداده تا اینکه قرصش رو اختراع می کنن"

-"قرص؟...ریز ربات بودن...من تو دوره ی تاریخم تو به دوره ی تاریخی نرسیدی" بیل چهارصد که کلافه شده بود ایستاد انها به در ورودی رسیده بودند لابی ساختمان تاریک بود ولی با نور خورشید و آسمان آبی روشن می شد.

-"نکنه امروز باید بریم بابراس تمرین کنیم؟ ها؟ " بیل چهارصد به بیل چهارده گفت" آره باید بریم بابراس تمرین کنیم" چهارده تعجب کرد و گفت" اینجا؟ چطور از ما اینو خواستن؟ که بابراس تمرین کنیم؟ اینجا که چیزی نداره بکشیمش! همش آبه...آب!" بیل چهارصد به چهارده نگاه کرد و گفت" ولی بابراس تو استدیو می کشید...تو استدیو...وقتی اون می تونست ماهم می تونیم" از ساختمان خارج شدند جمعیت مقابل هر ساختمان بیل هایی بودند که هر یک با شماره ای که به خاطر داشتند شناخته می شدند.

چند بیل که بیل چهارصد یکی از انها بود از ساختمان دور شدند آنقدر که ساختمان ها به اندازه ی یک انگشت شده بودند آب عمق به شدت کمی داشت و بازتاب آسمان و ابر ها به بهترین نحو روی آن می افتاد و منظره ای زیبا خلق می کرد.

بیل چهارصد پشت بوم نقاشی خودش ایستاد و قلم را به دست گرفت بیل چهارده پرسید" چی بکشم؟...کوه های اسکاندیناوی؟"

بیل چهارصد که می خواست قلم را روی بوم بچرخاند رشته ی افکارش پاره شد و غرید" مهم نیست چی میکشی چهارده...اصلا مهم نیست که دقیقا عین بابراس بکشی...فقط درستش اینه که سبک بابراس رو یاد گرفته باشی تا بتونی دوره رو رد کنی" بیل چهارصد دوباره قلمش را به سمت بوم برد که چهارده دوباره پرسید" تو می خوای چی بکشی؟" چهارصد که از شدت عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد" محض رضای خدا چهارده! من فقط میخوام چیزی رو که می بینم بکشم"

چهارده گفت"واو! ینی میخوای آسمون رو با بازتابش توی آب بکشی حتما خیلی چالش بر انگیزه" چهارصد قلمش را که به رنگ آبی آسمانی آلوده بود به سمت بوم نقاشی برد و شروع کرد به نقاشی کردن بعد از چند دقیقه که کل بوم به رنگ آبی آسمانی در آمده بود قلمش را به رنگ سفید آغشته کرد و روی بوم شروع کرد به ضربه زدن این حرکات را از بابراس آموخته بود ابر های زیبا را روی بوم کشید وقتی نیمه ی تابلو با رنگ آبی و ابر های سفید نقاشی شده بود چهارصد شروع کرد و نیمه ی دیگر را هم قرینه ی نیمه ی بالایی کشید.

طوری کشید که گویی بابراس از گور گم شده اش برخواسته بود و نقاشی را کشیده بود همان ابر ها ولی چهارده می دانست بابراس درخت و ارتفاعات را عالی و بی نقص می کشید پس یک منظره کشید که هم آسمان داشت هم کوه و هم درخت های کاج بلند نوک تیز و درختی با تنه ی سیاه که به شکل بی شرمانه ای وسط نقاشی قد علم کرده بود.

چهارده که کارش را تمام کرد نقاشی اش را به چهارصد نشان داد و چهارصد هم گفت" بابراس همیشه آن سوژه ی سیاه رو در نیمه ی نیمه ی نقاشی می کشید و تو اونرو وسط وسط کشیدی و این تنها عیب نقاشیته"

چهارده به تابلو اش نگاه کرد گویی به تازگی عیب آنرا کشف کرده بود گفت" ینی نمی تونم به دوره ی فلسفه صعود کنم؟" چهارصد هم گفت" نه! " و خودش هم متوجه بی رحمی لحنش شد.

چند بیل نقاشی شان را زیر بغلشان گرفته بودند و مسیری را که رفته بودند بر می گشتند به ساختمان که رسیدند داخل ساختمان تابلو هایشان را درون دریچه هایی گذاشتندو به داخل اتاقشان رفتند همانطور که چهارصد گفته بود ان تنه ی سیاه میان نقاشی از صعود چهارده به دوره ی فلسفه جلوگیری کرد و چهارصد توانست به دوره ی فلسفه صعود کند.

کتاب های سقراط و افلاطون اولین کتاب هایی بودند که بیل چهارصد باید در دوره ی فلسفه می خواند البته از اینکه دیگر مجبور نبود کل مسیر را پیاده تا بخش نقاشی طی کند خوشحال بود ولی باید برای دوره ی ورزش که به عنوان یک وقت میان دوره ای تنظیم شده بود به بخش ساختمان ها می رفت.

آنروز بخشی از کتاب سقراط را خواند و برای ورزش به همراه چهارده و چندی از بیل ها بیرون رفت انروز بین ساختمان های بلند تور قد کرده بودند تا ورزشی به نام والیبال را تمرین کنند حین بازی چهارصد می گفت" دیروز در فلسفه ی سقراط متوجه چیزی شدم... انگار چند صفحه از جای جای کتاب کنده شده" بیل دیگری گفت" بهتره زیاد به این چیزا توجه نکنی...سیصد و نود و نه رو یادته؟...اونم اولش اومد گفت برگه های کتاب فلسفه افلاطونی غیب شده...چند روز بعد اومد و گف که یه کتاب جدید گرفته می گفت آخرین دورشه...شاید از همه ی ما تحصیل کرده تر و جلو تر بود ولی دیدین که چی شد؟ رفت تو دریا و غرق شد..."

چهارصد پرسید" آخرین دوره چی بود؟" بیلی که تا پیش از این حرف می زد جواب داد" نمی دونم...هیچ کس نمی دونه فقط گفت به دوره ی آخر صعود کرده و رفت تو اتاقش و وقتی در اومد رفت تو آب...هیچ وقت فرصت نکرد به کسی چیزی درباره دوره ی آخر بگه...واقعا ترسناکه"

توپ سفید والیبال به سر چهارصد برخورد کرد و او را به خودش آورد" زود باش چهارصد! باید این میان دوره رو رد کنیم وگرنه در آینده به مشکل می خوریم"

چهارصد که گویی میان دوره ی ورزشی برایش هیچ اهمیتی نداشت انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت" متاسفم ولی باید یه چیزی بگم...من تو اتاقم یه چیزی پیدا کردم...امروز صبح که انگار دیشب که خوابیدم پیشم نبود"

بیل ها با تعجب پرسیدند" چی؟" و چهارصد گفت" یه کتاب...یه کتاب قطور که روش با تلق طلایی رنگ نوشته بودن"خدا" باقی بیل ها که نام خدا را شنیدند همه شوکه شدند یکی از بیل ها گفت" بهتره بی خیالش شی مرد...اگه قرار بود تو دوره ی خاصی مثلا الاهیات بخونیش حتما اون موقع بهت میدادنش..."

-"ولی تو بخش الاهیات چیزی درباره ی وجود خدا نبود...فلسفه ی یک طرفه که همش میگه خالقی وجود نداره...این انگار یه میان دوره است"

چهارده که همیشه محتاط بود گفت" ولی چهارصد حق با بقیه اس اگه قرار باشه بهت کتاب بدن و بگن تو میان دوره باید بخونیش حتما اینو بهت می گفتن بهتره کتاب رو برگردونی تو دریچه..."

بیل چهارصد و هشتاد گفت" شاید دارن امتحانت میکنن...اخه از بیل های طبقه ی سیصد شنیدم که یکی از بچه هاشون هفته ی پیش یه کتاب پیدا کرده به اسم خداشناسی افلاطونی...اونم فکر کرده داره توسط بالا مقامان امتحان میشه...برده و کتاب رو گذاشته تو دریچه...الانم حالش خوبه...ولی سیصد و نود و نه رفت اون کتاب رو خوند خود سر عمل کرد و الان کجاست؟ زیر آب" چهارصد داشت به حرف های هشتاد فکر می کرد شاید حق با او بود شاید فقط یک امتحان ساده بود.

میان دوره ی ورزش خیلی سریع تمام شد و چهارده در مسیر از چهارصد پرسید" میخوای چیکار کنی؟ برش گردونی به دریچه؟"

چهارصد که خودش هم نمی دانست قصدش چیست فقط گفت" شاید..." و بار دیگر با لحنی مطمعن تر گفت" شاید! " چهارده که نگاهش می کرد گفت" بهتره از این امتحان سر بلند بیرون بیای...اونا هم همینو میخوان...حدس میزنم اگه کتاب رو بذاری توی دریچه می تونی چند دوره صعود کنی...چون اونا مطمعن می شن که تو همه چیز رو به خوبی یاد گرفتی"

چهارصد پرسید" چی رو مثلا؟ اینکه چطور والیبال بازی کنم؟ یا مثل بابراس نقاشی بکشم؟...کم کم دارم فکر میکنم همه ی ما به خاطر هیچ و پوچ اینجاییم"

چهارده که گویی از چهارصد نا امید شده بود چیزی نگفت فقط وارد اتاقش شد و چهارصد را تنها گذاشت.بیل هم در حالی که از یک طرف سالن دنیای عجیب خودش را تماشا می کرد نفس عمیقی کشید و به سمت در اتاقش رفت در را باز کرد و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.

کتاب همچنان روی میز جا خوش کرده بود و همچنان کلمه ی " خدا " روی جلد آن می درخشید." از اسارت آزاد شو" هم درون ذهن بیل چهارصد بالا و پایین می رفت و او تلاش می کرد معنی آنرا بفهمد. رفت سراغ کتاب خدا و شروع به خواندن کرد گویی همه ی صفحات گم شده ی کتب فلسفه را یافته بود از خدا باوری سقراط گرفته تا افلاطون تا بزرگ ترین فیلسوفان اسلامی که به بهترین شکل وجود خدا را در قلمروی منطق بررسی کرده بودند.

بیل چهارصد با مطالعه ی هر صفحه عطشش بیشتر می شد و بیشتر میخواست که بداند فقط دوازده ساعت طول کشید تا بیل به دو صفحه ای که حاوی پیام بود برسد کاغذ مچاله شده که روی آن نوشته شده بود" از اسارت آزاد شو" و زیر آن نوشته بودند" بیل"

-"کدام بیل؟ بیل شماره ی چند؟ بیل بدون شماره؟ " بیل چهارصد نمی دانست که دقیقا به دنبال چیست به دنبال خالق؟ یا بیل بدون شماره ای که وجود خارجی ندارد؟"

از خستگی چشمانش را بست باید می خوابید و فردا به میان دوره ی ورزش می رفت یک میان دوره ی دیگر به نام مجسمه سازی هم از فردا برایش آغاز می شد که باید بعد از ورزش به یکی از مکان های دیگر می رفت.

خیلی زود به خواب رفت و وقتی چشمانش را باز کرد روی مبل راحتی نشست خمیازه ای کشید و سپس به کتاب خدا کنار مبل نگاه کرد هنوز آنجا بود لبخندی زد و آنرا برداشت و درون قفسه ی کتاب هایش گذاشت سپس رفت و از اتاق خارج شد آنروز در میان دوره ی ورزش آنها درباره ی ورزش کشتی آموختند ورزش جالبی بود چهارصد هم با بیل سیصد و هشتاد کشتی گرفت سیصد ها همیشه با چهارصد ها در رقابت بودند.

میان ساختمان های بلند روی آب کم عمقی که زیر نور طلوع خورشید بسیار زیبا و چشم نواز به نظر می رسید بیل ها حلقه زده بودند و دو نفر میان آنها کشتی می گرفت. با هر حرکت ناگهانی و تندی آب از پاها و بدن ورزش کاران به اطراف می پاشید روی بدن ها میرخت و حتی چهارصد می توانست طعم نمک دریا را زیر لبش حس کند.

-" زود باش چهارصد...نکنه نون نخوردی..." چهارصد که گویی از این ورزش لذت می برد خیزی برداشت و سیصد را از روی زمین جدا کرد آنرا بالا برد و چرخاند و زمین کوبید. آب صدا کرد و قطرات آن به هر سمت پاشید.

-"لنتی"

سیصد و هشتاد دوباره بلند شد و گارد گرفت چهارصد هم که تازه طعم پیروزی زیر لبش مزه مزه کرده بود

بدش نمیامد پیروزی اش را تکرار کند عزم جزم تر سیصد و هشتاد باعث شد اینبار پیروز شود و چهارصد را ضربه فنی کند بعد از میان دوره ی ورزش با برخی از بیل ها از ساختمان ها دور شدند تا در فضایی باز که آب های آزاد دریا آنرا احاطه کرده بود مجسمه سازی کنند آنروز قرار بود مجسمه های آتنا...زعوس و آشیل را بسازند.

چهارصد از زئوس بیشتر می دانست او خدای خدایان یونان باستان بود و خداوندگار رعد شناخته می شد ولی بیل در فلسفه ی افلاطون و سقراط خوانده بود که خدا نمی توانست در جسم های انسانی حلول کند چون اگر اینگونه می بود دیگر خدا نبود.

-" پس خدا در چه حلول می کرد؟"

در حالی که اندام عریان زئوس را در حالی که رعدی در دست داشت و گویی می خواست انرا به سمت بنده ی ناخلفش پرت کند در می آورد از بیل چهارصد و چهارده پرسید" به نظرت چرا فکر میکردن خدا این شکلیه؟"

-" نکنه این سوالت به اون کتاب مربوطه؟...نزاشتیش تو دریچه؟" بیل چهارصد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت" نه دیشب کمی از کتاب رو خوندم؟"

چهارده که فریاد خفه ای کشید" چی؟ خوندیش" ناگهان متوجه شد مجسمه ی نیمه کاره اش از کمر در حال نصف شدن است آنرا در هوا قاپید و صاف کرد سپس به اطراف نگاه کرد تا مطمعن شود کسی صدایش را نشنیده باشد" چیکار کردی؟ اگه بدونن از قوانین سرپیچی کردی نزول پیدا میکنی بیل...من نگرانتم...داری از چهارچوب ها فراتر میری"

-"شاید یه میان دوره باشه...مگه نه؟"

-" خودتم که میدونی تا وقتی بهت اطلاع ندن وارد هیچ میان دوره ای نمیشی بیل...از قبل باید بهت می گفتن که نگفتن و این یعنی این یه کتاب ممنوعه است...بهتره تا قبل از اینکه دردسر بشه ببری و بذاریش تو دریچه"

بیل چهارصد که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود چیزی نگفت تا اینکه چهارده گفت" ببین چند روزه که خبر میاد یه سری کتاب داره تو اتاق بیل ها پیدا میشه...نمی دونم فلسفه ی خدا شناسی افلاطونی...قرآن...تورات...انجیل...همه هم تو اتاق بیل های تحصیل کرده پیدا شده...بدون هیچ اعلام قبلی...اونایی که یکم عقل تو کلشون هست میرن و کتاب ها رو میزارن تو دریچه ولی اونایی که اینکارو نمی کنن نزول میکنن ناپدید میشن یا میرن..."

چهارصد که نمی خواست حرف های چهارده را بشنود مجسمه اش را نشان داد و پرسید" چطوره؟" و چهارده هم دیگر حرفی نزد انها مجسمه هایشان را درون دریچه گذاشتند و به اتاق هایشان رفتند.

بیل دوباره پای کتاب خدا نشست و شروع به خواندن کرد هربار که می خواند گویی دلش آرام می شد گویی ذره ذره تکه های سیاهی که در طول زمان به قلبش چسبیده بودند رها می شدند تا قلبش بهتر و سریع تر بتپد سبک تر شده بود.

-" از کجا آمده ای ؟ به کجا می روی؟ تو که ساکن نیستی ای انسان! هر مسیری را که انتخاب کنی در آن قدم خواهی گذاشت و این تو را انسان کرده است...تو چون رودی که به سمت دریای خویش در حرکتی"

خیلی زود فردا شد بیل از روی مبل راحتی بلند شد و به کتاب نگاه کرد هنوز آنجا بود دوست داشت دوباره پای آن بنشیند ولی باید می رفت و در میان دوره ورزش شرکت می کرد. خودش را به مسابقه ی بیس بال رساند پشت توپ ایستاد و آنرا درون دستکش چرمی اش محکم گرفت چهارصد و هشتاد گفت" راستی میدونستی آخرین پروژه ی سیصد و نود و نه چی بوده ؟ اونی که رفت تو دریا؟"

بیل چهارصد توپ را پرت کرد و پرسید" چی؟" چهارصد و هشتاد با چوب به توپ ضربه زد و پشتش گرفت تا ببیند کجا زمین می خورد و حین آن جواب داد" تحلیل آفرینش آدم اثر میکل آنژ...تابلو نقاشیه...مطمعنم وقتی اومده تو اتاقش و دیده تابلو به عنوان آخرین دوره شه کلی تعجب کرده..."

چهارصد گفت" اون نقاشی درباره ی خداست؟"

-"مگه یادت نیست؟ ما چند ماه پیش اونو تحلیل کردیم...اون به خداشناسی درونی اشاره داره اگه به محل قرار گیری خدا نگاه کنی می بینی فرشتگانی که کنارش تصویر شدن و اون پارچه قرمز دورش نشانه ی مغزه...یعنی خدا از اعماق مغز شناخته میشه...نه از جهان بیرونی...شاید می خواست به مخاطب بگه که اون بیرون دنبال خدا نگرده و بیاد درون خودش رو ببینه"

چهارصد که گویی تحلیل حرفه ای اش راجع به تابلو را فراموش کرده بود حالا آنرا به خاطر آورد

وقتی به اتاقش برگشت داشت به سیصد و نود و نه فکر میکرد چرا در مواجهه با تابلو نقاشی "آفرینش انسان" اینقدر غیر حرفه ای رفتار کرده بود؟ میتوانست تحلیل کند و انرا به دریچه بسپارد ولی به دریا رفته بود و هرگز بالا نیامده بود.

-" و انسان به خدا نیازمند است به موجودی که وجودش وابسته به چیزی نیست و انسان هم تکه ای از اوست که می رود و ایستادنی ندارد...انسان کجا آرام می گیرد؟ در جهانی که همه چیز در جای خود ایستاده انسان هرروز سنت شکنی می کند و گویی به دنبال جایی است که در آن آرام بگیرد...کجاست آنجا؟ "

کل شب به مطالعه ی کتاب گذشت در حاشیه ی برخی صفحات دست خط بیل مشهود بود که نوشته بود" ادامه بده" یا " و چه لذت بخش است فهمیدن" چهارصد وقتی به خودش آمد که فهمید خورشید طلوع کرده و از میان آسمان خراش ها به داخل اتاقش می تابد چیزی به پایان کتاب نمانده بود و نور دانش واقعی حالا به درونش تابیدن گرفته بود.

به صفحه ی آخر که رسید نفس راحتی کشید پر از احساسات شده بود گویی چیزی که در وی خفته بود بعد از سالها بیدار شده بود گویی باری سنگین از دوشش برداشته شده بود آیا سیصد و نود و نه هم این کتاب را خوانده بود؟ آخرین دوره این کتاب بود.

می خواست کتاب را ببندد که متوجه شد صفحه ی آخر کتاب جدا شده است انرا از میان کتاب بیرون کشید و پشتش را نگاه کرد نامه ای بلند درون آن به چشم می خورد که بدین شرح بود.

-" نمی دانم...هیچ نمی دانم فقط میدانم که از وقتی این سوال چون خوره درونم را میخورد من شب ها به درستی نمی خوابم و تمام فعل و انفعالاتم شده کار های زود گذری که هیچ حواس جمعی در آنها ندارم...همه ی سوال های جهان در کنار این سوال که آیا خدایی هست کوچک و ناچیز اند گویی خلق شده ایم که این سوال را از خود بکنیم خلق شده ایم که بخواهیم او را بشناسیم و حداقل ستایشش بکنیم...همه چیز می تواند مظهر او باشد...همه چیز می تواند او را نشان دهد...ولی نتوانستم با قطعیت تمام به این سوال پاسخ دهم به خاطر همین می خواهم آنها را خلق کنم...لشکری از خودم که بتوانند بی اندیشند و عمری ابدی داشته باشند تا تمام عمر خود را به تحقیق و مطالعه و تجربه بگذرانند تا شاید یک روز یکی از آنها بتواند به این سوال بزرگ پاسخی در خور بدهد..."

چشمان چهارصد پر از اشک شده بود باور این موضوع برایش سخت بود بسیار سخت که او فقط یکی از نسخه های بیل بود و برای وجود خود استقلالی نداشت چند صد سال زندگی کرده بود تا دوره ها را بگذراند تا کتاب خدا را خوانده و معما را حل کند سیصد و نود و نه نتوانسته بود آنرا حل کند...شاید هم حل کرده بود.

پای سفیدش را درون آب کرد خنکی آنرا حس کرد عمق آب تا ساق پایش می رسید از ساختمان ها فاصله گرفته بود و غروب را تماشا می کرد بازتاب آنرا روی دریاچه ای که به هنگام شب تلاطم گرفته بود نگاه می کرد...

-"از اسارت آزاد شو!" برگشت و در حالی که چشمانش پر از اشک بودند به قامت بلند آسمان خراش ها نگاه کرد بیل هایی که همگی به خواب رفته بودند و به وقتی بیداری هم همه در خواب بودند...او هم در خواب بود و به تازگی از خواب بیدار شده بود و دوست داشت روزی همه ی بیل ها بدانند حقیقت ماجرا چیست و برای چه چیزی خلق شده اند و برای چه چیزی علم می آموزند.

گام دوم را هم برداشت و گام بعدی را هم پشت آن. سخت نبود یک عبارت آموخته بود" دل به دریا بزن! " و می خواست دل به دریا بزند و برود. برود چون نمی توانست به این سوال پاسخ بدهد.

خیلی آرام عمق آب بیشتر می شد و با بالا یکمر بیل چهارصد رسیده بود و با هر قدم هم بالا تر میامد تا اینکه آب از سر بیل هم گذشت و او برای همیشه زیر تلاطم دریا گم شد.

گویی از ابتدا بیل چهارصدی وجود نداشت نداشت نداشت!

بیل که کهن سال شده بود با چهره ی چروکیده روی تختی ابریشمی دراز کشیده بود و داشت به غروب از پشت پنجره ی بلند اتاقش نگاه می کرد که ناگهان مردی با چهره ی او ولی جوان وارد اتاق شد" قربان...یکی دیگه ام رفت تو دریا...تا الان چهارصد و پنجاه و دو بیل بعد خوندن کتاب نتونستن معما رو حل کنن و از اینجا رفتن"

بیل کهن سال که حتی چرخاندن گردنش هم کار دشواری برایش می نمود با صدایی گرفته گفت" می دونستم...نمیشه به این سوال جواب قطعی داد...چون خواستگاه خدا مغز نیست...باید با دل قبولش کرد...اونا هم دلشون رو به دریا زدن...باید منم اینکارو می کردم"

بیل جوان که تا پیش از این چشمانش را به زمین دوخته بود کمی بلند کرد و به چهره ی بیل پیر نگاه کرد بیل چشمانش را بسته بود دهانش نیمه باز مانده بود بیل رفته بود. روحش از اتاق پر کشیده بود پس آرام رفت و پرده ی اتاق او را کشید و اتاق در تاریکی فرو رفت.

بیل چهارده درون اتاق چشم باز کرد اولین چیزی که نظرش را جلب کرد پنجره ی بزرگ و بلند روبه رویش بود که ده ها ساختمان را که در موازات هم صف بسته بودند نشان می داد. کنار تخت یا چیزی که می شد به ان گفت مبل راحتی کتابی قطور قرار داشت که روی آن با تلق طلایی نوشته بودند " خدا"

دستش را دراز کرد و آنرا برداشت میان صفحات زیاد ان دو صفحه به وضوح از هم جدا شده بودند که نشان از وجود چیزی لای کتاب داشت کتاب را باز کرد تکه کاغذی که گویی هزار بار مچاله شده بود و هزار بار صاف شده بود لای کتاب بود که روی آن نوشته بود" از اسارت آزاد شو!" و زیر آن نوشته بود" بیل"

پایان!