اپیزود هجدهم - غرق در رودخانه بی‌آب (قسمت اول)


اگه شما بری ونزوئلا سر یه چهارراه وایسی، اولین چیزی که نظرتو جلب میکنه اینه که از وقتی وضعیت اقتصادی خیلی بد شده و ارزش پول هر نود و چهار روز نصف میشه، ماشینا راحت از چراغ قرمز رد میشن. هیچ‌کس برای چراغ راهنما ارزشی قائل نیست، حتی جلوی پلیس از چراغ قرمز رد میشن، پلیسم هیچی نمیگه.

بذارید از اینجا شروع کنم که اگه شما ماشین داشته باشین توی کاراکاس ممکنه ساعت‌ها منتظر بمونی تا نوبتتون بشه بنزین بزنین و اگه خارج از کاراکاس باشین این زمان ممکنه تا پونزده روز هم طول بکشه. برای همین ماشینای زیادی تو خیابون نمی‌بینی اما اگه شانس حوصله داشته باشین یا پول رابطه که از بازار سیاه بنزین بخرید اون وقت اگه پشت چراغ قرمز بایستین ماشین پشت سرتون فکر می‌کنه که دیوونه شدین چون از وقتی وضعیت خراب شده ایستادن پشت چراغ قرمز ریسک اینکه یکی به پنجرتون نزدیک بشه و ازتون دزدی کنه یا حتی خود ماشینتون رو بدزده رو بالا برده، دلیلش اینه.


زندگی گاهی با قواعدی که ما می‌شناسیم پیش نمیره و اونجاست که یکی مثل ما که یه توریسته، میاد سر یه چهارراه وایمیسته و اینو می‌بینه و ممکنه یه نچ نچیم بکنه و زیر لب بگه چقدر اینا بی فرهنگن. همه چیز اونقدر روون و شفاف نیست که با یک نگاه بشه فهمیدش یا حتی گاهی نمیشه فهمیدش، نمیشه برای بعضی از سال‌ها جواب پیدا کرد. اینا رو گفتم ولی باید بگم که محل اتفاق افتادن داستان این اپیزود توی ونزوئلا نیست و همین‌طور این داستان قرار نیست جوابی برای سوال بزرگش در اختیارتون بذاره. چون ما ممکنه فقط یه توریست باشیم، ایستاده سر یه چهارراه شلوغ، توی کاراکاس.




سلام من مرسن هستم و این هجدهمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که تو هر قسمتش داستان واقعی آدم‌هارو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


بریم سراغ داستان؛ یه چند ماهی هست که ما داریم روی این داستان سه اپیزودی که اسمش غرق در رودخانه‌ی بی آبه، کار می‌کنیم. اپیزودا قراره به فاصله‌ی چهار روز منتشر بشن مرسی که ما رو به دوستاتون معرفی می‌کنید.

فکر می‌کنم باید بگم که این اپیزود به هیچ وجه برای کودکان مناسب نیست و همینطور به خاطر ماهیتی که این داستان واقعی داره شاید برای همه و مخصوصا کسایی که سطح اضطراب بالایی دارن مناسب نباشه.

من می‌تونستم بهزاد باشم، تو می‌تونستی بهزاد باشی.




سلام من بهزاد هستم؛ من هر وقت به این ماجرا فکر می‌کنم، نه خودم رو دم مدرسه می‌بینم و جلوی اون سوپرمارکت و نه به زندگی بین اون همه آدمی که زبونشونو نمی‌فهمیدم. خودم رو وسط دریاچه‌ی خشک شده‌ی هامون می‌بینم، با دو تا چشمی که بهم خیره شده بودن و سایه‌ی سنگین مرد قد بلندی که کنارم بود و صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم و شونش به شونم می‌خورد و ضربان قلبی که توی گلوم حس می‌کردم. من فقط یه قدم تا مردن و دفن شدن وسط هامون فاصله داشتم؛ این تصویر، کابوس من از تمام اون ماجرایی که خودشم دست کمی از یک کابوس نداشت.


موقعیتی که اگر طور دیگه‌ای رقم می‌خورد امروز شما شنونده‌ش نبودید. مثل هزاران آدمی که وسط ناکجا دفن شدن و هیچ وقت هیچ‌کس نفهمید که چه حسی داشتن وقتی دو تا چشم از پشت نقاب بهشون خیره شده بود. من بهزادم، قبل از سال هشتاد و پنج و الان بهزادم بعد از گذروندن اون ماجرا، شما روایت من رو می‌شنوید از اون‌موقع. شهر ما یه شهر مرزی محروم بود، هم اون زمانی که من اونجا به دنیا اومدم و زندگی کردم، هم الان که نه سال از اونجا مهاجرت کردیم.


من سال 1371 به دنیا اومدم، ما پنج تا بچه بودیم؛ چهار تا دختر و یه دونه پسر که منم. من فرزند دوم خانواده بودم، خواهر اولم چهار سال از من بزرگ‌تر بود، بعد من بودم، بعدیم خواهر کوچکتر از من، چهار سال کوچک‌تره. بعدش دیگه ظاهرا بابا مامانم فاصله‌ی چهار سال جام جهانی رو رعایت نکردن و رفتن مسابقات آسیایی؛ چون که خواهر سوم و چهارم با همدیگه نزدیک به دو سال اختلاف دارن. یکی دیگه از خواهرام یعنی کوچکترین خواهرم سال 1385 به دنیا اومد، دقیقا همون سالی که این داستان اتفاق افتاد. اول از مامانم بگم؛ مامانم خانه‌دار بود و توی زندگیش خیلی سختی کشیده بود، چند بارم شدید بیمار شده بود، دختر بزرگ خانواده پرجمعیتشون بود.


مامانم به با محبتی توی فامیل معروفه؛ خوشحال کردن دیگران خیلی براش مهمه که البته من دوست دارم که این خصلتش رو به ارث برده باشم. بابام کاسب بود، لوازم یدکی ماشین می‌فروخت، مغازه داشت و البته شهرت بابام به پولدار بودن از پولی که واقعا داشتیم بیشتر بود. اون موقع شهرمون یه شهر مرزی مهم قلمداد می‌شد، از لحاظ اقتصادی البته. پول توی شهر می‌چرخید و فقط کافی بود که یه کسب و کاری راه بندازی که با قاچاق سوخت همسو باشه. بنزین تو ایران ارزون بود از اون طرف توی افغانستان گرون بود، تقاضا ام براش زیاد بود.


این باعث شده بود که قاچاق سوخت بشه شغل ثابت خیلی از همشهری‌ها و روستانشینان اطراف شهرمون که البته شغل دیگه‌ای هم واسشون نمونده بود. هر کسی که می‌تونست یه تویوتا وانت می‌خرید، ماشینشو پر از گالن‌های بیست لیتری بنزین می‌کرد و می‌رفت لب مرز تا بنزین هارو بفروشه. حقیقتش اختلاف قیمت یادم نیست ولی مردم افغانستان همه چیز ما رو می‌خریدن. پفک نمکی، روغن، پودر لباسشویی دستی برف، مایع ظرفشویی؛ هر چیزی خریدار داشت. یعنی اون کسی که تویوتارو پر بنزین می‌کرد تا جایی که می‌تونست چیزای دیگه هم با خودش می‌برد تا به پول تبدیل کنه.


البته موضوع این بود که خیلی وقتا این تویوتا‌ها صاحب داشتن یعنی یه نفر که پولدار بود، وضع مالیش خوب بود، تعداد زیادی تویوتا می‌خرید و به راننده‌ها تحویل می‌داد و البته یه درصد زیادی از سود رو هم خودش برمی‌داشت. یه چیزی یادمون نره این داستانی که دارم تعریف می‌کنم مال تقریبا بیست سال پیشه و ممکنه الان یه چیزایی تغییر کرده باشه. درسته که پول در گردش توی شهر زیاد بود ولی چهره‌ی شهر هنوز فقیر بود، هنوز مردم برای نون صف می‌کشیدن، صفای طولانی. آدمای زیادی با خونواده توی خونه‌های متروک زندگی می‌کردن، وضع مردم خونه به خونه فرق می‌کرد.


البته ما بچه‌ها که همبازی می‌شدیم توجه نمی‌کردیم که سطح طبقاتی بچه‌های دیگه چیه، اصلا خوبیه بچگی همینه. یه روز یکی از هم‌بازی‌هام اصرار کرد که برم خونشون که ته کوچه‌ی خودمون بود. قبول کردم و رفتم، دیدم وسط یه خونه که بعضی از دیواراش ریخته روی تپه‌ی یه فرش دوازده متری انداختن و همون تقریبا همه‌ی چیزیه که دارن، نزدیک غروبم بود. یه چراغ گرد سوز نفتی وسط خونه روشن بود، برقم نداشتن. در حیاط داشتن ولی از کنار دیوار خرابه‌ای در میومدن داخل، باباش توی محلمون بقالی داشت؛ مامانشم گاهی توی کارهای خونه به مامانم کمک می‌کرد و یه دستمزدی می‌گرفت.


اون روز من نتونستم زیاد اونجا بمونم مخصوصا وقتی که باباش که همیشه ازش خرید می‌کردم اومد خونه دیدمش، یکم حالم خراب شد، حالم از این همه فقر بد شد. مثل این که برای اولین بار یه عمل جراحی رو از نزدیک ببینی تا چند شب بعدش تا دیروقت خوابم نمی‌برد، همش داشتم به تفاوت‌های خودم و اون پسر فکر می‌کردم. اونا هم دقیقا توی کوچه‌ی ما زندگی می‌کردن، کاسب بودن ولی وضعشون اون بود، همه‌ی شهر همین بود. خیابونای شهر همشون آسفالت نبود اکثر کوچه‌ها اون موقع خاکی بود و وقتی یه بارونی میومد همه جا پر گل می‌شد.


من اینجوری می‌بینم که شهرمون اون زمان مثل یه زمین بایر بود مثل کویر و پولایی که از سوخت بری درمیومد مثل یه آبی بود که بخوای پای نهالی بریزی که توی اون زمین کاشتی، حاصلش میشه مطلقا هیچ. اون موقع خرید بنزین ساده نبود بخاطر سوخت بری دولت بنزینو سهمیه بندی کرده بود البته اون موقع هنوز از سهمیه بندی الکترونیکی و کارت سوخت و این چیزا خبری نبود. سهمیه‌بندی اینجوری بود که سوخت گیری زوج و فرد داشت یعنی ماشین با پلاک زوج نمی‌تونست روز فرد سوخت‌گیری کنه، هر دو روزی هم سی لیتر می‌دادن اونجا. بهتون گفتم که اونجا هر کسی می‌تونست یه تویوتا می‌خرید که سوخت بری کنه.


بقیه برای گذران زندگیشون چیکار می‌کردن؟ بذارید واستون مرحله به مرحله توضیح بدم. روال اینطوری بود که یه عده آدم از بچه‌ی ده ساله بگیره تا پیرمرد شصت هفتاد ساله، نرسیده به پمپ بنزین می‌نشستن جلوشون گالن خالی بنزین میذاشتن، ماشین که می‌خواست بره بنزین بزنه کنارشون می‌ایستاد و قیمت خرید یه گالن بنزینو می‌پرسید. بهترین پیشنهاد گالنش رو می‌ذاشت تو صندوق ماشین تا راننده بعد از اینکه ده لیتر از سی لیتر سهمیه رو زد باقی اون رو بریزه توی گالن بیست لیتری. بعد از بیرون اومدن از پمپ بنزین اون رو به خریدار تحویل می‌داد و پولشو می‌گرفت.


بعد اون خریدارام بنزینو جمع می‌کردن به ماشین‌دارا می‌فروختن، ماشین‌دارا می‌بردنش سمت افغانستان؛ ماشین از مرز برمی‌گشت، اول می‌رفت کارواش، بعد وارد شهر می‌شد تا تابلو نباشه، بعد می‌رفت تعمیرگاه تا واسه‌ی سفر صبح فردا سرحال باشه و دست راننده رو توی پوست گردو نذاره، همین؛ اینطوری یه عده کمی پولدار می‌شدن و یه عده زیادی هم شب گرسنه نمی‌خوابیدن. حالا بیزینس همسو با قاچاق سوخت یعنی چی؟ آها، مسیر قاچاق سوخت به افغانستان مسیر آسفالتی نبود، همین باعث می‌شد که استهلاک ماشین‌ها زیاد بشه. کار بابای منم فروش لوازم یدکی خودرو بود، از قضا لوازم یدکی تویوتا. از لحاظ درآمد اینطور بگم که ممکن بود یه ماشین ماهی چهار دفعه هم تعمیر اساسی بخواد. تعویض کردن یه قطعاتی مثل کمک فنر و جلوبندی که مثل بنزین زدن بود. این قاچاق سوخت با اینکه اسم قشنگی نداره اما مثل زندگی توی شهرمون جاری بود. به واسطه‌ی همین قاچاق سوخت خیلی از واردکننده‌های لوازم یدکی ساکن تهران و مشهد و شیراز که طرف حساب بابای من و خیلی لوازم یدکی‌های دیگه‌ی شهر بودن تجارت‌های میلیاردی می‌کردن.


گردش مالی و گردش اجناس بی‌حساب بود؛ یه قطعه‌هایی مصرف می‌شد که در حالت عادی شاید یه ماشین کم کار تو عمرش یکبار یا دوبارم عوض نکنه. توی همچین وضعیتی، توی همچین شهر کوچیکی، لوازم یدکی بابا توی شهر معروف بود و هر کی ماشین داشت بابای من رو هم می‌شناخت. من خیلی اهل بیرون رفتن از خونه هم نبودم، سرم به درس گرم بود و سرگرمیم توی بازی‌های ویدیویی و دیدن سریال‌های تلویزیون خلاصه می‌شد. وقتی که راهنمایی رو شروع کردم چون راهنمایی نمونه، مدرسه‌ی نمونه قبول شده بودم، بابام برام دوچرخه خرید.


این خریدن دوچرخه پای منو به دنیای توی کوچه هم باز کرد و به دنیای بچه‌محلا؛ سه ماه تابستون از ظهر تا شب توی کوچه دوچرخه‌سواری می‌کردیم. سال آخر راهنمایی برای دانش‌آموزایی که ساکن شهرمون بودن خیلی سال حساسی بود. ما کلا سه تا انتخاب داشتیم برای اینکه این راه کنکور رو که چهار سال بعد بود هموار کنیم. یا باید می‌رفتیم دبیرستان نمونه یا دبیرستان دانشگاه یا مدرسه تیزهوشان که تازه تاسیس کرده بودن و قرار بود که همون سال اولین ورودی‌هاشو بگیره، اون موقع چهارده سالم شده بود. من توی امتحان ورودی دو تا گزینه‌ی اول یعنی نمونه و دانشگاه رتبه نیاوردم اما توی آزمون دو مرحله‌ی تیزهوشان که کلا هم بیست و پنج نفر بیشتر نمی‌خواستن قبول شدم.


تابستون اون سال هم مثل سال‌های قبل توی خونه و گاهی بیرون با بچه محلا به دوچرخه‌سواری گذشت. یه روز مامانم از توی آیفون صدام کرد و گفت که بیا اینجا سبزی خورشتی بدن ببر واسه داییت اینا. خونه‌ی ما سر نبش کوچه بود، در حیاط اریب بود یعنی اگر در باز بود داخل حیاط از تو خیابون دیده نمی‌شد. غیر از اونم انگار که اونجا رو پیمانکارهای اتحادیه جماهیر شوروی ساخته باشن، پیاده‌رو خیلی بزرگ بود یعنی راحت میشد اونجا گل کوچیک بازی کرد. اگه بخوام یه اندازه‌ی دقیق‌تری بهتون بدم باید بگم سه تا ماشین کنار هم توی عرض پیاده‌رو جا می‌شدن.


رفتم سبزی خورشتی هارو گرفتم و جلوی در حیاط جک دوچرخه رو بالا زدم؛ کش باربند انداختن پایین تا محموله رو بذارم اونجا. هوا دیگه داشت تاریک می‌شد، یدونه تویوتا وانت که گفتم ماشین غیر معمولی نبود، قالب بود و زیاد می‌دیدی کنار خیابون ایستاد. یه نفر سرشو از پنجره آورد بیرون و گفت که پسر بیا اینجا می‌خوام ازت آدرس بپرسم. این، این جمله یه جور هشدار بود، اون سال‌ها اگه یادتون بیاد مرتب به بچه‌ها هشدار می‌دادن که دستتون نکنید تو چرخ گوشت. به بچه‌های شهر ما یه توضیحی اضافی هم می‌شد، حواستون به ماشین‌های غریبه باشه. توی اون سالها آدم‌ربایی یکی از اتفاق‌های معمول صفحه‌ی حوادث مردمی بود. یعنی اگه یه نفرو می‌دیدی خیلی بعید بود یه طوری نشنیده باشه که پسر فلانی یا خود فلانی رو دزدیدن.


ترفند شون برای دزدیدن بچه‌ها هم همین آدرس پرسیدن بود؛ بچه می‌رفت اونجا که آدرس بده، دستشو می‌گرفتنو می‌کشیدن داخل ماشین و می‌بردنش و بعدم از خونوادش پول می‌خواستن. حالا من داشتم به چشمای اون مرد نگاه می‌کردم که یهو ترس تمام وجودمو گرفت. تا این حرف شنیدم دوچرخم پرت کردم و پریدم وسط حیاط، رفتم قضیه رو به مامانم گفتم، مامانمم خندید و گفت که خب می‌رفتی خب حتما می‌خواسته که آدرس بپرسه، به همین سادگی. بابا همیشه از سر کار که میومد تاکید می‌کرد که بچه دزدی زیاد شده و حواستون باشه ولی شاید مامانم اون موقع فکر نمی‌کرد به این مسخرگی ممکنه یک نفر در کمینت باشه و بدزدتت. خلاصه تابستون گذشت و دیگه پاییز سال 1385 از راه رسیده بود و من اول دبیرستان بودم.


درسم اون موقع خیلی خوب بود، همیشه هم جزو بهترین دانش‌آموزا بودم. ماه رمضون اون سال اول پاییز بود، یکم یا دوم مهر می‌شد اول ماه رمضون. مدرسه‌ی تیزهوشان شهرمون که گفتم تازه تاسیس بود یه هفته مونده بود به شروع مدارس که با یکی از دوستای بابام رفتیم به محلی که قرار بود مدرسه اونجا باشه یه سری بزنیم و دیدیم که ای دل غافل یه خرابه‌ی کامله، فقط یه پی ریزی انجام دادن و سرتاسر محوطه تپه‌ی خاک و آجره. از یکی از کارگرا پرسیدم می‌دونی فقط یه هفته مونده به شروع مدرسه؟ اینجا تا اون موقع آماده میشه اصلا؟ اون گفت که آره صد درصد، خیالت راحت باشه.


بعد یه روز قبل از اول مهر باهامون تماس گرفتن و آدرس یه مکانی رو دادن که موقتا قرار بود مدرسه‌ی ما باشه تا ساخت اون مدرسه تموم بشه. فکر می‌کنم یه مجموعه‌ی فرهنگی یا خوابگاهی چیزی بود، یه حیاط خیلی بزرگ داشت. آخر حیاطم یک راهروی باریک رد می‌شدی وارد یه محوطه‌ی کوچکتر می‌شدی که چند تا اتاق داشت، کلا مدرسه‌ی ما سه تا اتاق بیشتر لازم نداشت، اول دبیرستان، اول راهنمایی و دفتر مدیر. تازه این ساختمون فضای اضافی هم داشت به اضافه‌ی دو تا دروازه که توی حیاط بودن. از راهروی انتهای حیاط که بیرون میومدی سمت راست یک اتاق شیشه‌ای بود که قرار شد آزمایشگاه ما باشه و داشتن آزمایشگاه هم خیلی اون موقع چیز عجیبی بود.


معضل بعدی نبودن سرویس مدرسه بود؛ گفتن که حالا فعلا یه طوری سر کنید تا یکی دو هفته‌ی دیگه که سرویس مدرسه آماده بشه. بخاطر همین بود که مجبور شدم هر روز برای برگشتن به خونه از کنار خیابون تاکسی بگیرم. اون وقت اگه یادتون بیاد مثه الان تاکسی زرد مفهوم مشخصی نداشت، حداقل پسرا تاکسی شخصی می‌گرفتن. تاکسی شخصی یعنی مسافرکش شخصی، یعنی یه پیکان که مشخص نبود کیه و چیه یا کنارت وایمیستاد و تو مقصد می‌گفتی و سوار می‌شدی. منم واسه‌ی همین برای اکثر پیکان‌های سواری دستمو بلند می‌کردم وقتی می‌خواستم برگردم خونه.


طبق اصل اینکه آدم دزدم زیاد بود جلو سوار نمی‌شدم، می‌نشستم صندلی عقب و خودم می‌چسبوندم به در. راننده تاکسیا که معمولا زیاد سوال می‌پرسیدن، اینکه یه پسربچه با قد و قواره‌ی من یا تاکسی دربست کنه خیلی عجیب بود. قد و قواره‌ام ریز بود، لاغر بودم و کوچیک، اصلا بهم نمیومد دبیرستانی باشم، اگه می‌خواستی حدس بزنی نهایتش چهارم دبستان بود. روز اول که داشتم برمی‌گشتم خونه راننده ازم پرسید که تو پسر کی هستی؟ منم گفتم بابام رفتگر شهرداریه، گفت که اینطوری که به درد نمی‌خوره که و مکالممون تموم شد.


فکر کنم منظورش این بود که به درد دزدیدن نمی‌خوری، کلا حس بدی پیدا کردم. آخرشم گفت که تو چه جور پسر رفتگری هستی که دربستی سوار میشی؟ منم بیرون نگاه کردم و جوابشو ندادم و رسیدیم مقصد و پیاده شدم. روز دوم راننده‌ی دیگه‌ای بود و باز ازم پرسید که تو پسر کی هستی من همون جواب رو بهش دادم اما قبول نکرد گفت که با این لباسا و کیفی که داری محاله که پدرت رفتگر شهرداری باشه. آدرسو که دادم فهمید و گفت که پسر فلانی هستی و آخر سرم منو شناخت. به واسطه‌ی اینکه قبلا خودشم تویوتا داشت بابا رو می‌شناخت. بعد شوخی یا جدی گفت که اگه بدزدمت بابات چقدر پول میده بهم؟ منم خندیدم و گفتم بهتون نمیاد بچه‌دزد باشین.


اما یهو نزدیکیای خونه قیافش جدی شد، سرعت ماشینو زیاد کرد، منم ترس ورم داشت، ضربان قلبم تند شد، قبل از اینکه برسیم خونه گفتم که آقا همینجاست همینجا نگه دارین، اما زد روی ترمز و ایستاد. همیشه می‌خواستم که راننده دور بزنه ولی این دفعه برخلاف معمول ازش نخواستم که دور بزنه، سیصد تومنشو دادم و پیاده شدم. همون شب بود که خواب دیدم توی کوچه، کنار خونه ایستادم که یه زنبور میاد سمتم، دستمو بردم و زنبور گرفتم توی مشتم، ترس وجودم رو برداشت با خودم می‌گفتم که دیوونه تو که همیشه از زنبور می‌ترسی، چرا گرفتی؟ ولش کن. بعد سعی کردم که مشتمو باز کنم اما نمی‌شد؛ یه‌بار، دوبار، سه‌بار، اما دفعه‌ی چهارم مشتم باز شد و زنبور پرواز کرد و رفت.


فردای اون روز چهارم مهر بود؛ صبح طبق معمول از خواب بیدار شدم که با بابام بریم مدرسه. از خونه که اومدیم بیرون یه پیکان سواری دیدم که روی کاپوتش با خط سبز یه جمله‌ی دعاگونه نوشته شده بود. خواستم از بابا بپرسم که این مال کیه؟ چون بودن یه ماشین ناشناس، توی اون منطقه، اونم ساعت شیش و نیم صبح اصلا منطقی نبود اما نپرسیدم با خودم گفتم حتما باز طبق معمول بابام می‌گه که من یه بنده‌ی خداست. سوار شدیم و رفتیم مدرسه، مدرسه ساعت یک و ربع تعطیل شد. یکی از همکلاسی‌ها موقع بیرون رفتن از مدرسه گفت که بریم نوشابه بخوریم مهمون من.


از کوچه مدرسه که بیرون میومدی روبروی کوچه یک سوپرمارکت بود. رفتیم داخلش و نوشابه‌ی شیشه‌ای زمزم خوردیم، رفیقمم زودتر نوشابه‌شو خورد و خداحافظی کرد و رفت. مال من خیلی طول کشید، کلا معروفم به اینکه کند غذا می‌خورم. منم نوشابه رو گذاشتم توی جعبه و از صاحب مغازه خداحافظی کردم و اومدم کنار خیابون. دیدم یه پیکان سواری داره نزدیک می‌شه، منم دستمو بلند کردم، زد کنار، پرسیدم تا فلان جا چقدر؟ جواب داد که هر چقدر نرخشه، گفتم سیصد و در جلو رو باز کرد و گفت زود بشین. ماشینای عقبی داشتن بوق میزدن و فرصت نشد برم عقب بشینم.


راننده‌ یه جوون کم سن و سال بود؛ درو باز کردم و حالا داشتم می‌نشستم توی اون ماشین. نشونه‌ها همیشه از جلوی چشممون می‌گذرن، یه تفاوت بزرگی بین دیدن و نگاه کردن وجود داره، به نظر من این یه جمله‌ی شعاری نیست. من توی لحظه لحظه‌ی این داستان اینو تجربه کردم. گاهی آدم به چند لحظه از خاطراتش اینقدر فکر می‌کنه که می‌تونه سه بعدی از بالا ببینتشون. می‌تونه بسازتش، می‌تونه مثل یه فیلم عقب جلوش کنه، یه لحظه‌هایی توی زندگی هستن که آدم بی هوا حس می‌کنه یه چیزی این وسط درست نیست. انگار که شیش تا حسش با هم راه میفته، همه چیز آروم میشه، صحنه یواش میشه و زمان کش میاد.


صدای بچه‌ها توی مدرسه، صدای بوق ماشین‌ها، چهره‌ی همه‌ی آدم‌های اون کوچه، بوی توی ماشین، همشون واضح‌تر میشن و گاهی دلت می‌خواد یه لحظه یه تصمیم دیگه گرفته‌بودی و من اگه اون لحظه وقتی خط سبز روی کاپوت ماشین رو می‌دیدم یه کم مکث کرده بودم شاید هیچوقت سوار اون پیکان سواری نمی‌شدم. هیچوقت اتفاق‌های بعدش نمی‌افتاد و من الان یه بهزاد دیگه بودم. وقتی داشتم سوار ماشین می‌شدم رنگ سبز روی کاپوت از جلوی چشمم رد شد، تا الان بارها توی ذهنم مرور کردم، خودش بود؛ همون ماشینی بود که اون روز جلوی خونه دیده بودم. اون لحظه فکر کردم یا نکردم نمی‌دونم اما حس کردم شرایط غیرعادیه. با وجود این نشستم توی ماشین و راننده حرکت کرد. توی ضبط آلبوم بنیامین داشت پخش میشد، همون آلبومی که اون سال خیلی سر و صدا کرده بود. تمام مدت گوشی راننده زنگ می‌خورد، همش پریشون بود و نگران بود. جواب که می‌داد می‌گفت که باشه باشه من دو دقیقه دیگه اونجام. با خودم می‌گفتم که فقط پونزده دقیقه راه تا خونه‌ی ما راهه، بعدش باید برگردی، واسه چی دروغ میگی؟ رسیدیم روبروی مدرسه راهنماییم که یه کارواشم اونجا بود.


یه مردی کنار خیابون وایساده بود، یه مرد قد بلند با چشمای درشت. راننده یهو زد کنار گفت که این دوستمه بذار دوستمم سوار کنیم تا یه جایی ببرمش. من همون لحظه خواستم پیاده شم برم عقب بشینم که بهم فرصت نداد. اون مرد قد بلند با عجله درو باز کرد و اومد کنارم روی صندلی جلو نشست، تقریبا روی پام نشست. دردی که اون لحظه به پام وارد شد و هنوزم یادمه. مرد قد بلند با لباس محلی کنارم نشست و با راننده‌ی سلام علیک خیلی خیلی کوتاه کردن و راننده را افتاد. شایدم حرف می‌زدن، شایدم نه، چیزی یادم نمیاد.


شاید ذهنم پاکش کرده، اما می‌دونم تمام مدت ترس ورم داشته بود و داشتم خیابون رو می‌دیدم که هر لحظه چهار راه به چهارراه داریم از مسیر اصلی خونه دور میشیم. توی راه از مسیر خونه‌ی چندتا آشنا و فامیل رد شدیم، دلم می‌خواست بگم که آقا من همینجا پیاده میشم و بالاخره یه جایی هم جرات کردم و به راننده گفتم که من ماشین می‌گیرم میرم لطفا منو پیاده کن، جواب داد که همین الان دوستم و اون جلو پیاده می‌کنم و بعد تو رو می‌رسونم. کیفم توی دستم بود، توی بغلم گرفته بودمشون، داشتم به حاشیه جاده نگاه می‌کردم که هر لحظه خونه‌ها کمتر میشن و از شهر داریم دور میشیم.


چشمم افتاد به یه تابلو که نوشته بود که تا شهر مرزی پنج کیلومتر بیشتر نمونده. دوباره گفتم که آقا تو رو خدا منو پیاده کن من دارم می‌ترسم، صورتم از ترس داغ شده بود، اون لحظه بود که یه دستی بازوم گرفت و من رو برد زیر داشبورد ماشین بین پاهاش گذاشت. چشمامو بست، تفنگشو گذاشت روی سرم و گفت ما بچه دزدیم، صدات دربیاد کشتمت.


آدم تمام زندگیش یه چیزایی رو می‌شنوه و گاهی سعی می‌کنه خودش رو توی اون موقعیت تصور کنه؛ چیزای خوب و بد. مثلا اینکه ایستادن روی سن مراسم اسکار چه حسی داره یا وقتی که جنگ میشه چی کار می‌کنی یا هر واقعه‌ای دیگه‌ای و همه‌ی ما یک کابوس داریم. مثلا من همیشه مرگ بر اثر آتش‌سوزی رو تصور می‌کنم که چقدر دردناکه ولی اگه یه روز توی اون موقعیت قرار بگیرم حتما با خودم فکر می‌کنم که اوو پس همچین حسی داره یا شاید وقتی که یه نفر داره آخرین نفسش رو می‌کشه به همین فکر کنه، به اینکه نوبت منم شد. اون لحظه وقتی زیر داشبورد بودم داشتم به همین فکر می‌کردم.


داشتم به تمام ماجراهای آدم‌ربایی که شنیده بودم و توی تلویزیون دیده بودم فکر می‌کردم؛ حالا من جزوشون بودم و داشتم تجربه می‌کردم و به خودم می‌گفتم که عه، پس همچین حسی داره. سرم زیر داشبورد ماشین بود و صدای بنیامین بهادری توی گوشم می‌پیچید. همون آهنگی که میگه میرم و میرم و آسوده میشم از عشق، میرم و می‌میرم. هرچند جزو غمگین‌ترین موزیک‌های اون آلبوم بنیامین بود ولی اون صدای آشنا باعث می‌شد از ترس سکته نکنم چون حسابی توی شوک بودم. باورم نمی‌شد هیچ وقت بنیامین تنها نقطه‌ی اتصال من با دنیایی باشه که می‌شناسمش.


خیلی طول نکشید که دوباره یقم گرفت و گفت می‌خوایم ماشینو عوض کنیم، سریع پیاده می‌شی و معطل نمی‌کنی. خواستم جواب بدم که خب من چطور با چشم‌های بسته ماشین دیگه رو پیدا کنم اما لال شده بودم. لبمم خیس بود احتمالا زخمی شده بود. ماشین یه جا نگه داشت، مرد باهام پیاده شد و دستش روی شونم بود. در عرض چند ثانیه سوار یه ماشین دیگه شدیم و دوباره من زیر داشبورد و بین پاهاش گذاشت و ماشین راه افتاد. مسیر به نظر خاکی و دست‌اندازی میومد، به شدت تکون می‌خورد و سرم همش می‌خورد زیر داشبرد.


یه وقتایی هم توقف می‌کردن؛ صدای آدما میومد البته نامفهوم بود. یاد خاطره‌ای که از دزدیده شده‌ها افتاده بودم که می‌گفت پلیس راه از آدم‌ربا پرسیده بودن چی دارین؟ اونام گفته بودن سگ و رد شده بودن. صداها و توقف‌ها، این تصویرو توی ذهنم تداعی می‌کرد که دارن منو چند می‌فروشن. همینطور یاد چند تا از فامیلامون افتادم که توی نیروی انتظامی بودن یعنی ممکن بود که من از چند متری شون رد بشم برم و اونها متوجه نشن که می‌تونستن منو نجات بدن؟ اون مرد قد بلند که سمت من بود یقمو گرفت و گفت که آب می‌خوای؟ من نتونستم جواب بدم فقط سرمو تکون دادم، البته نمیدونم دید یا نه چون بهم آب نداد.


من مثل بعضی از این سریالا فکر می‌کردم که الان می‌رسیم توی حیاط بزرگ با یه خونه‌ی مجلل سفید با نمای رومی و یه نفر که موهاشو دم اسبی بسته ام اونجاست و رئیسشونه، بعد منو می‌برن توی انباری یا طویله زندانی می‌کنن. خیلی دلم میخواد زودتر برسیم، اون زیر بودن وحشتناک و طاقت فرسا بود. فکر کنم چند باری هم خوابم برد یا شایدم بیهوش شدم چون چیزی از گذشت زمان یادم نمیاد. وسط راه دوباره ماشین عوض کردیم و باز سر من زیر داشبورد بود.


بالاخره ماشین یه جا وایساد و پیاده شدیم؛ یه صدای آشنایی بهم گفت که همینجا می‌شینی تا من بیام. چشمام بسته بود هیچ‌جایی رو نمی‌تونستم ببینم ولی من بخاطر اینکه دوباره صداشو بشنوم گفتم که همینجا بشینم مشکلی نداره؟ اما اون فقط گفت که نه، صداشو می‌شناختم، صدای راننده‌ی پیکان سواری بود. تمام اون مدت حرف می‌زد و مردی که زیر پاش بودم همون مرد قد بلند با لباس محلی قهوه‌ای ساکت بود. ماشین ما رو پیاده کرد و راه افتاد؛ سکوت مطلق بود.


اون کسی که باهام پیاده شده بود گفت که چشماتو باز کن، چشم‌بندم رو انداختم پایین، وسط بیابون بودیم. بوته‌های بلند تمام اونجا رو پوشونده بود. اگه کسی از مسیر اصلی رد می‌شد اصلا نمی‌تونست ما رو ببینه یه جوری پنهان شده بودیم. جلومون پر از بوته‌های بلند کویری بود. اون مرد قد بلند روی زمین دراز کشیده بود، پاشو رو پاش انداخته بود و صورتش بسته بود و فقط چشم‌هاش رو می‌شد دید و من چشماش رو می‌شناختم، همون چشم‌های درشتی که هیچوقت از ذهنم پاک نشد. خلاصه خیلی گذشت، داشت غروب می‌شد، می‌شد یه صداهایی شبیه ناله رو از دور شنید، صداهایی که بیشتر توی فیلم‌های ترسناک شنیده بودم.


شاید تصور می‌کردم که صدای جن باشه؛ گفتم آقا این صدای چیه؟ جواب داد که صدای شتر. این لحن، این طرز ادا کردنش، همیشه یادم مونده حتی الانم طریقه‌ی هجی کردنش یادمه. یه صدای بم و گرم داشت، صدای شتر؛ خیلی گذشت و دوباره صدای ماشین اومد. بلند شد و منو برد پشت بوته‌ها و رفت سرک بکشه، وقتی برگشت پرسیدم که ماشین اومد؟ فقط سر تکون داد یعنی آره، خیلی آدم کم حرفی بود. دیدم یه وانت قرمزرنگ ایستاده، صورت هر دوتاشون بسته‌ست، اما دوباره راننده رو شناختم، همون راننده پیکان سواری بود، جفتشون کنار هم، کنار ماشین، پشت به من نشستن. پیرنشم یکم داد بالا تا اسلحه توی شلوارشو از پشت ببینم اما من اصلا به فرار فکر نمی‌کردم، خودم سپرده بودم به شرایط، شاید به سرنوشت اعتقاد داشتم.


شاید پذیرفتم که باید با این موضوع کنار بیام؛ یکم بعد دوباره سوار شدیم و راه افتادیم، انگار که منتظر تاریکی شب بودن. بعد یکیشون بهم گفت که تا الان پسر خوبی بودی چشمات نمی‌بندیم، همینجا بشین و شلوغ نکن، گفتن کجا می‌ریم؟ گفت می‌بریم تحویلت بدیم. داشتیم از یه مسیر خراب می‌رفتیم، من دوباره پرسیدم اینجا کجاست؟ راننده گفت که این رودخونه‌ی هیرمنده، گفتم چقدر خشکه، چهارده سالم بود. می‌شد حماقت‌هایی رو که انجام دادم به حساب بچگی گذاشت اما هنوز هم فکر کردن به اون‌ها تنم رو می‌لرزونه. هر چی که الان سعی می‌کنم نمی‌تونم وارد این مغز خود چهارده سالم بشم که ببینم چرا می‌کردم حرف بزنم و سر صحبت رو باهاشون بازکنم.


راننده زد کنار و رفت روی زمین دراز کشید، رد غروب آفتاب روی شکمش افتاد؛ پیرنش زده بود بالا و می‌گفت که به خاطر روزه ضعف کردم. یکم باز معطل شدیم و بعدها فهمیدم هدف تمام این بازی‌ها وقت‌کشی بوده تا به تاریکی بخوریم، هوا کامل تاریک شد و باز راه افتادیم. حرف می‌زدیم، البته فقط من و راننده. مرد قد بلند با لباس محلی قهوه‌ای هنوزم ساکت بود، صورت هر دوتاشون بسته بود و فقط من می‌تونستم چشماشونو ببینم. من پرسیدم که چرا من دزدیدین؟ جواب داد منو تهدید کردن تو رو بدزدم، برادرمو دزدیدن گفتن در ازای آزادی اون باید تو رو تحویلشون بدم، من گفتم که حداقل کیفمو تحویل خونوادم بدین، عینکم داخل کیفمه، وسایل مدرسه‌م توشه.


راننده گفت که ما تو رو از اون دو نفری گرفتیم که دم مدرسه سوارت کردن، کیفتو بهمون ندادن، ما چند ماهه که دنبالتیم. اینجا من حرفی زدم که تا مدت‌ها کابوسم شده بود، شب‌های زیادی از ترس از خواب می‌پریدم و خودم رو توی اون شرایط می‌دیدم چون که توی جوابش گفتم نه من شما رو می‌شناسم، شما همون دو نفرین که منو با پیکان دزدیدین و اون لحظه راننده زد روی ترمز و برگشت زل زد به من با چشماش چند لحظه منو نگاه کرد و بعد مرد قد بلند و بعد دوباره برگشت به من و دوباره مرد قد بلند؛ چند بار نگاهش بین ما دو نفر چرخید، سکوت کرده بودن، یه لحظه که انگار تازه فهمید چه حرفی زدم با من و من گفتم اما من شما رو لو نمیدم و دوباره سکوت شد.


حق دارین، احمقانه بود، خیلی احمقانه بود، بعدا که این جریانو برای پدربزرگم تعریف کردم گفت که شانس آوردی تو رو فروخته بودن و احتمالا پولت رو گرفته بودن وگرنه همونجا چالت می‌کردن. ما همیشه داستان آدم‌هایی رو می‌شنویم که نجات پیدا کردن، آدمایی که خوش شانس بودن و انتهای گرفتاریشون رها شدن بوده. هیچ آدم مطلقا سقوط کرده‌ای داستانش رو برای ما تعریف نکرده. من گاهی تو خلوتم به دنیای موازی فکر می‌کنم، من اینجوری اعتقاد دارم که دنیای موازی به معنای خاصی وجود نداره، زندگی ما پر از یه دوراهی‌های که مجبور شدیم تصمیم بگیریم. اصلا دوراهی هم نه یه انتخاب مسیر زندگی ما رو عوض کرده اما من گاهی به بهزادی فکر می‌کنم که توی دنیای موازی اون تاکسی رو دربست نکرده و الان داره چطور زندگی می‌کنه.


از یه بهزاد دیگه، همونجا، تو بیابون، توی ماشین، بعد از گفتن اون حرف کشته شده و چالش کردن. به این فکر می‌کنم که من اونجا مردم و خونوادم هیچ‌وقت نفهمیدن که چرا من کشته ‌شدم. به این فکر می‌کنم که شاید اینی که الان هستم رویای اون بهزادیه که اونجا چال شده و از خودش پرسیده قرار بود ادامه‌ی زندگیم چطور باشه اگر زنده می‌موندم؟ و من بارها به این فکر کردم و تنم لرزیده، با فکر کردن بهش ته دلم خالی میشه و دچار اضطراب میشم. حتی همین الانم که اینو میگم دچارش شدم. بعد از یه مکث طولانی ماشین دوباره راه افتاد، راننده که به جلو نگاه می‌کرد زد دنده ‌دو، زیر چشمی از تو آینه نگاه کرد و گفت می‌دونی اگه پلیس ما رو بگیره اعداممون می‌کنهَ؟ و من گفتم که قول میدم هیچوقت شناسایی تون نکنم، قول.


بقیه راه توی سکوت گذشت؛ راننده گفت که باید چشمات و ببندیم. چشمامو بستن و سرم رو زیر داشبورد نگه ‌داشتن. ماشین یکم جلوتر توقف کرد، یه چند دقیقه‌ای گذشت، منم نشسته بودم روی صندلی که یکی اومد کنارم نشست. چند لحظه نشسته بود و دوباره بلند شد رفت. دوباره یکی دیگه اومد کنارم نشست و بعد اونم رفت بیرون. بیرون یه صدای همهمه‌ای میومد، سرمو بلند کردم و صدای راننده رو شناختم که گفت که داری نگاه می‌کنی؟ گفتم نه نه و بعد می‌تونستم گرمای نفس‌هاشو روی صورتم حس کنم، که داشت از زیر چشم بند نگاه می‌کرد ببینه که می‌بینم یا نه.


بعد یه دستی بازوم گرفت و از ماشین پیاده‌م کرد. بعد در یه ماشین دیگه رو باز کرد و سوار ماشینم کرد، صندلیش یک سره بود، به نظر میومد که صندلی عقب یک ماشین سواری نشستم. یه صدای ناشناسی بهم گفت که چشماتو باز کن، باز کردم و دیدم دو تا مرد قوی هیکل جلو نشستن و دارن بهم نگاه می‌کنن و اولین چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که فرمون ماشین سمت راست بود، مثل چیزی که توی سریال‌های بریتانیایی تلویزیون دیده بودم. یکیشون که بدنش ریزتر از اون یکی بود راننده بود، بهم گفت که ما تو رو از دست آدم دزدها نجات دادیم می‌خوایم بریم پیش خونوادت و بعد یه بطری آب رو که تو یه گونی قهوه‌ای پیچیده شده بود سمت گرفت و گفت که اینو بخور و منم که از ظهر که نوشابه خورده بودم هیچی نخورده بودم همشو سر کشیدم.


وسطش یه قرصم بهم داد گفت اینم بخور برات خوبه؛ قرصو هم خوردم و به عقب تکیه دادم. احساس می‌کردم سردمه وسط بیابون بودیم و هیچیم نمی‌دیدم، دیگه الان کامل شب شده بود و بعد ماشین راه افتاد. من گفتم که سردمه میشه بخاری رو روشن کنید؟ یه پتو روی صندلی بود بهش اشاره کرد و گفت اونو بکش روت و دراز بکش. وارد یه منطقه‌ای شدیم که چند تا خونه اونجا بود و چند نفری کنار مسیر ایستاده بودن. نمیگم جاده چون اونجا خبری از جاده نبود، فقط رد چرخ ماشین‌هایی بود که قبلا از اونجا رد شده بودن.


به زبان پشتو با هم صحبت می‌کردن که یه کمم فارسی قاطی داشت و متوجه شدم که دارن می‌پرسن از اون آدم‌های کنار جاده که بچمون مریضه و آدرس می‌خواستن. بعد از چند ساعت رانندگی یه جا وسط بیابون ایستادن، ماشینو خاموش کردن، صندلیو دادن عقب و خوابیدن و من اون لحظه نشستم، خوابم نمی‌برد، یه بغض گلوم داشت فشار می‌داد. توی دلم داشتم مامانمو صدا می‌کردم که یهو ناله‌ام بلند شد و اونی که جثه کوچکتری داشت بیدار شد و گفت بخواب، فردا می‌بریمت پیش بابات. مامانم بعدا تعریف کرد که اون شب ناله‌هام رو می‌تونسته بشنوه، مثل یه جور تله‌پاتی انگار.


از دور چراغ یه ماشینو دیدم که به سمتمون میاد، راننده رو صدا کردم که عمو عمو یه ماشین داره میاد، اونم بیدار شد یه نگاهی انداخت و چرخید خوابید. یواش یواش چشمای منم سنگین شد، دراز کشیدم، پتو رو کشیدم رومو خوابیدم.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%AC%D8%AF%D9%87%D9%85---%D8%BA%D8%B1%D9%82-%D8%AF%D8%B1-%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%D8%A8-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-id1493166-id371901696?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D9%87%D8%AC%D8%AF%D9%87%D9%85%20-%20%D8%BA%D8%B1%D9%82%20%D8%AF%D8%B1%20%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87%20%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%D8%A8%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM


https://virgool.io/onpodcast/%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-19-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-am67rgvqkcpr
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-20-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-u2phvxhos7k7