نوپاگردانی؛ به راه‌نندازی استارتاپ، نه بگویید!

این نوشته، برگردانی ضمنی از نوشته آقای پل گراهام با عنوان «Why to not not start a startup» است. در این برگردان، عین عبارات به فارسی برگردانده نشده‌اند و بیشتر چیزی که من از آن‌ها برداشت کرده‌ام را نوشته‌ام. ضمنا تصاویر در نسخه اصلی وجود ندارند. اگر غلطی یا اشتباه نگارشی یا عدم تطابق با متن اصلی در این نوشته پیدا کردید، در نظرات من را مطلع کنید.

مجموعه «Y Combinator» نوعی شتاب‌دهنده است و دو بار در سال در تعداد زیادی از استارتاپ‌ها سرمایه‌گذاری می‌کند.
مجموعه «Y Combinator» نوعی شتاب‌دهنده است و دو بار در سال در تعداد زیادی از استارتاپ‌ها سرمایه‌گذاری می‌کند.

مدت زمان زیادی می‌شود که ما «Y Combinator» را راه انداخته‌ایم و به اندازه کافی داده‌هایی برای سنجش موفقیت داریم. اولین دسته از ما در سال ۲۰۰۵ تبدیل به هشت استارتاپ شدند. از این هشت مورد، حداقل چهار مورد موفق شدند. سه مورد به جذب سرمایه رسیده‌اند؛ ردیت حاصل ادغام دو موردشان یعنی Reddit و Infogami است و مورد سوم فعلا برای معرفی آماده نیست. آخرین مورد از این موارد Loopt است که به خوبی عمل می‌کند و اگر اراده کنند می‌تواند ظرف ده دقیقه به نتیجه برسد!

بنابر این حدود نیمی از بنیان‌گذاران این دسته، اکنون حداقل طبق استانداردهای خود، ثروتمند حساب می‌شوند (وقتی ثروتمند شوید متوجه می‌شوید که درجات مختلفی دارد).

من نمی‌توانم پیش‌بینی کنم که میزان موفقیت ما در آینده هم در حد ۵۰ درصد باقی بماند؛ این دسته می‌تواند داده پرت باشد ولی می‌توان گفت که انتظار داریم عملکرد بهتری نسبت به استاندارد ده درصدی (در میزان موفقیت استارتاپ‌ها) داشته باشیم (یا شاید تا الان هم داریم). شاید هدف‌گذاری ۲۵ درصدی، منطقی‌تر باشد.

شاید جالب باشد بدانید که بنیان‌گذاران شکست‌خورده این دسته هم چندان وضع بدی ندارند! از بین هشت استارتاپ، سه مورد کاملا نابود شده‌اند. در دو موردشان، بنیان‌گذاران تنها در انتهای فصل تابستان به کارهای دیگری مشغول شدند و فکر نمی‌کنم این تجربه برای آن‌ها خیلی تلخ تمام شده‌باشد. تلخ‌ترین تجربه اما مربوط به کیکو بود که بنیان‌گذاران آن بعد از یک سال تلاش به خاطر سرویس تازه گوگل (یعنی تقویم گوگل) له شدند؛ ولی آن‌ها در نهایت خوشحال بودند، چراکه توانستند نرم‌افزارشان را به ارزش ۲۵۰ میلیون دلار به eBay بفروشند. با پول حاصل از فروش، سرمایه سرمایه‌گذاران فرشته را پرداخت کردند و به اندازه یک سال حقوقشان، سرمایه داشتند [۱]. این افراد بلافاصله justin.tv را راه‌اندازی کردند [جاستین.تی‌وی در حال حاضر، همان twitch.tv معروف است که برای استریم ویدیو کاربرد دارد].

تا اینجا متوجه نکته جالبی شدیم! اینکه صفر درصد از افراد، تجربه وحشتناکی داشتند! مثل تمام استارتاپ‌ها، آن‌ها هم فراز و فرودهای زیادی را تجربه کردند که فکر نمی‌کنم این تجربه‌ها را با چیزی مثل کار در اداره، عوض کنند! فکر نمی‌کنم این آمار آخری دیگر داده پرت حساب شود. به هر حال موفقیت، هر چقدر طولانی و مدت بلند باشد، آخر به دست خواهد آمد! من فکر می‌کنم در آینده تعداد افرادی که آرزو می‌کنند شغل اداری داشته باشند به صفر میل کند.

بزرگترین راز زندگی برای من این است که چرا افراد بیشتری به سمت کارهای استارتاپی حرکت نمی‌کنند؟ اگر آدم‌هایی که کارهای عادی می‌کنند، این روش را به کار خود ترجیح می‌دادند، امروز احتمالا ثروتمندان بیشتری داشتیم؛ پس چرا به این سمت نمی‌آیند؟ خیلی از مردم فکر می‌کنند ما برای دوره اعطای سرمایه، هزاران هزار درخواست از سمت استارتاپ‌ها داریم ولی در حقیقت این عدد نزدیک به صدهاست. ملت از بیرون فضای وحشی استارتاپ‌ها را می‌بینند ولی چرا درخواست‌ها کم هستند؟ طوری که تعداد آن‌ها در مقایسه با افراد ماهری که لازم دارند، کم است و این افراد اجبارا به سراغ کارهای معمولی و دفتری می‌روند.

اینطور به نظر می‌آید که خسروان به دنبال صلاح مملکت خویش نیستند! آهای ملت، دردتان چیست؟

فکر کنم من بتوانم جواب این مسائل را پیدا کنم؛ هر چه نباشد در «Y Combinator» به خاطر موقعیت خود در مراحل اولیه فرایند جذب سرمایه، هر کدام از ما باید یک پا متخصص روانشناسی باشیم! قضیه این است که ما برای تاسیس شرکتمان، مطمئن نیستیم.

اینکه ما به کار خود مطمئن نباشیم عادی است. اگر شما به دنبال راه‌اندازی یک استارتاپ باشید و برای توسعه آن دو دل هستید، خب این یک امر طبیعی است. لری پیج و سرگی برین قبل از این که گوگل را راه‌اندازی کنند، مشابه شما فکر می‌کردند؛ حتی جری و فیلو هم قبل از شروع یاهو چنین بودند. فی الواقع، اصلا من فکر می‌کنم استارتاپ‌هایی موفق هستند که با همین عدم اطمینان‌ها شروع کرده‌اند، نه آن‌هایی که با روحیه جهادی کاری را شروع می‌کنند!

برای تایید این قضیه البته شواهدی هم داریم. یک سری از استارتاپ‌هایی که از طریق ما جذب سرمایه کردند و موفق شدند، به ما گفتند که در لحظات و چند ساعت قبل از پایان فرصت پذیرش، برای ثبت نام اقدام کرده‌اند.

راه مقابله با این عدم اطمینان، تجزیه و تحلیل آن با یک سری مولفه است. اکثر افراد، برای عدم انجام کاری حدود هشت دلیل کلی را در نظر می‌گیرند و گاهی نمی‌دانند کدام‌یک، علت اصلی است. بعضی از آن‌ها قابل پاسخ و بعضی اصلا چرت‌وپرت هستند ولی خب شما که نمی‌دانید کدام دلایل، چه میزان در روند تصمیم‌گیری شما دخالت دارند و به همین خاطر نمی‌فهمید مشکلتان قابل حل است یا چرت‌وپرت!

حالا من می‌خواهم تمام این مولفه‌ها را فهرست‌وار به شما نشان بدهم و نشان بدهم که کدامشان منطقی هستند. شما می‌توانید بر اساس این موارد، خودتان را تجزیه و تحلیل کنید و به درک درستی از احساساتتان برسید.

باید اعتراف کنم که هدف من افزایش اعتماد به نفس شما است ولی اینجا دو چیز فراتر از تمرین معمولی افزایش اعتماد به نفس وجود دارد. یکی این که من قرار هست با شما صادق باشم؛ نه اینکه مثل «همایش‌های افزایش اعتماد به نفس» و «پیش به‌سوی موفقیت» تنها شما را با یک سری جمله‌های انگیزشی؛ مثل «ما خیلی باحالیم» و «تو عالی هستی»، گول بزنم و کتاب‌هایم را به شما غالب کنم! نه، هدف من فروش محصولاتم نیست؛ چون اگر من راهنمای استارتاپی بشوم و آن‌ها به نتیجه نرسند، عملا رزومه من خراب شده‌است. من سعی می‌کنم شما را به حضور در جمع «Y Combinator» تشویق کنم تا کارهای من بیشتر شود!

مورد دیگر این است که رویکرد من به جای مثبت‌اندیشی، اتفاقا منفی‌نگری است! به جای اینکه بگویم «بیا این کار رو بکنیم، می‌ترکونه!» ترجیح می‌دهم دلایل شما برای مخالفت و عدم انجام کارها را در نظر بگیرم و نشان می‌دهم که چرا باید بیخیال این موارد شد. خیلی خوب، بریم سراغ مورد اول!

  1. اندک‌سالی

خیلی از مردم فکر می‌کنند که آن‌ها برای شروع یک استارتاپ بسیار جوان هستند و حق هم با همان‌هاست! متوسط سن مردم دنیا ۲۷ سال است که به جرعت می‌توان گفت سن کمی است.

یعنی من می‌تونم استارتاپ راه بندازم؟
یعنی من می‌تونم استارتاپ راه بندازم؟

اما اندک‌سالی چیست؟ یکی از اهداف ما در «Y Combinator» کشف حداقل سن بنیان‌گذاران استارتاپ‌ها بود. همیشه به این فکر می‌کردیم که سرمایه‌گذاران بیش از حد محافظه‌کار هستند که می‌خواهند اعضای هیئت علمی و پروفسورها را مورد لطف خود قرار دهند (!) در حالی که آن‌ها اصلا باید به دانشجویان و حتی دانش‌آموزان کمک مالی کنند.

اصلی‌ترین چیزی که در این مورد متوجه شدیم این بود که قضیه در مورد یک عدد نیست بلکه مشکل سر این است که معنای هر سن دقیقا ویژگی یکتایی ندارد. شاید حداقل ۱۶ سال از نظر عقلی، خوب باشد ولی قبل از ۱۸ سالگی، کسی امکان قانونی برای بستن قراردادهای رسمی را ندارد. با اینحال، موفق‌ترین سرمایه‌گذاری ما در مورد «Sam Altman» [هم‌بنیان‌گذار openAI در کنار Elon Musk] اتفاق افتاد که تنها ۱۹ سال داشت.

سم البته یک داده پرت حساب می‌شود. او وقتی ۱۹ ساله بود، به نظر می‌رسید که از درون ۴۰ سال سن دارد! بعضی‌ها در همان ۱۹ سالگی در حد یک فرد ۱۲ ساله هستند.

دلیل اینکه ما برای افراد بیشتر از یک سن خاص، کلمه «بزرگسال» را به کار می‌بریم این است که به هر حال یک آستانه‌ای وجود دارد که وقتی افراد از آن گذر می‌کنند، عاقل هستند. معمولا این اتفاق می‌تواند در ۲۱ سالگی رخ دهد. اگر شما از این آستانه گذر کرده‌اید، هر چند سن شما خیلی کم باشد، شما آنقدر بزرگ شده‌اید که بتوانید یک استارتاپ راه‌اندازی کنید.

چطور می‌توان متوجه شد؟ باید از چند آزمایش مخصوص شناسایی بزرگسالان استفاده کرد. اصلا من خودم بعد از ملاقات با سم متوجه شدم چنین آزمایش‌هایی وجود دارند! متوجه شدم که با شخصی بسیار بزرگ‌تر از اینکه می‌بینم، صحبت می‌کنم. چه چیزی را در نظر گرفتم که اینطوری فکر کردم؟ چه چیزی باعث شد او پخته‌تر از سنش نشان دهد؟

یکی از آزمایش‌های مخصوص بزرگسالان این است که آیا آن‌ها هنوز رگه‌هایی از کودکی در خود دارند یا نه. زمانی که شما بچه کوچولویی بیشتر نباشید، وقتی قرار باشد کار سختی انجام دهید، به راحتی می‌توانید گریه کنید، آبغوره بگیرید و التماس کنید که «من نمی‌توانم این کار را انجام دهم» و خب در نتیجه، بزرگسالان احتمالا بیخیالتان می‌شوند. دکمه جادویی یک کودک، استفاده از کلمه «من بچه‌ام» است که با گفتن آن، می‌تواند از سخت‌ترین شرایط گذر کند. اما بزرگسالان حق انجام چنین کارهایی را ندارند که اگر چنین کنند، از سوی دیگران به شدت مورد مواخذه قرار می‌گیرند و گاهی بچه‌ها هم آن‌ها را مسخره می‌کنند!

مسئله دیگر برای فهمیدن بزرگسالی این است که برخورد فرد با چالش‌ها چگونه است. اگر آدم نابالغی سعی کند به چالشی از دنیای آدم بزرگ‌ها پاسخ بدهد که دیگران تسلط او را تصدیق و تایید کنند و بعد با جمله «چه فکر احمقانه‌ای» مواجه شود؛ او لجبازی می‌کند و در مواقعی هر چیزی که دستش به آن برسد را پرت می‌کند، می‌شکند و وحشی‌بازی در می‌آورد، طوری که این سرکشی او نشانه حماقت می‌شود؛ اما، فردی که رشد کرده و بزرگ شده‌است، در مواجه با این اتفاق به چشمان شما نگاه می‌کند و می‌گوید «جدی؟ اون وقت چرا اینطوری فکر می‌کنی؟»

البته خیلی از افراد بزرگسال، هنوز هم در برخورد با چالش‌ها مثل کودکان رفتار می‌کنند. چیزی که معمولا پیدا نمی‌شود، بچه‌هایی هستند که در مواجه با چالش‌ها همانند بزرگترها رفتار می‌کنند. اگر شما اینطور رفتاری دارید، خب بزرگ شده‌اید و عدد سن شما اهمیتی ندارد.

۲. عدم وجود مهارت

یک‌بار جایی نوشتم که بنیان‌گذاران استارتاپ‌ها باید حداقل ۲۳ ساله باشند و قبل از اینکه استارتاپشان را راه‌اندازی کنند باید در شرکت دیگری چند وقتی را کار کرده باشند. در حال حاضر دیگر چندان به آن معتقد نیستم و آنچه ذهنیت من را تغییر داد مثال‌های نقضی بودند که در مجموعه خودمان پیدا شدند.

جان تو هیچ مهارتی تو این کار ندارم!
جان تو هیچ مهارتی تو این کار ندارم!

به هر حال هنوز فکر می‌کنم ۲۳ سالگی از ۲۱ سالگی بهتر است ولی بهترین راه برای کسب تجربه در ۲۱ سالگی، راه‌اندازی یک استارتاپ است. پس به طور تناقض‌آلودی، اگر آنقدر تجربه ندارید که یک استارتاپ را راه‌اندازی کنید، بهتر است یک استارتاپ راه‌اندازی کنید! این روش از روش کار کردن در یک شغل عادی برای بی‌تجربگی موثرتر است؛ در واقع اگر شما در یک کار معمولی استخدام شوید، ممکن است حد فکر شما هم در حد همان کار استخدامی قرار بگیرد و شما به یک حیوان دست‌آموز تبدیل می‌شوید که فکر می‌کند باید همیشه یک مدیر محصولی وجود داشته باشد و به اون بگوید که چه برنامه‌ای بنویسد.

کیکو تجربه‌ای بود که من را به این سمت برد. آن‌ها استارتاپی را دقیقا از دانشگاه راه‌اندازی کردند و کم‌تجربگی آن‌ها باعث شد اشتباهات زیادی مرتکب شوند ولی یک‌سال بعد از دوره دوم جذب سرمایه، آن‌ها بسیار قوی شده‌بودند. آن‌ها به هیچ‌وجه حیوان دست‌آموز نبودند و هیچ راه دیگری مثل این وجود نداشت که باعث شود به این اندازه قوی شوند، اگر آن‌ها در جایی مثل گوگل یا مایکروسافت استخدام شده‌بودند، هنوز هم برنامه‌نویسان سطح پایینی بودند.

پس الان توصیه من به ملت این است که به محض خروج از دانشگاه، استارتاپ خود را راه‌اندازی کنند. بهترین زمان برای خطرپذیری، همین دوران جوانی است که احتمالا شکست هم خواهید خورد! ولی حتی عدم موفقیت شما، شما را سریع‌تر از یک شغل معمولی، به هدف می‌رساند.

گفتن این حرف من را کمی نگران می‌کند؛ زیرا، در واقع ما به مردم توصیه می‌کنیم که با پولی که ما به شما می‌دهیم، شکست بخورید تا خودتان را آموزش دهید، اما خب به هر حال این چیزی است که حقیقت دارد!

۳. خیلی مصمم نیستم!

شما به اراده زیادی برای موفق‌شدن به عنوان بنیان‌گذار یک استارتاپ نیاز دارید. این احتمالا بهترین پیش‌بینی برای احتمال موفقیت است.

این کارا خیلی حال می‌خوان!
این کارا خیلی حال می‌خوان!

بعضی از آدم‌ها برای بنیان‌گذاری چندان راسخ نیستند. من انقدر آدم راسخ و بااراده‌ای هستم که نمی‌توانم بفهمم در سر افرادی که مصمم نیستند، چه می‌گذرد ولی می‌دانم که چنین افرادی وجود دارند.

احتمالا اکثر افراد اراده خود را دست کم می‌گیرند. آدم‌های زیادی را دیده‌ام که با به‌کارگیری عزمی بیش از آنچه که نیاز بوده‌است، استارتاپی را راه‌اندازی کرده‌اند. در موردشان که فکر می‌کنم، چند استارتاپی که ما برایشان جذب سرمایه کرده‌ایم را می‌شناسم که ملت در ابتدا فکر می‌کردند این استارتاپ‌ها در نهایت با مبلغی در حد دو میلیون دلار فروخته خواهند شد ولی اکنون در مقیاسی جهانی در حال فعالیت هستند.

پس چگونه می‌توانی تشخیص داد که چه میزان از اراده کافی است وقتی که لری و سرگی [بنیان‌گذاران گوگل] هم در ابتدای امر، در مورد تشکیل شرکتشان مطمئن نبودند؟ مقدار آن را می‌توان حدس زد ولی می‌توانم بگویم باید حداقل به مقداری باشد که شما بتوانید روی پروژه خودتان کار کنید. شاید آن‌ها مطمئن نبودند که می‌خواهند شرکتی تاسیس کنند ولی در حد همان کارهای تحقیقاتی خودشان، اراده داشتند.

۴. بهره هوشی کم

ممکن است برای موفقیت به عنوان یک بنیان‌گذار استارتاپ، به هوش و هوشمندی متوسطی نیاز داشته‌باشید ولی کلا نگرانی در این مورد بی‌خود و بی‌جهت است. اگه انقدر هوش دارید که فکر می‌کنید شاید آنقدر باهوش نباشید که بتوانید استارتاپی را راه‌اندازی کنید، بدانید و آگاه باشید که واقعا باهوشید!

من دیگه از روی قیافه‌مم معلومه خنگم!
من دیگه از روی قیافه‌مم معلومه خنگم!

به هر حال، راه‌اندازی یک استارتاپ چندان هوش زیادی نیاز ندارد. بعضی از استارتاپ‌ها هوشمندی زیادی می‌خواهند؛ مثلا، اگر کار شما در مورد ریاضیات باشد، خب به هوش ریاضیاتی نیاز است ولی اکثر شرکت‌ها کارهای پیش پا افتاده‌تری انجام می‌دهند که در این موارد، تلاش نسبت به هوش عامل مهم‌تری است. شاید بخواهید به سیلیکون ولی اشاره کنید، آنجا ملت باهوشی زندگی می‌کنند و افرادی که باهوش نیستند، حداقل به آن تظاهر می‌کنند ولی اگر فکر می‌کنید برای افزایش ثروت نیاز دارید که باهوش باشید، من به شما توصیه می‌کنم کمی به اخبار لس‌آنجلس و نیویورک نگاه کنید!

هنوز هم فکر می‌کنید در حد راه‌اندازی یک استارتاپ باهوش نیستید و مسائل را از راه سخت آن حل می‌کنید؟ خب پس به سراغ نوشتن نرم‌افزارهای تجاری بروید. شرکت‌های برنامه‌های تجاری، شرکت‌های تکنولوژی‌محوری نیستند؛ آن‌ها بیشتر به قسمت فروش وابستگی دارند و فروش به شدت به تلاش وابسته است.

۵. در مورد کسب‌وکار چیزی نمی‌دانید

این دیگر از آن چیزهای مسخره است که اصلا برای شروع یک استارتاپ به آن نیازی ندارید. تمرکز اولیه شما باید روی محصول باشد. آنچه که شما لازم است بدانید این است که چگونه چیزهایی بسازید که مردم آن‌ها را می‌خواهد و اگر در این مرحله موفق شدید، حالا به این فکر کنید که چطور از این طریق کسب درآمد کنید. اینکار انقدر آسان است که سه‌سوته هم می‌توانید آن را انجام دهید.

خداوکیلی این آمار و ارقام چی دارن می‌گن؟
خداوکیلی این آمار و ارقام چی دارن می‌گن؟

من نسبتا پولدار هستم و شاید برای گفتن اینکه فقط یه چیز خوب بسازید و در مورد کسب درآمد خیلی حساس نباشید، فرد مناسبی نباشم ولی تمام شواهد تجربی این را نشان می‌دهد که صد درصد استارتاپ‌هایی که خروجی آن‌ها محبوبیت چیزی است، می‌توانند از آن چیز، کسب درآمد کنند. سهام‌داران به من می‌گویند که آن‌ها استارتاپ‌ها را بر اساس میزان درآمدشان ارزش‌گذاری نمی‌کنند، بلکه برای آنها ارزش استراتژیک استارتاپ مهم است؛ و این یعنی ایجاد چیزی که مردم آن را دوست دارند و خواستار آن هستند، مهم است. سهام‌داران به خوبی این را می‌دانند که اگر کاربران شما را دوس داشته باشند، شما به هر شکل می‌توانید از این طریق کسب درآمد کنید ولی در غیر اینصورت، بهترین و هوشمندانه‌ترین مدل کسب‌وکار هم شما را نجات نمی‌دهد.

می‌پرسید چرا عده زیادی از مردم با من موافق نیستند؟ شاید چون آن‌ها از این ایده که تعدادی آدم ۲۰ ساله صرفا با ساختن یک چیز جالب بدون داشتن درآمد، پولدار می‌شوند، متنفر هستند. شاید آن‌ها حسادت می‌کنند و نمی‌خواهند قبول کنند چنین چیزی وجود دارد ولی مهم این است که این قضیه وجود دارد و حسادت‌های آن‌ها مهم نیست.

تا مدت‌ها برای من آزاردهنده بود که از گوشه و کنار می‌شنیدم که در مورد من می‌گفتند «طرف چیزی در گوش جوان‌های خام ما می‌خواند و آن‌ها را گول می‌زند» ولی الان می‌فهمم که این صحبت‌ها اتفاقا نشانه‌ای از یک ایده خوب بودند.

ارزشمندترین حقایق، حقایقی هستند که اکثر مردم باور ندارند. آن‌ها مثل یک سهام زیر قیمت هستند؛ اگر با آنها شروع کنید، صاحب همه‌چیز می‌شوید. بنابراین وقتی ایده‌ای را پیدا کردید که می‌دانید خوب است اما اکثر مردم با آن مخالف هستند، نباید صرفا اعتراض آن‌ها را نادیده بگیرید بلکه به شدت به سمت آن حرکت کنید؛ یعنی، شما باید به دنبال ایده‌هایی باشید که محبوب باشند اما به دست آوردن پول از آنها دشوار است.

من شرط می‌بندم نمی‌توانید چیزی محبوب خلق کنید که ندانیم چگونه از آن، کسب درآمد کنیم.

۶. هم‌بنیان‌گذار یا شریکی ندارم

نبود هم‌بنیان‌گذار واقعا یک مشکل است. تحمل مصائب یک استارتاپ فقط برای یک نفر، بسیار زیاد است. ما در مورد بسیاری از مسائل با سایر سرمایه‌گذاران تفاوت داریم اما همه ما در این مورد توافق داریم؛ همه سرمایه‌گذاران، بدون استثنا، ترجیح می‌دهند به شما و هم‌بنیان‌گذارتان کمک مالی کنند، نه به شمای تنها!

من مانده‌ام تنهای تنهااااا...
من مانده‌ام تنهای تنهااااا...

تا کنون ما بودجه دو بنیان‌گذار را تامین کرده‌ایم ولی در هر دو مورد، پیشنهاد کردیم که اولویت اول آن‌ها یافتن یک هم‌بنیان‌گذار باشد. بله! به هر دو کمک مالی کردیم ولی ترجیح می‌دادیم قبل از ثبت نام، هم‌بنیان‌گذارانی داشته باشند. پیدا کردن هم‌بنیان‌گذار برای پروژه‌ای که به تازگی تامین اعتبار شده‌است، کار خیلی سختی نیست و به همین خاطر ما ترجیح می‌دهیم به دنبال هم‌بنیان‌گذارانی باشیم که قبل از ثبت نام، کار خیلی سختی را انجام داده‌اند.

اگر هم‌بنیان‌گذاری ندارید، چه کاری باید انجام دهید؟ یکی بگیر! این از هر چیز دیگری مهم‌تر است. اگر کسی در محل زندگی شما وجود ندارد که بخواهد با شما یک استارتاپ راه اندازی کند، به جایی بروید که این کار را انجام می‌دهند. اگر هیچ‌کس نمی‌خواهد با شما در زمینه ایده فعلی شما کار کند، به سمت ایده‌ای که افرادی می‌خواهند روی آن کار کنند، بروید.

اگر هنوز در مدرسه هستید، توسط هم‌بنیان‌گذاران بالقوه‌ای احاطه شده‌اید! چند سال که بگذرد، پیدا کردن آن‌ها دشوارتر می‌شود؛ نه‌تنها یافتن آن‌ها، بلکه آن زمان، آن‌ها احتمالا دارای شغل هستند و شاید حتی خانواده‌ای دارند که باید از آن حمایت کنند! همچنین، اگر دوستانی در دانشگاه داشتید که با آن‌ها در مورد استارتاپ‌ها طرح‌ریزی می‌کردید ، تا آنجا که می‌توانید با آن‌ها در ارتباط باشید. این قضیه شاید به شما در زنده نگه‌داشتن رویایتان کمک کند.

این امکان وجود دارد که بتوانید از طریق چیزی مثل گروه کاربران یا یک کنفرانس با یک هم‌بنیان‌گذار ملاقات کنید اما در این مورد من خیلی خوش‌بین نخواهم بود. شما باید با کسی کار کنید که بدانید آیا او را به عنوان یک بنیان‌گذار می‌خواهید یا نه [۲].

درسی که از این قضیه باید یاد بگیریم این نیست که چگونه یک هم‌بنیان‌گذار پیدا کنیم بلکه این است که شما باید در زمان جوانی استارتاپ خود را راه‌اندازی کنید و آن زمان تعداد زیادی از آنها در اطرافتان وجود دارند.

۷. ایده‌ای نیست

می‌توان گفت که اگر ایده خوبی نداشته‌باشید، چندان مشکلی پیش نمی‌آید؛ چراکه به هر حال بیشتر استارتاپ‌ها ایده خود را تغییر می‌دهند. حدس می‌زنم در یک استارتاپ حد وسط «Y Combinator» فقط ۷۰ درصد ایده در پایان سه‌ماهه اول، جدید است؛ گاهی اوقات ۱۰۰ درصد است.

هیچ ایده‌ای ندارم!
هیچ ایده‌ای ندارم!

در واقع، ما بسیار مطمئن هستیم که بنیان‌گذاران از ایده اولیه مهم‌تر هستند؛ انقدر که گاهی می‌خواهیم چیز جدیدی را در این دوره سرمایه‌گذاری امتحان کنیم؛ مثلا به افراد اجازه دهیم بدون هیچ ایده‌ای برای پذیرش در جذب سرمایه، اقدام کنند. اگر تمایل دارید این کار را بکنید، می‌توانید در هنگام پرکردن فرم ثبت نام، در جواب به سؤال «با این سرمایه چه کاری می‌خواهید بکنید» بنویسید که «ما هیچ ایده‌ای نداریم». اگر به نظر تیم خوبی باشید، به هر حال شما را می‌پذیریم. ما اطمینان داریم که در کنار شما می‌توان پروژه امیدوارکننده‌ای را آماده کرد.

در واقعیت ما همین الان هم داریم همین‌کار را می‌کنیم؛ برای ایده اولویت و وزن پایینی در نظر گرفته‌ایم و صرفاً برای دل شماست که در این مورد از شما سؤالاتی می‌پرسیم! مهم‌ترین چیزی که ما به آن در فرم ثبت نام شما اهمیت می‌دهیم این مورد است که می‌پرسد «تا الان چه چیز جالبی ساخته‌اید؟». اگر آنچه ساخته‌اید نسخه اول استارتاپ وعده‌داده‌شده باشد، خب چه بهتر! اما اصلی‌ترین چیزی که ما به آن اهمیت می‌دهیم این است که آیا شما در ساختن چیزها مهارت دارید یا خیر. توسعه‌دهنده اصلی یک پروژه منبع‌باز محبوب تقریباً به همین اندازه ارزشمند است.

اگر بودجه شما از «Y Combinator» تأمین شود، این مسئله خودبه‌خود حل می‌شود. در حالت کلی چطور؟ چون واقعاً اگه ایده‌ای نداشته باشید مشکل درست می‌شود! اگر یک استارتاپ بدون ایده راه‌اندازی کنید، بعد چه می‌کنید؟

برای همین یک دستورالعمل مختصر برای پختن کیک ایده، برای شما در نظر گرفته‌ایم! چیزی را پیدا کنید که در زندگی خودتان از بین رفته‌است و آن نیازمندی را فارغ از اینکه چقدر برایتان مهم است، رفع کنید. استیو وازنیک [هم‌بنیانگذار اپل] برای خودش کامپیوتر درست کرد؛ چه کسی می‌دانست که بسیاری از افراد دیگر هم این وسیله را می‌خواهند؟ نیازی محدود اما واقعی، نقطه شروع بهتری نسبت به نیاز گسترده اما فرضی است؛ بنابراین، حتی اگر مشکل این است که شما شنبه‌شب قرار عاشقانه‌ای ندارید، به دنبال راه حلی باشید که با نوشتن یک برنامه، بتوانید این مشکل را برطرف کنید؛ این دنیایی می‌شود که شما در آن قدم خواهید گذاشت، چراکه بسیاری از افراد دیگر نیز همین مشکل را دارند.

۸. جایی برای استارتاپ‌های بیشتر نیست

بسیاری از افراد به تعداد روزافزون استارتاپ‌ها نگاه می‌کنند و فکر می‌کنند که دیگر بیشتر از این ممکن نیست. باور اشتباه آن‌ها این است که در تعداد استارتاپ‌هایی که می‌توانند وجود داشته‌باشند، محدودیتی قائل می‌شوند. هیچ‌کسی در رابطه با تعداد استخدامی‌های شرکت‌های ۱۰۰۰ نفره، چنین ادعایی نمی‌کند (که محدودیت وجود دارد) پس چرا باید محدودیتی در تعداد افرادی که می‌توانند برای رضای خدا در شرکت‌های پنج‌نفره کار کنند، وجود داشته باشد؟ [۳]

دیگه جا نداریم، کسی نیاد :/
دیگه جا نداریم، کسی نیاد :/

تقریباً همه کسانی که شغلی دارند، نوعی نیاز را برآورده می‌کنند. تجزیه شرکت‌ها به واحدهای کوچکتر، باعث از بین رفتن این نیازها نمی‌شود. نیازهای موجود احتمالاً با شبکه‌ای از استارتاپ‌ها نسبت به چند سازمان غول‌پیکر با ساختار سلسله مراتبی، به طور کاراتری رفع می‌شوند، اما فکر نمی‌کنم این به معنای فرصت کمتری باشد؛ زیرا، تأمین نیازهای فعلی به نیازهای بیشتری منجر می‌شود؛ مشخصا این مورد در بین ما انسان‌ها وجود دارد! البته ایرادی هم ندارد، ما چیزهایی را که پادشاهان قرون وسطایی به عنوان تجملات ظاهری در نظر می‌گرفتند، حق مسلم خود می‌دانیم! چیزهایی مثل همین ساختمان‌هایی که در تمام سال به اندازه فصل بهار گرم هستند و اگر اوضاع خوب پیش برود، فرزندان ما چیزهایی را که به نظر لوکس و لاکچری هستند، حق مسلم خود می‌دانند. هیچ استاندارد مطلقی برای ثروت مادی وجود ندارد؛ برای سلامتی هم هیچ حدی وجود ندارد و این صنعت، به تنهایی پر از ظرفیت‌های نامتناهی است. در آینده مردم باز هم ثروت بیشتری می‌خواهند؛ بنابراین، محدودیتی در میزان مشاغل موجود برای شرکت‌ها و به ویژه برای استارتاپ‌ها وجود ندارد.

معمولاً این مغالطه (محدودیت اندازه استارتاپ‌ها) به طور مستقیم بیان نمی‌شود و این قضیه بیشتر به طور ضمنی در جمله‌هایی مثل «گوگل، مایکروسافت و یاهو صرفاً به چند استارتاپ معدود می‌توانند کمک مالی کنند، نه بیشتر!» وجود دارد. شاید درست باشد! ولی لیست سرمایه‌گذاران، بسیار بیشتر از این‌ها است و البته گوگل هم احمق نیست! گوگل استارتاپ‌هایی را خریداری می‌کند که چیز ارزشمندی را خلق کرده‌اند و چرا باید محدودیتی در تعداد استارتاپ‌های ارزشمندی که شرکت‌ها می‌توانند خریداری کنند، وجود داشته باشد در حالی که انسان‌ها همیشه عطش بیشتری برای ثروت دارند؟ ممکن است در عمل، تعداد استارتاپ‌هایی که موفق به جذب سرمایه می‌شوند، محدود باشد اما نیمه پر لیوان این است که اگر چیزی ارزشمند باشد و بنیان‌گذارانش نیاز داشته باشند که کمک مالی دریافت کنند، سرمایه‌داران حاضر هستند در این امر سهیم شوند؛ خب، اصلا به همین خاطر می‌گوییم که بازار هوشمند است.

۹. باید مراقب خانواده‌ام باشم

این مورد، از آن منطقی‌ها است! من به کسی که سرپرست خانوار است یا به هر شکل باید از خانواده‌اش مراقبت کند، توصیه نمی‌کنم که یک استارتاپ راه بیندازد. نمی گویم این کار کلاً بد است، من فقط نمی‌خواهم مسئولیت توصیه به انجام چنین کاری را به عهده بگیرم! ترجیح می‌دهم به افراد ۲۲ ساله بگویم که استارتاپ راه بیندازید و حاضرم مسئولیت عواقب آن را با جان و دل قبول می‌کنم. قضیه این است که اگر این جوان‌ها شکستی هم بخورند، چیزهای زیادی یاد خواهند گرفت و هنوز فرصت استخدام در مایکروسافت را دارند اما من حوصله درگیری با مادرها را ندارم!

آغوش گرم خانواده را به هزاران میلیارد دلار نخواهم داد!
آغوش گرم خانواده را به هزاران میلیارد دلار نخواهم داد!

حالا اگر می‌خواهید در عین حال که خانواده‌ای دارد، استارتاپی هم راه بیندازید، چه باید کرد؟ می‌توان با یک کسب‌وکار مشاوره‌دهنده شروع کرد [ممکن است مقصود نویسنده این باشد که بهتر است با مشورت با دیگران کسب‌وکاری را شروع کرد ولی من اولی را مناسب‌تر دیدم] و رفته‌رفته آن را به یک کسب‌وکار محصول‌محور [یا دارای محصول] تبدیل کرد. از نظر تجربی، احتمال انجام این کار کم است و شما از این طریق نمی‌توانید چیزی مثل گوگل را تولید کنید ولی حداقل آن، این است که حتماً درآمد دارید!

روش دیگر برای کاهش ریسک این است که به جای شروع استارتاپ خودتان، به یک استارتاپ موجود بپیوندید. بودن در بین اولین کارمندان یک استارتاپ، هم از نظر بدبختی هم از نظر خوشبختی، بسیار به بنیان‌گذاری شباهت دارد. اگر فلان مقدار کارمند داشته باشید، سر انگشتی می‌توان گفت که به اندازه (توان دوم فلان)÷۱، تجربیات بنیان‌گذاری کسب می‌کنید.

عین قضیه هم‌بنیان‌گذارها، درس اصلی این قسمت این است که استارتاپ‌ها را در جوانی راه‌اندازی کنید.

۱۱. از نظر مالی مستقل هستم (احتیاجی به پول ندارم)

این بهانه من برای شروع‌نکردن یک استارتاپ است. استارتاپ ها استرس‌آور هستند. اگر به پول نیازی ندارید، چرا این کار را می‌کنید؟ حتی کارآفرینان زنجیره‌ای [که مدام شرکت‌های مختلفی تاسیس می‌کنند تا اینکه یکی از آن‌ها موفق شود] هم بعد از اینکه بیست شرکت درست و حسابی ساخته‌اند، با خود فکر کنند که «یک کمپانی دیگر راه بیندازم؟ بیخیال! مگر مغز خر خورده‌ام؟».

ریچ کید که می‌گن منم. من دیگه استارتاپ می‌خوام چه کار؟
ریچ کید که می‌گن منم. من دیگه استارتاپ می‌خوام چه کار؟

دو بار نزدیک بود که استارتاپ‌های جدیدی راه بیندازم ولی همیشه عقب‌نشینی کردم زیرا نمی‌خواهم چهار سال از زندگی‌ام را صرف ردکردن چاله‌ها و موانع سر راهم بکنم. من این حرفه را آنقدر خوب می‌شناسم که بدانم شما نمی‌توانید با کاره پاره‌وقت، از پس آن بربیایید. آن چیزی که باعث می‌شود یک بنیان‌گذار خوب خطرناک باشد، این است که تمایلی برای تحمل بی‌نهایت چاله و دست‌انداز در مسیر خود داشته باشد.

بازنشستگی هم مشکلات خودش را دارد! من هم مثل خیلی‌ها دوست دارم کاری برای انجام داشته باشم. یکی از مشکلاتی که بعد از ثروتمندشدنتان به آن برخورد می‌کنید، این است که افرادی که دوست دارید با آن‌ها کار کنید، ثروتمند نیستند. آن‌ها باید جایی کار کنند تا بتواند قبض‌هایشان را پرداخت کند که این یعنی اگر می‌خواهید آن‌ها را به عنوان همکار داشته‌باشید، مجبورید شغلی داشته باشید که قبض‌های شما را هم پرداخت می‌کند! حتی اگر نیازی به آن نداشته‌باشید. من فکر می‌کنم این همان چیزی است که در واقع باعث ایجاد بسیاری از کارآفرینان زنجیره‌ای می‌شود.

به همین دلیل من خیلی دوست دارم روی «Y Combinator» کار کنم. این بهانه‌ای است برای انجام کاری جالب همراه با افرادی که دوستشان دارم.

۱۱. برای مسئولیت‌پذیری آماده نیستم

این دلیل من برای عدم شروع یک استارتاپ در دهه سوم زندگی‌ام بود. من مانند بسیاری از افراد همسنم، بیش از همه‌چیز برای آزادی ارزش قائل بودم و نسبت به انجام هر چیزی که بیشتر از چند ماه، تعهد و مسئولیت‌پذیری لازم داشت، بی‌میل بودم؛ مخصوصاً اگر قرار بود که کل زندگی من را درگیر خودش بکند (که استارتاپ‌ها چنین می‌کنند). البته این مسئله قابل هضم است. اینکه می‌خواهید وقت خود را به مسافرت، یا شرکت در یک گروه موسیقی یا هر چیز دیگری بگذرانید، دلیل موجهی برای شماست که کسب‌وکاری را شروع نکنید.

وقتی برای تعهددادن آماده نیستی!
وقتی برای تعهددادن آماده نیستی!

اگر استارتاپی را شروع کنید که موفق خواهد شد، حداقل سه یا چهار سال زمان لازم است (که در صورت عدم موفقیت، قضیه سریع‌تر تمام می‌شود). بنابراین اگر آماده تعهداتی در این حد نیستید، نباید این کار را انجام دهید ولی باید حواستان باشد که اگر یک شغل معمولی پیدا کنید هم احتمالاً همان‌قدری روی کارتان زمان می‌گذارید که روی استارتاپتان می‌توانید بگذارید و منطقاً متوجه خواهید شد که اوقات فراغتی بسیار کمتر از آنچه انتظار دارید، وجود دارد. پس اگر زمانی آمادگی چسباندن کارت شرکت به کت یا لباستان را پیدا کردید یا به آن سمت متمایل شدید، ممکن است برای شروع یک استارتاپ هم آماده شده‌باشید.

۱۲. نیاز به ساختار

قبل‌تر گفته‌ام که افرادی هستند که به یک چارچوب و ساختاری منظم در زندگیشان احتیاج دارند. خوب است اینطوری بگوییم که آن‌ها به شخصی احتیاج دارند که به او بگوید چه کاری انجام دهد. من باور دارم چنین افرادی وجود دارند. شواهد تجربی زیادی وجود دارد؛ مثل افراد ارتشی، اعضای فرقه‌های مذهبی و امثال این‌ها؛ شاید حتی این افراد، اکثریت و غالب باشند.

فرمانده، تو فقط بگو من برات چیکار کنم؟!
فرمانده، تو فقط بگو من برات چیکار کنم؟!

اگر شما هم از این دسته افراد هستید، احتمالاً نباید استارتاپی را راه‌اندازی کنید. در واقع، شما احتمالاً حتی نباید در چنین جایی استخدام شوید. در یک استارتاپ خوب، خیلی به شما نمی‌گویند که چه کاری باید انجام دهید. ممکن است یک نفر وجود داشته باشد که عنوان شغلی آن مدیرعامل (CEO) باشد، اما تا زمانی که شرکت در حد دوازده نفر نیرو داشته باشد، هیچ کس نمی‌تواند به کسی بگوید که چه کاری انجام دهد و این قضیه برای شما باعث ناکارآمدی می‌شود. هر شخص بدون اینکه نیاز باشد به کسی چیزی بگوید، فقط آن کاری که لازم است را انجام می‌دهد.

اگر به نظر می‌رسد این قضیه به هرج‌ومرج منتهی می‌شود، به یک تیم فوتبال فکر کنید. یازده نفر مجبور هستند در شرایط پیچیده‌ای با یکدیگر همکاری کنند و با این وجود فقط در موارد اضطراری، گاهی، کسی به دیگران می‌گوید که چه کاری انجام دهد. یک بار گزارشگر از دیوید بکهام پرسید که آیا در رئال مادرید از نظر زبانی، مشکلی دارد؟ زیرا بازیکنان از حدود هشت کشور مختلف بودند. او گفت این قضیه چندان مسئله‌ساز نبوده‌است؛ زیرا، همه آنقدر خوب بودند که هرگز اجباری به صحبت‌کردن نبود. همه آن‌ها کار درستی را انجام دادند.

چگونه می‌توان تشخیص داد که از لحاظ ذهنی انقدر مستقل هستید که یک استارتاپ را شروع کنید یا نه؟ اگر می‌توانید به تنهایی تشخیص بدهید که آماده نیستید، پس احتمالاً آماده هستید!

۱۳. ترس از عدم اطمینان

شاید برخی از افراد از شروع یک استارتاپ جدید بترسند، چراکه از عدم اطمینان متنفر هستند. اگر به این سمت بروید که در مایکروسافت استخدام بشوید، می‌توانید چند سال آینده را به طور دقیق پیش‌بینی کنید یا شاید بهتر باشد که بگوییم به طور خیلی دقیق! از سمت دیگر اما، اگر یک استارتاپ را شروع کنید، ممکن است هر اتفاقی بیفتد.

هیچی از تهش معلوم نیست :/
هیچی از تهش معلوم نیست :/

خوب، اگر از عدم اطمینان نگران هستید، من می‌توانم این مشکل را برای شما حل کنم. از همین الان آینده را برای شما اینطور پیش‌بینی می‌کنم که اگر یک استارتاپ را شروع کنید، با احتمال زیادی شکست می‌خورید. جدی می‌گویم! اگرچه این راه برای کسب تجربه مناسب است و من بد شما را نمی‌خواهم و ترجیح می‌دهم موفق شوید ولی باید انتظار بدترین چیزها را داشته باشید. در بدترین حالت آن، دوران جالبی را سپری کرده‌اید و در بهترین حالت ممکن است ثروتمند شوید.

تا زمانی که تلاشی جدی داشته‌باشید، کسی شما را به خاطر شروع استارتاپ سرزنش نمی‌کند. شاید! شاید در گذشته، مسئولان استخدامی، افراد را به خاطر شکست‌هایشان رد می‌کردند ولی الان اینطور نیست. من از مدیران شرکت‌های بزرگ در این مورد سؤال کردم و همه آن‌ها گفتند که نسبت به کسی که زمان خود را در شرکت‌های بزرگ سپری کرده‌است ترجیح می‌دهند شخصی را استخدام کنند که در همان زمان سعی در راه‌اندازی یک استارتاپ داشته و شکست خورده‌است.

تا زمانی که شکست شما به خاطر تنبلی یا حماقت لاعلاج نباشد، سرمایه‌گذاران هم از این قضیه علیه شما استفاده نمی‌کنند. به من گفته می‌شود شکست در مناطقی دیگر مثل اروپا، ننگ بزرگی به حساب می‌آید ولی اینجا اینطور نیست. در آمریكا، شركت‌ها، مانند تقریباً هر چیز دیگری، هر موقعی ممکن است به فنا بروند.

۱۴. دقیقا متوجه نیستید که باید از چه چیزی دوری کنید

یک دلیل برای این قضیه که افرادی که یکی دو سال از عمرشان را به سراغ حرفه و کسب تجربه می‌روند نسبت به کسانی که مستقیماً از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شوند، بنیان‌گذاران بهتری هستند، این است که می‌دانند که باید از چه مسائلی دوری کنند. اگر استارتاپ آن‌ها ناموفق باشد، مجبور هستند به سراغ استخدام بروند و به خوبی می‌دانند که استخدام‌شدن چه کار افتضاحی است.

فقط که نباید از گوشت و چربی و قند دوری کرد!
فقط که نباید از گوشت و چربی و قند دوری کرد!

اگر در دوران دانشگاه به سراغ کارآموزی (مشاغل تابستانه) رفته‌اید، ممکن است فکر کنید می‌دانید شغل‌ها چگونه هستند اما احتمالاً نمی‌دانید. کارآموزی در شرکت‌های فناوری، شغل‌هایی واقعی نیستند. شاید اگر کارآموزی شما پیشخدمتی باشد، بتوان گفت که این شغل، واقعی است چراکه آن زمان مجبور هستید سختی کار را تحمل کنید اما شرکت‌های نرم‌افزاری، دانشجویان کارآموز را به عنوان منبع نیروی کار ارزان استخدام نمی‌کنند بلکه آن‌ها این کار را به امید جذبشان پس از فارغ‌التحصیلی انجام می‌دهند. اگر در تولید نقشی داشته باشید، خوشحال خواهند شد ولی از شما انتظار چنین کاری ندارند.

ذهنیت شما زمانی که بعد از فارغ‌التحصیلی در جایی استخدام می‌شوید، کاملاً تغییر خواهد کرد، منظور من همان زمانی است که باید به خوبی کار کنید! و از آنجا که بیشتر کارهایی که شرکت‌های بزرگ انجام می‌دهند، حوصله‌سربر است، شما مجبور به انجام کارهای خسته‌کننده می‌شوید. در مقایسه با دانشگاه، کارها آسانتر ولی کسل‌کننده هستند. شاید اولش اینطور به نظر برسد که پول درآوردن از کارهای آسان نسبت پول دادن برای کارهای سخت زمان دانشگاهتان، چیز جالبی است ولی بعد از چند ماه، دیگر چنین حسی ندارید و در نهایت کار روی این چیزهای احمقانه باعث خشونت و تضعیف روحیه شما می‌شود؛ هرچند که کارهای آسانی انجام می‌دهید و در قبال آن‌ها پول زیادی می‌گیرید.

البته هنوز به قسمت بد ماجرا نرسیده‌ایم! بدترین چیز در مورد استخدام‌شدن و شغل‌های دفتری این است که از شما انتظار می‌رود که در زمان‌های‌ خاصی در آن‌جا حاضر باشید؛ ظاهراً حتی گوگل نیز به این مسئله مبتلا شده‌است و معنی این قضیه، همانطور که بسیاری از کارمندان به شما خواهند گفت، این است که بعضی مواقع واقعاً شما تمایلی برای کار کردن روی چیزی ندارید ولی به هر حال مجبور خواهید بود که به محل کار خود بروید، جلوی صفحه مانیتور بنشینید و تظاهر کنید که دارید کاری می‌کنید؛ حتی برای کسی که کارش را دوست دارد، مانند اکثر کارمندان خوب، این مدت شکنجه‌آور است.

در یک استارتاپ، از همه اینها صرف نظر می‌کنید. در بیشتر استارتاپ ها مفهومی به نام ساعت اداری وجود ندارد. کار و زندگی شما با یکدیگر درگیر می‌شوند اما خوبی این موضوع این است که هیچ کس نگران این نمی‌شود که شما در کارتان، زندگی کنید! اکثر مواقع در یک استارتاپ می‌توانید هر کاری که می‌خواهید انجام دهید؛ مثلا، اگر بنیان‌گذار هستید، صرف بیشتر وقتتان برای کارتان چیزی است که دلتان می‌خواهد اما هرگز مجبور نیستید به آن تظاهر کنید.

اگر در یک شرکت بزرگ در دفتر کار خود چرت بزنید، غیر حرفه‌ای به نظر می‌رسد اما اگر در حال راه‌اندازی یک استارتاپ هستید و در میانه روز به خواب بروید، هم‌بنیان‌گذاران شما فقط فرض می‌کنند که شما خسته شده‌اید.

۱۵. والدین از شما می‌خواهند که پزشک شوید

احتمالاً تعداد قابل توجهی از کسانی که می‌توانستند الان بنیان‌گذار یک استارتاپ باشند، توسط والدین خود از انجام این کار منصرف شده‌اند. من نمی‌خواهم بگویم که شما نباید به حرف آن‌ها گوش دهید؛ خانواده‌ها در مورد سنت‌هایشان حق دارند و من کی باشم که با آن‌ها مخالفت کنم! اما من به شما دو دلیل می‌دهم که بگویم ممکن است یک حرفه امن همان چیزی نباشد که والدین شما واقعاً برای شما می‌خواهند.

حالا تو دکتر بشو، در کنارش علاقه‌تم ادامه بده و یه استارتاپ بزن.
حالا تو دکتر بشو، در کنارش علاقه‌تم ادامه بده و یه استارتاپ بزن.

یکی اینکه والدین نسبت به فرزندانشان، اخلاقیات محافظه‌کارانه‌تری دارند. این در واقع یک پاسخ منطقی به وضعیت آن‌ها است چراکه بدبختی فرزندان نسبت به خوشبختی آن‌ها، در زندگی والدین نقش و سهم بیشتری دارد. اکثر والدین در این مورد حتی فکر هم نمی‌کنند؛ ولی این در ناخودآگاهشان وجود دارد و باعث می‌شود که آن‌ها بیش از حد محافظه‌کار شوند. به هر حال خطای محافظه کاری همچنان خطاست.
تقریباً در همه موارد، پاداش متناسب با خطرپذیری است، بنابراین والدین با محافظت از بچه‌های خود در برابر خطر، بدون اینکه متوجه شوند، از آن‌ها در برابر پاداش‌ها نیز محافظت می‌کنند. اگر آن‌ها متوجه این موضوع بودند، از شما می‌خواستند که بیشتر خطر کنید.

دلیل دیگر اینکه والدین ممکن است اشتباه کنند این است که، آن‌ها مانند فرماندهان، همیشه در آخر جنگ هستند [افکار قدیمی دارند]. اگر آن‌ها می‌خواهند شما یک پزشک باشید، احتمالاً هم به دنبال این هستند که بیماران را درمان کنید و هم اینکه کاری پرسود و معتبر داشته باشید [۴] اما الان این شغل نسبت به زمانی که ذهنیت آن‌ها شکل گرفته‌است، آنچنان پرسود یا معتبر نیست. هنگامی که من در دهه هفتاد میلادی کودک بودم، پزشکی چیز بزرگی بود. نوعی مثلث طلایی وجود داشت که شامل پزشکان، مرسدس 450SL و تنیس بود. اکنون هر سه راس این مثلث، کاملاً قدیمی هستند.

والدینی که می‌خواهند شما پزشک باشید، ممکن است به راحتی متوجه نشوند که چقدر اوضاع تغییر کرده‌است. آیا اگر شما به جای استیو جابز بودید، آن‌ها خوشحال نمی‌شدند؟ بنابراین، فکر می‌کنم راه مقابله با نظرات والدین در مورد کاری که باید انجام دهید این است که با آن‌ها بحث کنید، همانند وقتی که از آن‌ها درخواستی دارید؛ حتی اگر تنها هدف شما جلب رضایت آن‌ها باشد، راه انجام این کار صرفاً گفتن خواسته‌تان به آن‌ها نیست، در عوض به این فکر کنید که چرا آن‌ها چیز دیگری از شما می‌خواهند و به دنبال راهی بهتر برای تأمین خواسته‌های آن‌ها باشید.

۱۶. وجود شغل، بدیهی است

این قضیه ما را به آخرین و احتمالاً قوی‌ترین دلیل برای استخدام‌شدن افراد می‌رساند که «این که هر کسی باید شغلی داشته‌باشد، بدیهی است». بدیهیات بسیار قدرتمند هستند، دقیقاً به این دلیل که بدون نیاز به آگاهانه انتخاب‌کردن، عمل می‌کنند.

همه دنبال یه شغلی هستن بالاخره!
همه دنبال یه شغلی هستن بالاخره!

تقریباً برای همه به جز مجرمان، بدیهی به نظر می‌رسد که اگر به پول احتیاج دارید، باید شغل پیدا کنید. در واقع این سنت بیش‌تر از صد سال قدمت ندارد. قبلا راه بدیهی امرار معاش از طریق کشاورزی بود. این فکر بدی است که مسئله‌ای با قدمت یک سده را به عنوان یک اصل بدیهی در نظر بگیریم. طبق استانداردهای تاریخی، این مورد بدیهی چیزی است که به سرعت تغییر می‌کند.

ممکن است همین الان در حال مشاهده چنین تغییری باشیم. من در مورد تاریخ اقتصادی بسیار مطالعه کرده‌ام و دنیای استارتاپ‌ها را به خوبی درک کرده‌ام، اکنون برای من قطعی است که ما شاهد آغاز تحولی مانند همان چیزی که برای کشاورزی به تولید رخ داد، هستیم.

می‌دانید نکته جالب کجاست؟ اگر هنگام شروع آن تغییر (تقریباً حوالی ۱۰۰۰ میلادی در اروپا) به زندگی دیگران نگاه می‌کردید، تقریباً به نظر همه می‌رسید که فرار به شهر برای به دست آوردن موقعیت‌های خلق ثروت و خوشبخت‌شدن، کاری جنون‌آمیز است؛ اگرچه در اصل برای دهقان‌ها ترک زمین اربابی مجاز نبود اما فرار به یک شهر آنچنان هم دشوار نبوده‌است؛ هیچ محافظی در اطراف روستا گشت‌زنی نمی‌کرد. آنچه مانع رفتن دهقانان شد این بود که به نظرشان، این کار دیوانه‌وار مخاطره‌آمیز بود. قطعه زمین یکی را ترک کنید؟ مردمی را که کل زندگی خود را با آن‌ها سپری کرده‌اید، رها کنید تا در یک شهر غول‌پیکر بین سه یا چهار هزار نفر غریبه زندگی کنید؟ چگونه زندگی می‌کنید؟ اگر غذای خود را کشت نکنید، چگونه می‌خواهید زنده بمانید و زندگی کنید؟

برای آن‌ها ترسناک به نظر می‌رسید ولی الان برای ما بدیهی است که باید با عقل خود زندگی کنیم. بنابراین اگر شروع یک استارتاپ برای شما خطرناک به نظر می‌رسد، به این فکر کنید که زندگی‌کردن به سبک الان ما، چقدر برای اجدادمان خطرناک به نظر می‌رسید. در عجیب‌بودن این قضیه، همین بس که کسانی که ما آن‌ها را به عنوان گل سرسبد عالم می‌شناسیم، کسانی هستند که سعی می‌کنند شما را وادار کنند که به همان شیوه قدیمی کار کنید. لری و سرگی [بنیان‌گذاران گوگل] چگونه می‌توانند بگویند که شما باید به عنوان کارمند آن‌ها کار کنید، در حالی که آن‌ها خودشان جایی استخدام نشدند؟

نظام دهقانی
نظام دهقانی

اکنون ما به کشاورزان قرون وسطی نگاه می‌کنیم و تعجب می‌کنیم که آن‌ها چگونه تحمل کردند. چقدر وحشتناک بوده‌است که باید کل زندگی خود را در یک سری زمین می‌گذراندید و هیچ امیدی به بهترشدن اوضاع نداشتید، چراکه زیر نظر ارباب و کشیش‌ها مجبور بودید تمام تولید مازاد خود را به آن‌ها بدهید تا از آن‌ها به عنوان ارباب، تاییدیه بگیرید. من تعجب نخواهم کرد اگر روزی مردم آینده به گذشته نگاه کنند و با همین دیدگاه، به کارهای عادی ما نگاه کنند. چقدر ناراحت‌کنندهاست که هر روز به یک اتاقک در یک مجتمع اداری بی روح رفت‌وآمد کنید و به شما بگویند چه کارهایی بکنید که رئیستان تاییدتان کند؛ همان کسی که می‌تواند شما را به دفتر خود فراخواند و بگوید «بفرمایید بنشینید» و شما باید بنشینید! فکرش را بکنید که برای انتشار نرم‌افزار باید اجازه بگیرید. تصور کنید هنگام غروب جمعه غمگین باشید، به این خاطر که آخر هفته تقریباً تمام شده‌است و فردا باید صبح زود از خواب بیدار شوید و به محل کار خود بروید. آن‌ها چگونه تحمل کردند؟

جالب است که فکر کنیم ممکن است در آستانه تغییر دیگری مانند تغییر از کشاورزی به تولید قرار داشته باشیم. به همین دلیل من به استارتاپ‌ها اهمیت می‌دهم. استارتاپ‌ها فقط به این دلیل جالب نیستند که راهی برای کسب درآمد زیاد هستند؛ چراکه راه‌های دیگری برای این کار وجود دارند؛ مثل تجارت در بورس و سوداگری در اوراق بهادار. در اکثر مواقع به اندازه معماها جالب هستند. در مورد استارتاپ‌ها اتفاقات بیشتری در حال رخ‌دادن است. آن‌ها ممکن است یکی از آن تغییرات نادر و تاریخی در نحوه تولید ثروت باشند.

این در نهایت همان چیزی است که ما را وادار می‌کند تا روی «Y Combinator» کار کنیم. ما می‌خواهیم پول در بیاوریم، اما این هدف اصلی نیست. تعداد انگشت‌شماری از این تغییرات بزرگ اقتصادی در تاریخ بشر وجود داشته‌است. این یک تغییر شگفت‌انگیز است که سریعتر اتفاق می‌افتد.

نکات

[۱]. تنها افرادی که ضرر کردند، ما بودیم. سرمایه‌گذاران فرشته بدهی خود را از طریق تبدیل و حراج زنده کردند ولی به «Y Combinator» صرفا ۳۸ سنت رسید.

[۲]. بهترین حالت سازمان‌دهی برای چنین مواقعی، پروژه‌های متن‌باز هستند ولی این موارد چندان جلسات حضوری زیادی ندارند. شاید ارزشش را داشته باشید که یک چنین پروژه‌ای را شروع کنید.

[۳]. برای کمک مالی یا خرید استارتاپ‌ها به چند شرکت بزرگ نیاز است، به همین خاطر اینطور هم نیست که بتوان تعداد شرکت‌های بزرگ را به ۰ رساند.

[۴]. سنجش تعقل: اگر پزشکان همین کار فعلی خودشان را می‌کردند ولی افراد بیچاره و کم‌درآمدی بودند، کدام پدر و مادری دوست داشت که بچه‌هایشان پزشک شوند؟

Thanks to Trevor Blackwell, Jessica Livingston, and Robert Morris for reading drafts of this, to the founders of Zenter for letting me use their web-based PowerPoint killer even though it isn’t launched yet, and to Ming-Hay Luk of the Berkeley CSUA for inviting me to speak.