اپیزود بیستم - غرق در رودخانه بی‌آب (قسمت آخر)

سلام، من مرسن هستم و این بیستمین اپیزود پادکست آنه.

پادکست آن، پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-18-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-qubcsvwuwfzz
https://virgool.io/onpodcast/%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-19-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-am67rgvqkcpr


توی اپیزود قبل من یه جایی گفتم که تو این خونه‌ای که بهزاد زندگی می‌کرده دخترها رو جزو آمار بچه‌ها حساب نمی‌کردن. خودم تو نظرم این بود که حتی اگر اینطور باشه شاید اون روستا یا منطقه اینطور بوده و هم من و هم شنونده‌ها می‌دونیم که نباید این رو به همه‌ی افغانستان یا یه منطقه‌ی بزرگتر تعمیم بدیم؛ ولی با تذکر یکی از دوستان، از رحمان عزیز که پادکست شب‌های کابل رو تولید می‌کنه خواستم که بیشتر واسمون توضیح بده و لطف کرد و این ویس رو فرستاد.

سلام، قسمت دوم از غرق در رودخانه‌ی بی آب را که گوش میدادم جای مرسن جان گفت در افغانستان دختر جزو آمار فرزندها حساب نمی‌شود. مثلا میگن دو بچه دارم و یک دختر، اول گفتم چرا مرسن اینجوری میگه اما بعد حق دادم که توضیح و فهم این قضیه برای دوستان ایرانی یکم سخته حتی خود من که ایران به دنیا اومدم هم بعدتر متوجه داستان شدم با اینکه در خانواده‌ی خود من همینطور بچه و دختر می‌گفتن. این برمی‌گرده به تفاوت لهجه‌ها و اشتراک زبان در دو کشور؛ تفاوت فارسی در ایران و افغانستان در حد تفاوت لهجه است که تعداد محدودی کلمه‌های خاص هم دارن، دقیقا مثل لهجه‌ی تهرانی با شیرازی.
در لهجه‌های فارسی افغانستان کلمه‌ی فرزند وجود ندارد. البته در نسل جدید با مراودت‌ها و رابطه‌های نزدیک یا شبکه‌های اجتماعی این کلمه استفاده میشه در افغانستان اما در نسل‌های قبلی فرزند در افغانستان بر اساس جنسیت جداگانه خطاب می‌شدند و فرزند مذکر بچه و به فرزند مونث هم دختر میگن. واژه‌ی بچه در افغانستان معنی فرزند نمیدن، حتی معنی افراد کم سن و سالم ندارند و افراد کم‌سن میگن اشتو یا طفل و در پسر میگن بچه. مثلا اگر معنی بچه رو فرزند در نظر بگیریم و یک نفر یک پسر داشته باشه و سه دختر میگه من یک بچه دارم و سه دختر و این یعنی من چهار فرزند دارم؛ بدون هیچ قصد و غرض جداسازی اساس تبعیض جنسیتی.


ممنونم از رحمان عزیز؛ پیشنهاد می‌کنم به رادیو شبای کابل گوش کنید تا داستان و شعرای جذابی رو بتونید با این صدا و لهجه‌ی شیرین بشنوید.


و بریم سراغ داستان؛ این سومین و آخرین اپیزود داستان غرق در رودخانه‌ی بی‌آبه. من می‌تونستم بهزاد باشم، تو می‌تونستی بهزاد باشی.




دیگه تقریبا سه ماهی می‌شد که من اونجا بودم، اونا همینجوری قیمت میاوردن پایین و بابام هنوز می‌گفت که ده میلیون تومن بیشتر ندارم. درخواستشون به شصت ملیون تومن که رسید مامانم طاقت سر اومد و گفت که من یه مقدار طلا دارم می‌فروشم و ده میلیون تومن اضافه کرد به پیشنهاد بابا که یعنی ما حاضریم بیست میلیون تومن بدیم. این یکم کار رو سخت کرد شاید چون گفتن که آهان پس بیشتر پول داشتین نمی‌گفتین دیگه ما هم کوتاه نمیایم. اما سر آخر یه روزی زنگ زدن به بام گفتن که چهل میلیون تومن؟ بابامم گفت که چهل میلیون تومن و معامله سر مبادله جوش خورد و دیگه رفتن که قرار مدار انتقال پول و آزادی منو بذارن.


با اینکه خیلی خوشحال بودم که دارم آزاد می‌شم ولی هنوز تاریخ آزادی و رفتنم مشخص نبود و اصلا معلوم نبود که با مشکلی برنخورم. یادمه یه روز معمولی بود، مثل همیشه بیدار شدم، رفتم با خونواده صبحونه خوردم، حرف زدیم، خوش و بش کردیم، بازم مثل همیشه رفتم کنار دیوار نشستم. زل زده بودم به آسمون، هوا ابری بود. گفتم که یعنی امروز بارون میاد؟ یکم تو خونه چرخیدم و ظهر شد که دیدم که در خونه باز شد و نورمحمد با یه کیسه پلاستیک اومد و بهم گفت که بیا همراهم تو اتاق؛ دیدم واسم کفش و لباس نو گرفته و بعد بهم گفت که امروز میریم.


یه جفت کفش و یه دست لباس سفید افغانستانی بهم داد. خوشحال شدم و رفتم سرمو شستم. لباسا رو که تنم کردم دیدم پسر نورمحمد که تقریبا هم سن و سال من بود به من نگاه می‌کنه و سر مامانش غر می‌زنه. فهمیدم که ناراحته، برای اینکه باباش برای من لباس خریده و برای اون نخریده. رفتم بهش گفتم که من اینا رو نمی‌خوام بیا مال تو، مامانش گفت که نه نه باید این لباسا رو بپوشی ولی من کفشا رو بهش دادم، گفتم که کفش‌های خودم نو هستن اینا رو نمی‌خوام. خورجو ام رفت لباسام و از توی صندوقچه‌ی پشت پرده اتاق بیرون آورد و گذاشت توی پلاستیکی که لباس سفید توش بود و کفش نو رو هم گذاشت توی جعبه کفش. منم کفشو دادم به پسر نور محمد کفش‌های خودم و پوشیدم.


یادم اومد که روزهای اولی که اومده بودم اینجا و می‌خواستم فرار کنم یه عکس از سید محمد برداشته بودم و چال کرده بودم. اون موقع وقتی کسی حواسش نبود رفتم توی زمین خالی رو اونجا رو کندم و دیدم که پلاستیک که زیر زمین بوده به خاطر بارون یا هر چیزی پوسیده و پاره شده و عکس کلا خراب شده بود و چهره‌اش اصلا واضح نبود. بازم با همون لباس نو رفتم کنار دیوار نشستم و به آسمون زل زدم. درست سوم دی 1385 بود، دقیقا نود روز از روزی که من رو دزدیده بودن می‌گذشت. برای تبادل بابا رو مجبور کرده بودن که یه واسطه توی افغانستان پیدا کنه. اونم از طریق دوستش سید احمدخان رو پیدا کرده بود که پول رو بهشون بده.


سید احمد خان یه واسطه‌ی دیگه‌ای هم داشت که اون واسطه با نورمحمد ارتباط داشت. ساعت نزدیک سه شده ‌بود، پیش عبدالله توی حیاط نشسته بودم، عبدالله هم داشت برای گاو سبوس درو می‌کرد، یه تیکه از زمین و سبوس گذاشته بودن برای گاوشون. حرفایی که با عبدالله می‌زدیم یادم نیست اما یادمه که دل تو دلم نبود. همین‌طوری با لباس‌های نو سفید و بقچه‌ی لباس توی دست نشسته بودم توی حیاط تا اینکه نور محمد اومد و گفت پاشو بریم. خورجی جلوی خونه بود رفتم سمتش و گفتم خرجی خدافظ، گفت بالاخره داری میری؟ و بعد به زبان پشتو گفت خدا به همرات.


رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادیم؛ برای اولین بار بعد از سه ماه از حیاط اومدم بیرون. تا اومدم به اطراف یه نگاهی بکنم نورمحمد انداخت توی خاکی و حرکت کردیم، خیلی ام طول نکشید که رسیدیم به شهر. توی ماشین که بودیم نورمحمد بهم ده هزار تومن پول داد، گفت بزار تو جیبت باشه، البته نفهمیدم چرا اون پول رو بهم داد. بعد نورمحمد یه جایی وایساد و من رو به یه جوون کم سن و سال تحویل داد و دیدم که در ازای من چیزی نگرفت. با همون جوون کم سن و سال سوار یک ماشین سراچه شدیم، همون ماشینا که فرمانشون سمت راسته.


یه خیابون رو دور زدیم و جلوی یه مغازه‌ی خشکبار وایسادیم. اونجا اولین بار بود که سیداحمد خان رو دیدم، پیاده شدیم و رفتیم توی مغازه. خودش و معرفی کرد و گفت که من دوست باباتم؛ قبل از اینکه من برم اونجا اون پسر کم سن و سال که من از نورمحمد تحویل گرفت و رسوند اونجا، اومده بود مغازه‌ی سید احمدخان که هماهنگی کنه و پولا رو بگیره، سید احمدخانم می‌شناختتش. برام تعریف می‌کرد که وقتی پسر اومده بود برای هماهنگی همدیگه رو شناختن و اون پسر هم تمام مدت سرش از خجالت پایین بوده. پول رو می‌گیره و میره. وقتیم من زود نیاوردن تحویل بدن زنگ می‌زنه به پسر میگه که اگه تا نیم ساعت دیگه بچه رو نیاری هم میان بهزاد می‌گیرم و هم پول ازتون می‌گیرم.


خلاصه بعد از اونم زود من و میارن تحویل میدن. سید احمد خان از بزرگای اونجا بود اما برای من قابل درک بود نخواد قهرمان بازی در بیاره و می‌خواسته همه چیز خوب پیش بره پول رو بده و من بگیره که فقط همه چیز تموم بشه. من که رسیدم اونجا سوییچ برداشت و رفتیم سمت خونه و شبم اونجا گذروندم. فضای خونشون خیلی دلنشین بود. با زن و بچش نشستیم غذا خوردیم، خیلی حس خوبی داشت، می‌تونم بگم بهترین ساعت‌های اون دوران اونجا بود. چون تلفنای اونجا ماهواره‌ای بود نباید حرفی از گروگان‌گیری می‌زدم. تلفنو آورد و بهم داد و گفت که زنگ بزن به بابات بگو که پیش منی، حتما بهش بگو که دوگالن بنزین یادت نره. این دو گالن بنزین کلمه‌ی رمزشون بود که خیال بابا راحت بشه، منم زنگ زدم و اینقدر صدای شادی و گریه قاطی شد که یادم نمیاد حرفاشون اصلا چطوری پیش رفت. فقط بابا گفت که فردا میام دنبالت و همین یه جمله کافی بود که اون شبو با آرامش بگذرونم.


فردا صبح سحر راه افتادیم؛ من با سید احمد خان و دو تا از آشناهاشون به عنوان بلد راه و همراه. یادمه همه جا بیابون بود، سید احمد خان خودش می‌گفت یه زمانی نماینده‌ی مجلس افغانستان بوده، هرچند بدون اینکه این رو هم بگه آدم مهمی به نظر می‌رسید. چون هر موقع می‌رسیدیم به پلیس راه مامور بازرسی دستش رو می‌ذاشت روی سینه‌اش و میگفت که سلام سید احمدخان و راهواسمون باز می‌کرد بدون اینکه بپرسه این کیه باهات. البته قبلش بهم سپرده بود که هر کی از پرسید کی هستی بگو بچه‌ی خواهرمی، یعنی من دایی‌تم. رفتیم رفتیم تا رسیدیم به جایی نزدیک مرز، هوا ابری بود، اونجا هم نه خیلی شلوغ بود نه خیلی خلوت، مثلا یه جایی بین راهی که مثلا چندتا مکانیکی داره و مغازه و این چیزا.


سید احمد خان ماشین و همونجا نگه‌داشت، نگاه کردم دیدم روبرومون یه اتومبیل تویوتای قرمز رنگ هست. نفسم تو سینه حبس شده بود، بابام از اون ماشین قرمز رنگ پیاده شد و کنار ماشین ایستاد. از دور داشتم نگاش می‌کردم و حس کردم که موهای روی گونه‌ش یه کمی سفید شده. سید احمد خان بهم گفت خیلی عادی پیاده شو و بشین توی اون ماشین، کسی نفهمه مبادله‌ی گروگانه که واسه ما بد میشه. حتی فرصت نشد درست خداحافظی کنم ازشون، منم پیاده شدم و رفتم سمت اون ماشین. بابا درو باز کرد برام، به بابا سلام کردم و نشستم تو ماشین. بابا همینطور نگاهش به من بود. بعدم رفت سمت اون ماشین که تشکر کنه و کمی صحبت کرد یه چند دقیقه بعد برگشت تو تویوتای قرمز دو تا گالن بنزین درآورد و برد بهشون داد. فهمیدم غیر از اینکه رمز بوده اونا برای برگشتن واقعا به بنزین احتیاج دارن؛ خلاصه وقتی تحویل داد برگشت ماشین روشن شد، عادی سر و ته کردیم و راه افتادیم توی جاده. کمی که دور شدیم بابام برگشت سمت منو شروع کرد بوسیدنم.


خیلی طول نکشید که از جلوی زندان شهرمون رد شدیم و خیلی زود رسیدیم دم خونه؛ تصورش نمی‌کردم که زندان و مرز اینقدر به ما نزدیک باشه. همه چیز مثل آخرین خوابم بود ولی یه کم روی دور کند، کم‌کم رسیدیم به شهر، بعد محله، بعد کوچه تا رسیدیم در خونه که از بیرون معلوم بود پر از آدمه. توی شوک بودم و فکر می‌کنم همه هم مثل من توی شوک بودن. از ماشین پیاده شدم شروع کردم به سلام کردن. نمی‌دونستم وقتی آدم رو گروگان می‌گیرن و بعد آزاد میشه باید موقع ورود به خونه چی بگه. توی خونه خیلیا بودن، عمه‌هام و دایی‌هام از شهرهای دیگه اومده بودن.


منم با یه لباس بلند سفید نو، موهای ژولیده، کفش‌های کهنه‌ای که روز دزدیده شدن پام بود با یه پلاستیک توی دستم که لباسام داخلش بود. یهو به خودم اومدم دیدم توی حیاط یه حلقه‌ی بزرگ خونوادگی تشکیل شده و همه دارن گریه می‌کنن، مثل عزاداری بوشهری دیدین تا حالا؟ یه حلقه درست کرده بودن و هر کسی یه حلقه از این زنجیر بود. برام سواله گاهی چرا وقتی یه اتفاق می‌گذره آدما شروع می‌کنن به گریه کردن. برای اینکه ممکن بود بد تموم بشه، برای اضطرابی که این مدت داشتن، برای اینکه زمان زیادی محکم بودن و حالا وقتشه از اون غم رها بشن یا خوشحالن که قراره همه چیز دوباره عادی بشه؛ اما به نظرم سوال اینه، آیا اصلا قراره همه چیز عادی بشه؟ مثل قبل؟


خلاصه بعد اینکه خوب گریه‌هامون کردیم مثل یه رسم من درآوردی همونجا وسط حیاط اون لباس سفیدو از تنم درآوردن تا بفرستنم حموم. بابا هم دست کرد تو جیبم یه پول ایرانی درآورد و گفت این چیه؟ گفتم اونا بهم دادن. بابام اینجوری پولا رو گرفت سمت عموهام با یه لحن خاصی گفت پولم بهش داده نامرد، بعد فرستادنم رفتم حموم. دایی کوچیکم مسئول این شده بود که از ورود و همه چیز فیلم بگیره هرچند هیچوقت بعدا نخواستم اون فیلم رو دوباره ببینم. توی حموم آبو باز کردم روی خودم، آب گرم، آب گرم خونمون، رفتم توی فکر این سه ماهی که بهم گذشت و سه ماهی که آدم‌های اینور داستان گذرونده بودن. دایی من فقط شش ماه ازم بزرگتره، با هم بزرگ شده بودیم.


اون سه ماهی که نبودم تا جایی که ممکن بوده آفتابی نمی‌شد تا مامانم یاد من نیوفته. انقدر آدم‌های زیادی درگیر این موضوع بودن و زندگیشون تحت تاثیر قرار گرفته بود که اصلا نمیشه تصور کرد و البته بالای این هرم هم خونوادم بودن. حس می‌کنم خونمون از زندگی تهی شده بود. بعضی از رنج‌ها مثل مرگ نیست که یکی بیاد بگه خب دیگه تموم شد زندگی‌تون رو بکنین. بعضی از رنج‌ها هستن که زندگی رو متوقف می‌کنه تا وقتی که مشکل حل بشه و من همینطوری بی حرکت زیر آب ایستاده بودم، نمی‌دونم چقدر، که دایی جان در حموم باز کرد و با هندی‌کم تشریف آورد توی حموم.


پشت دیوار قسمت اصلی وایساد، گفتم چیکار میکنی؟ گفت بابات گفته از همه چیز فیلم بگیرم، همینطور که داشتم می‌خندیدم گفتم الان میام بیرون دیگه و باز به خودم فکر کردم که چقدر دلم نمی‌خواد این فیلم هیچ وقت ببینم مخصوصا صورتم رو توی اون لحظه با این بدن تکیده و لاغر. لباس پوشیدم و اومدم بیرون، فهمیدم بابا تمام لباسا رو توی حیاط آتیش زده، من لبخند می‌زد اما هنوز ذهن و بدن سر بود. به آتشی که داشت لباسامو می‌سوزند نگاه می‌کردم، شعله‌های آتش زبانه می‌کشیدن و همه چیز خاکستر می‌شد و منم هی زیر لبم می‌گفتم که آزاد شدم، آزاد شدم، تکرار می‌کردم تا باورم بشه، حس می‌کردم که کابوس تموم شده.


اون روز همه نرفتن خونشون؛ خیلیا از شهرهای دیگه اومده بودن و خونمون موندن و یه کم طول کشید تا تنها شدیم. منم دقیق یادم نیست اما خوب یادمه که می‌خواستم بدونم که اینجا چی گذشته. هم کنجکاو بودم و هم نگران، خیلی چیزا رو برای من تعریف کردن اما من بیشتر حواسم به خواهر کوچیکم بود. وقتی دزدیدنم دو ماهشم نشده بود و وقتی برگشتم یه دختر تپل بانمک شده بود. همیشه روی بالشتش دراز می‌کشید و شیشه شیرش توی دهنش بود. اولین نهار بعد از آزادی کلی از فامیلامون دور سفره نشسته بودن و خواهر کوچولوم پشت سرم روی بالشت زرد رنگش دراز کشیده بود و شیشه شیرش توی دهنش بود، یه لبخند پت و پهنی روی صورتش بود و از ذوق پاهاشو مینداخت بالا.


طفلی خیلی شیر مادر نخورده بود، مامانم از شدت غصه شیرش خشک شده بود. این بچه رو هم خواهرای بزرگترم جمع و جور می‌کردن، باعث شده بود ضربه‌ی سختی بخوره. خلاصه بقیه روز به حرف و قربون صدقه گذشت تا اینکه شب شد. شب اول هر چیزی عجیبه، خیلی هیاهو کمتر شده بود، رفتم روی تخت خودم دراز کشیدم، پتو رو هم تا نوک بینی کشیدم بالا. اول این حسم حس رهایی از اون زنجیری بود که هر شب به پا می‌بستن تا فرار نکنم. حس سبکی می‌کردم، بعد زل زدن به سقف، با بند بند وجودم می‌خواستم لذت ببرم از اینکه سر جای خودم بودم، سهم خودم از دنیا. دیگه کسی بهم نمی‌گفت که اینجا باش اونجا باش یا این کار رو بکن یا اون کار رو نکن.


خود تشک نرم مهم نبود مهم این بود که اون لحظه خودم تصمیم گرفته بودم اونجا دراز بکشم یا اگه نصف شب تشنم شد برم توی آشپزخونه آب بخورم یا نخورم، ادم گاهی دلش برای چه چیزهای ساده‌ای تنگ میشه. از فرداش باید با انبوهی از خاطرات عجیب و غریب به زندگی عادی برمی‌گشتم. روزی نبود که یه عده آدم برای دیدنم نیان خونه، بیشترشونم حس می‌کنم از سر کنجکاوی میومدن. همونطور که حتما شما دوست دارین از اونجا بیشتر بشنوین اونام برای دونستن این ماجرا خیلی مشتاق بودن. منم بیشتر از نحوه‌ی دزدیده شدن می‌گفتم از این که اونجا آزاد بودم. از این می‌پرسیدن که آیا اذیتم کردن یا نه، منم با قاطعیت جواب میدادم که نه کاری بهم نداشتن، اونجا یازده تا پسر داشتن منم بینشون دوازدهمین بودم و البته این رو هم باور داشتم.


اوضاع معدم افتضاح بود؛ بلافاصله بعد از اینکه آزاد شدم رفتم دکتر برای چکاپ کامل. هر جا با مامان می‌رفتیم مامان با هیجان می‌گفت که سه ماه دزدیدنش و افغانستان بوده تازه برگشته اما معمولا آدما مخصوصا اون دو تا دکتری که رفتن پیششون عادی برخورد می‌کردن. من خیلی مشتاق بودم واکنش آدم‌ها رو ببینم برای همین به سوال همکلاسی‌ها و فامیلا جواب می‌دادم. همه می‌خواستن از حسم موقع آزادی بدونن اما حسم موقع دستگیری دست‌یافتنی‌تره، فکر می‌کنم آزادی خیلی پیچیده‌تره. موقع رها شدن حسای هیجان‌انگیزتر و ملموس‌تر داشتم مثل ذوق‌زدگی و خوشحالی ولی خود حس آزادی یه حس خاصی بود. می‌تونم از خیلی چیزا بگم، شاید اون چند قدمی که از لب مرز رفتم تا سوار ماشینی بشم که بابا اومده بود دنبالم. اون باد خنک دی ماهی که به صورت می‌خورد، زمین خیس، بوی نم خاک، شلوغی بازار مرز، اینکه من دیگه فارغ ترین آدم روی زمینم، اینا حسایی باشه که می‌تونم لمسشون کنم.


سردی دستگیره‌ی ماشین، گرمی صندلی اتاق تویوتا، بوی واکس داشبورد اما آزادی توصیفش سخته؛ آزادی رو باید حس کرد. همینطور لحظه‌ها و حس‌های دیگه‌ای که همراه خودش میاره مثل وقتی که تمام آدم‌های توی خونه می‌بوسیدنم، کسایی که حتی کمی خجالت می‌کشیدن ازم، بعد فهمیدم که به نظرشون خدا من رو خیلی بیشتر دوست داره. عجیب بود واسم، نگاه آدم‌ها بهم، برخوردشون، اینکه همه با دیدنم گریه کردن، عجیب بود ولی نمیتونم حسم رو توصیف کنم. هنوز یه هفته نشده بود که از مدرسه اومدن دیدنم. همه‌ی همکلاسیایی که با بعضیاشون از زمان دبستان و راهنمایی دوست بودم یا اینکه می‌شناختمشون اومدن. شهرمون کوچیک بود دیگه احتمال مواجهه‌ی آدما با هم خیلی زیاد بود.


مدرسمون قول همکاری داد گفت با هزینه‌ی خودمون معلم می‌فرستیم خونتون تا از درس عقب نمونی. ترم اول هم کلا ندید می‌گیریم، الانم زمان امتحانات ترم اول تا بیست و ششم، از شنبه بعد از امتحانا بیا مدرسه. راستشو بخواین رغبتی به درس خوندن نداشتم، اصلا قصدم ترک تحصیل بود. فکر می‌کردم که دیگه نمی‌تونم درس بخونم، دورم خیلی شلوغ بود، آدم‌های مختلفی بهم زنگ می‌زدن، حالم می‌پرسیدن، پیگیر ماجرا بودن، روزی یکی دو تا از معلما میومدن تا بهم درس بدن. من اتحاد ریاضی رو توی یه هفته یاد گرفتم مبحثی ‌که درس یک ترم اول دبیرستان بود.


کیفم هم یه کارگر شهرداری پیدا کرده بود دوباره آورده بود رسونده بود دست خونوادم. کارگر شهرداری هم گفته بود کنار جاده بیرون شهر پیداش کرده. منم چون اونجا عینک همراهم نبود رسما عینکی شده بودم هر چشمم دو نمره ضعیف‌تر شده بود. قبل‌ترش فقط برای دیدن تخته عینک می‌زدم بعد از تقریبا ده روز سر و کله‌ی مامورا هم پیدا شد، اون کسایی که پیگیر پرونده بودن. خب خیلی طبیعیه دیگه این حرفا که اگه به پلیس چیزی بگین بچتون می‌کشیم و این حرفا اینا مال تو فیلماست، اصلا بعضی از این حرفایی که بابام زده بود با مشورت اون‌ها بود، از اول پیگیر پرونده بودن و دنبال اون آدم دزدای ایرانی.


اون موقع بود که باید برای مامور هایی که مسئول پرونده بودن با جزییات کامل همه چیز تعریف می‌کردم. اون زمان ذهنم خیلی مشوش بود، اصلا تنهایی نمی‌تونستم برم بیرون. با سرویس شخصی می‌رفتم مدرسه و تنها کسی بودم که اجازه داشتم که توی مدرسه موبایل داشته ‌باشه. اگه یه ماشین حتی توی ترافیک کنارم یا جلوم ترمز می‌کرد ضربان قلبم زیاد می‌شد، دچار استرس می‌شدم. همزمان با مدارس پام به راهروهای مراکز امنیتی هم باز شده بود. برای شناسایی همیشه باهامون تماس می‌گرفتن تا برم اونجا؛ گاهی توی اداره‌ای نظامی و گاهی توی دادگاه گاهی هم جاهای اختصاصی دیگه‌ای که داشتن، ممکن بود هر زمانی بیان دنبالم، مثلا یه بار ساعت شیش صبح اومدن دنبالم تا برم کسی رو شناسایی کنم.


رفتم، خودش نبود؛ یه شبم داشتیم سریال‌های تلویزیون رو نگاه می‌کردیم ما دیدیم که زنگ زدن و گفتن باید برم واسه شناسایی. اومدن در خونه دنبالم، بابام نیومد تنها رفتم. رفتیم توی بازداشتگاه، خیلیم فضای تاریک و دلگیری داشت، اون شب سرم گیج می‌رفت. ماموری که پیگیر پرونده‌م بود سربازو صدا کرد، گفت اون مردرو بیارش. با سرباز رفتم توی راهرو بعد گفتم که من باید صورتش و چشماش رو ببینم از روی چشماش فقط می‌شناسمش. سرباز گفت خب باشه پشت سر من وایسا؛ بعد به اون مردی که روبروش بود گفت که چشماتو باز کنی پدرتو درمیارم. بعد با دست همونطور که پشتش به من بود اشاره کرد که بیا ببینش. داشتم از پشت سر سرباز میومدم بیرون که دوباره سرباز منو کشید پشت خودش داد زد که مگه نگفتم چشماتو باز نکن؟ اون مرد هم ترسید و گفت چشم چشم و بعد دوباره اشاره کرد که ببینش.


سرک کشیدم و خودش نبود، برگشتم خونه، سریال تموم شده بود، شام نخوردم رفتم خوابیدم. فرداش تو مدرسه حالم خوب نبود. معلم پرورشی اومد دم کلاس دنبالم گفت که بیا کارت دارم. منو برد توی دفترش تا چند تا از این فایل رو مرتب کنیم. ضمنا معلم پرورشی با حفظ سمت مشاور مدرسه هم بود. ازم پرسید که در چه حالم و چطوری این حرفا، منم جوابی نمی‌دادم. کارمون که تموم شد گفت که بریم آزمایشگاه هم مرتب کنیم. تو اتاق شیشه‌ای آزمایشگاه همونطور که داشت وسایلو مرتب می‌کرد بهم گفت که چرا امروز انقدر بهم ریخته هستی؟ منم ماجرا رو براش گفتم. گفت خب چرا اذیت شدی؟ گفتم نمی‌دونم، خسته شدم، دلم میخواد همه چیز تموم بشه، جاهایی که میرم ترسناکه، خسته شدم از اینکه بارها و بارها اتفاق رو تعریف کنم و هر بارم که تعریف می‌کنم انگار یه بار دیگه اتفاق میوفته.


گفت ببین به هر حال اون آدما به یه علتی اونجان، کسی ام که جرم می‌کنه می‌دونه چی در انتظارشه، تو هم بالاخره باید اون آدما رو شناسایی کنی تا نتیجه‌ی کاری که کردن ببینن، دقیق یادم نیست، خیلی حرف زد. بعدش زنگ خورد و قرار بود با بچه‌ها بریم ساندویچ کالباس بخریم. بچه‌ها اومده بودن پشت شیشه و اشاره می‌کردن که بیا. منم به هر طریقی بود خودم از چنگ مشاوره نجات دادم ولی تا دم مدرسه رفتم جرات نکردم با بچه‌ها برم بیرون. پولمو بهشون دادم و توی حیاط وایسادم، گفتم من نمیام شما برین بخرین برای منم بیارین؛ اینطوری از محیط‌های باز وحشت داشتم.


رفت و آمدم برای شناسایی متهم ها محدود به این نبود. یه روز بابا رفتیم دادگاه، اول بابام و اون مامور رفتن داخل، ده ثانیه هم نشد که اومدن دنبالم. رفتم داخل و یه مرد میانسال توی اتاق قاضی نشسته بود، چشماش باز بود. قاضی پرونده رو از اون ماموری که همراهمون اومده بود گرفت و یه اشاره‌ای هم به اون مرد میانسال کرد و گفت که این تو رو دزدید؟ مرد سرش پایین بود تو چشامم نگاه نمی‌کرد، گفتم نه. قاضی دوباره گفت خوب نگاش کن، خودش نبود؟ جواب دادم نه اون قیافش فرق می‌کرد. قاضی پرونده رو سمت مامور گرفت و گفت شاید این نباشه ولی حتما توی پرونده‌ی تو دست داشته و بعد راه افتادیم که از اتاق بیایم بیرون دوباره صدام کرد و گفت یه بار دیگه خب نگاش کن تو هم سرت بیار بالا که ببیندت، من دوباره نگاش کردم و گفتم نه این نیست، قاضی دوباره ادامه داد مطمئنی؟ گفتم بله جناب و تموم شد و باز هم بارهای زیادی برای شناسایی رفتم اما کم کم کمتر شد.


چند ماه بعد عید نوروز رفتیم مشهد؛ به پیشنهاد یکی از اعضای فامیل رفتیم پیش روانپزشک. به هر حال توی اون شهر کوچیک مثل شهر ما اونقدر آگاهی نبود که بدونن برای عبور از تروما به همچین چیزی هم نیاز هست که بعد از این اتفاق بد باید بری پیش روانپزشک. توی اتاق دکتر نشستم روی صندلی و اول یه کم من من کردم و بعد شروع کردم به حرف‌زدن. وقتی ماجرا رو برای دکتر گفتم دکتر بیچاره جا خورد، فکر کنم انتظار داشت یه مساله‌ی معمول روزمره باشه، بعد بهم گفت که چشمام رو ببندم و خودم رو تو یه تاکسی تصور کنم. تصور کردم و صحنه‌ی بعدی که یادم میاد اون قطرات آبی بود که به صورتم پاشیده می‌شد و چشمام رو باز کردم.


بیهوش شده بودم؛ مامان که همون جا نشسته بود گفت که همونطور روی صندلی چشمات می‌پرید و دیگه جواب ندادی اما با این حال جلسات ادامه پیدا کرد. یادم نیست چند جلسه رفتم پیشش ولی یادمه زیاد بودن حداقل ده جلسه رفتم. بیشتر تمرکز دکتر روی ترسم بود یه روز ازم پرسید که تعریف کن تا اینجا که اومدی چند بار ترسیدی و منم براش از ماشین مشکی گفتم که کنار تاکسی ترمز کرده بود ترسیده بودم، از مردی گفتم که توی پیاده‌رو به سمتم میومد از هر چیز ریز و درشتی که اصلا به چشم بقیه نمیومد. اما گفتن همونا خیلی خیلی کمک کرد تا بتونم شرایط رو بپذیرم و باهاش کنار بیام. همین جلسات بود که بهم یاد داد که با همه‌ی سختیایی که داشتم خاطرات زیبای اونجا فکر کنم و برای بقیه هم تعریفشون کنم.


براش از خورجو گفتم که معتقد بود چشمام شوره، می‌گفت بهزاد از هر چی که تعریف کنه ناقص می‌شه. یادم اومد که خورجو چنتا مرغ داشت، تخم مرغاشون جوجه شده بودن. وقتایی که توی حیاط رژه می‌رفتن منم کنار دیوار می‌نشستم و می‌گفتم خورجو چقد جوجه داری، یو دو دوعا دری فلور پنزه هفده هیجده تا اااا چقدر زیاد، اونم به شوخی یه چیزی پرت می‌کرد سمتم، آره یاد گرفته بودم پشتو حرف بزنم توی همون چند ماه، هرچند الان فراموش کردم. اتفاقا فردای اون روز سه چهار تا از جوجه‌های خورجو مردن. خورجو می‌گفت دیدی گفتم چشمت شوره؟ براش از وقتی گفتم که برادر کوچیکشون همون که باهاش به مشکل خوردم، می‌خواست موهاشو کوتاه کنه.


منم به دروغ گفتم سه ماه تابستون رفتم شاگردی آرایشگاه و به معنای واقعی گند زدم توی موهاش؛ هرچند که نبود امکانات باعث شده بود نفهمه پشت سرش چی شده. به بقیه هم با اشاره هیس می‌گفتم چیزی بهش نگن، براش از روزی گفتم که زن بزرگ نورمحمد گوشواره‌اش گم کرده بود و آجیل مشکل‌گشا پخش می‌کرد، اومد به منم داد گفت تو از ما رنج دیدی دعا کن پیدا بشه. هر یه دونه کشمشی که می‌خوردم می‌گفتم خدایا گوشواره رو پیدا کن، خدایا گوشواره رو پیدا کن. هنوز یک ساعت نگذشته بود که رفتم پشت دیوار ساختمون، چون آفتاب رفته بود اون‌جا، دیدم لای آشغال‌های حموم یه چیزی داره برق میزنه، برداشتمشو بدو بدو رفتم دادم بهش و خیلی خوشحال شد، البته بعدا عبدالله گفت که اینا میگن خودت برداشتیش.


بعد از مسافرت مشهد با یه روحیه‌ی تازه ای برگشتم، دکتر بهم یه تمرینایی داده بود برای اولین بار توی کلاس درس از خاطرات اونجا گفتم. مخصوصا از دختر سیزده ساله‌ای به اسم خندانک که همیشه می‌زدنش و خیلی هم تخس ‌بود. با این که خودشم بچه بود شده بود پرستار داداش کوچیکش. خندانک شده بود نیمه‌ی گمشده من تو این مدرسه، بچه‌ها برای اینکه وقتی کلاسو بکشن پای اونو وسط می‌کشیدن و معلما هم که کنجکاو بودن سوال می‌پرسیدن، بچه‌ها دنبال بهانه بودن معلم درس نده. اینطوری شد که با همین بهانه‌ها من تونستم چیزایی که گفتنشون توی خونه رنج‌آور بود به زبون بیارم. بدون دلسوزی و دلگیری و با خنده و اشتیاق؛ تابستون شد، مدرسه تعطیل شد، منم می‌رفتم مغازه.


یه روز یه مشتری اومد واسه ماشین لوازم بگیره؛ من و بابا هم توی مغازه بودیم. لوازم بهش دادم، پولو هم حساب کرد و بعد بهش کمک کردم بذارتش تو ماشین برگشتم داخل. دیدم برگشت تو مغازه از ویترین رد شد و به بابام گفت که ببخشید می‌تونم پسرتون ماچ کنم؟ منو بابا همدیگه رو نگاه کردم و بابا گفت برای چی؟ گفت که من همونم که اومدین دادگاه واسه شناسایی، اگه پسرت دست می‌ذاشت روی من اعدامم می‌کردن. وقتی دیدم یه بچه با این قد و قواره اومد داخل با خودم گفتم بیچاره شدم این بچس حتما میگه من می‌شناسمش، قاضی هم خیلی دلش می‌خواست دست بذاره روی من.


روشو کرد سمت من گفت که مردونگی که تو در حقم کردی هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و اومد جلو و صورتم را بوسید. وقتی رفت بابا گفت که قیافش برات آشنا نبود؟ گفتم نه جزو اونا نبود. دیگه کم کم زندگی داشت به روال عادی برمی‌گشت ولی مامان یکی دو ماه بعدش حالش بد شد. بردیمش بیمارستان، می‌گفتن حجم فشارهای روانی زیاد بوده تا الانم خوب سرپا مونده یه چند شبی سی‌سی‌یو خوابید و بعدشم منتقلش کردم به بخش. یه روز بابا رفتیم عیادتش، توی اتاق دو تخته‌ای بود که روی تخت کناریم یه زن میانسال بستری بود یه چند دقیقه‌ای اونجا بودیم که دیگه بابا گفت که ما بریم. حالا مامانم بهتر شده بود. داشتم از در اتاق میومدم بیرون که دیدمش.


این رو تا حالا برای هیچ‌کس تعریف نکردم؛ این قسمت راز بزرگ زندگی منه که شما الان دارید میشنویدش. خودش بود، شونه به شونه همدیگه رد شدیم و یه لحظه چشم تو چشم شدیم. بدنم سرد و گرم شد، اونم چشمش به من افتاد و لرزید، اینو می‌تونستم خوب حس کنم، خودش بود. مرد قد بلندی که چند ساعت باهاش لب مرز توی بیابون تنها بودم. همونی که صدای بم وقتی می‌گفت صدای شتر و چشماش وقتی کنار هامون بهم زل زده بود هیچ وقت از ذهنم پاک نشده بود. با یه لباس محلی قهوه‌ای سینه به سینه‌ی من ایستاده بود و چشماش همونطوری بودن، گرد و خاص. از کنارم گذشت و رفت کنار تخت زن میانسال ایستاد؛ اون چند لحظه تا از در برم بیرون نمی‌شنیدم چی میگن بهم.


دنیا داشت دور سرم می‌چرخید اما می‌تونستم صدای نفس‌های خودم بشنوم. اومدم توی راهرو دنبال بابام را افتادم، یه چند قدم نرفته بودیم که گفتم بابا این مرد شبیهش بود، گفت شبیه کی؟ گفتم شبیه اونی که منو دزدید، گفت که چی؟ بریم دوباره نگاه کن تا مطمئن بشی. دوباره برگشتم داخل، مامان پرسید چرا برگشتی گفتم هیچی همینطوری و من ایستادم کنار تخت مامانم. سرمم بالا نکردم، پرونده‌ی پزشکی مامان رو نگاه کردم و زیر چشم چند بار اون طرف دیگه اتاق و وارسی کردم. دیدم با دستش داره با گوشه‌ی ملافه بازی می‌کنه. می‌فهمیدم استرس داره، دوباره خداحافظی کردم و اومدم بیرون. خود خودش بود؛ اصلا از لحظه‌ای که از در وارد شد چشماشو شناختم. رسیدم به بابا، بابا با چشمای منتظر و بی‌حرکت زل زده بود به من، بهش گفتم که نه خودش نبود.


دروغ گفتم؛ همون قدر که توی اون اتاق مادرم رو می‌شناختم مطمئن بودم که اون مرد هم همونه اما نگفتم. هیچ ترسی هم نداشتم که لوش بدم و بعد مثلا بخواد انتقام بگیره و این حرفا چون اولا مجازات آدم‌ربایی اعدامه و دوما زور قانون دیده بودم، می‌دونستم اگر بگم خودش دیگه دستشم بهم نمی‌رسه، فقط کافی بود لب‌ تر کنم. همینطور بابام پله‌ها رو یکی یکی رفتیم پایین توی سکوت، رسیدیم کنار ماشین که یهو بابام گفت می‌خوای بری بازم نگاه کنیم بهزاد؟ بابای مسنم امیدوار بود، فکر کرده بود زندگی مثل فیلم هندیه که مثلا مامان مریض بشه، بره بیمارستان، همون لحظه عمه و خاله مادر مادربزرگ یا هر کس دیگه‌ای از خونواده‌ی اون آقام مریض بشه، بعد با ممان بیوفتن تو یه اتاق، من همون روز برم عیادتش و اون مردم همون لحظه برسه، انگار زندگی شبیه فیلماست.


اما بود؛ این یه بار زندگی شبیه فیلما بود. بابام درست فکر می‌کرد، مامان مریض شده بود، رفته بود بیمارستان، همون زمان عمه خاله مادر مادربزرگ هر کس دیگه‌ای از خونواده‌ی اون آقا هم مریض شده بود با مامان تو یه اتاق افتاده بودن همون روز که من رفته بودم یادت مامان، اون آقا هم سر رسیده بود و با هم چشم تو چشم شدیم. بابا کنار ماشین منتظر جواب من بود و من باز گفتم نه و در ماشینو باز کردم و نشستم تو ماشین. فقط دلم می‌خواست بریم، دلم می‌خواست اون ماشین حرکت کنه، اینجا دقیقا همین‌جا، اتفاقی که سال‌ها بهش فکر نکرده بودم تا وقتی که خواستم این داستان تعریف کنم.


چون اولین سوال بعد از این قسمت ماجرا اینه‌ که چی؟ چرا شناساییش نکردی؟ چرا به کسی نگفتی این خودشه؟ اینم بگم خودم و خونوادم دنبالشون بودیم به خاطر این همه رنجی که به همه‌ی ما تحمیل کرده بودن اما باید ناامیدتون کنم که خودمم نمی‌دونم چرا. سندروم استکهلم بود؟ نمی‌دونم، دلم می‌خواست همه چیز تموم بشه و خسته بودم؟ نمی‌دونم، قول داده بودم که لوشون ندم؟ نمی‌دونم، نمی‌دونم، می‌خواستم ببخشمش؟ به‌هیچ‌وجه؛ چیزی برای بخشیدن وجود نداشت. بعضی رنج‌ها، بعضی جنایت‌ها اونقدر عمیق زخمیت می‌کنن که دیگه اونجا بخشش معنایی نداره، موضوع سر ادامه دادن یا ندادن بود. شاید یه داستان خوب باید اینجا واضح‌تر باشه اما خب این داستان یه لقمه‌ای آماده نیست. من اون راننده‌ای هستم که می‌رسه به یه چهارراه توی شهر کاراکاس ونزوئلا، نمی‌دونه چرا اصلا باید اون ماشین برونه، نمی‌دونه بنزین توی اون ماشین از کجا اومده، نمی‌دونه شمایی که توریستی و کنار چهارراه وایسادی چه قضاوتی ممکنه دربارش بکنی و اگه یه روزی ازش سوال بپرسی شاید جوابی نداشته باشه ولی می‌دونه که اون لحظه، اونجا، باید از اون چهارراه رد بشه و نزنه روی ترمز چون ممکنه اتفاقای بدی بیوفته، می‌دونه که یه چیزی این وسط درست نیست، همین قدر می‌دونه و خودشم توضیحی واسش نداره.


یواش یواش از اونم گذشتم؛ بعد از اون درسم شدیدا افت کرد. هر چند با ارفاق توی همون تیزهوشان موندگار شدم، کنکور قبول شدم ولی دیگه پی درس و دانشگاه نگرفتم، مهاجرت کردیم و اومدیم مشهد. اون اتفاق، اون دوران خیلی روم تاثیر گذاشت، جهانم درونی‌تر شد. اونقدر اون سه ماهی که گروگان بودم با خودم حرف زدم و دور چهاردیواری قدم زدم که حتی تا الانم رابطم رو با دنیای بیرون از دست دادم. خیلی توی زندگی اجتماعی موفق نیستم، دوستان خیلی زیادی ندارم یا نسبی هستن یا سببی یا به واسطه‌ی کارم یا فامیل‌هایی که هستن باهاشون جور شدم.


بعد از اون زمان علاقه به هنر و ادبیات چند برابر شد، برای توزیع زندگیم از کتاب و سینما مصداق میاوردم. فکر کنم این موضوع حتی تو این داستانی که تعریف کردم هم مشخصه. کوچکترین شباهت یه سکانس، یه جمله، به زندگیم گره‌گشای پرسش هام بود. مثل وقتی که فیلم صد و بیست و هفت ساعت را از سر سرگرمی می‌دیدم. به جای شارون گفت شاید این تخته سنگ از زمانی که یه ستاره بوده داشته میومده تا اینجا ما با همدیگه برسیم؛ همه‌ی اون آدم‌ها بعد از من به زندگیشون ادامه دادن و سرنوشت خودشون رو داشتن و من گاهی به این فکر می‌کنم که اون مرد قد بلند از کی و کجا وارد کار خلاف شده؟ چطور کلی پستی و بلندی رو طی کرده تا شریک یه گروه برای دزدیدن من بشه.


بعد یه روز همه چیز بچرخه و بچرخه و ما توی بیمارستان به همدیگه برسیم، اون وقت طناب دار رو جلوی خودش ببینه. توی اون اتاق بیمارستان از ترس نفسش حبس شه ولی نجات پیدا کنه. هنوز گاهی به مرد قد بلند توی بیمارستان فکر می‌کنم. اون ماجرای بیمارستان رازی بوده که هیچ‌وقت با کسی درمیون نذاشته بودم. به این فکر می‌کنم که بعضی از شبا وقتی کنار همسرش دراز می‌کشه و به سقف نگاه می‌کنه یا وقتی که چشمش به عمه خاله مادر مادربزرگ یا هر کس دیگه‌ای که توی اون بخش همزمان با مامان من مریض بود میوفته، به این فکر می‌کنه که اگر من شناساییش می‌کردم چی می‌شد؟ با خودم فکر می‌کنم شاید اونم فهمید که من شناختمش، اونم این رازو به هیچکس نمی‌تونه بگه ولی من این شانس رو دارم که در مقام قربانی این راز رو فاش کنم.


اون وقتی که به سقف نگاه می‌کنه یا وقتی یه ماشین از کنار پنجره‌ی خونه‌ش رد میشه به این فکر می‌کنه که شاید اگر من رو وسط رودخونه‌ی تشنه‌ی هیرمن دفن می‌کرد لازم نبود این وحشت رو تا امروز با خودش حمل کنه. من که بهت فکرمی‌کنم، تو چی؟ همینطور گاهی وقتا با خودم اتفاقات اون سه ماه رو دوره می‌کنم. عجیبه که گاهی دلم براشون تنگ میشه، برای آدمهای عجیب و داستان‌هایی که اونجا بود، برای گریه‌ی پسری که تمام سه ماه می‌خواست خودش قلدر نشون بده ولی وقتی فهمید باباش برای من کفش نو خریده رفت بغل مامانش گریه کرد.


برای پیرزنی که زن دوم یه مرد شده بود و هرچند شب یکبار صدای دعواشون بلند می‌شد و فرداش که می‌رفتم آشپزخونه پیشش کبودی‌هایی دست و صورتشونو نشون می‌داد و به پشتو به اون مرد و قوم الظالمین فحش می‌داد بعد می‌گفت آخرش آه تو می‌گیرتشون و بعدها شنیدم آمریکا اون منطقه رو به دلیل اینکه به طالبان پناه داده بودن بمباران کرده و خیلیاشون کشته‌شدن، البته نمیدونم چقدر راسته ولی همونطور که گفتم با آرپی‌جی و کلاش و ژ3 هایی که توی اون خونه بود دور از انتظارم نبود. بعضی وقتا فقط می‌خوای یه چیزی تموم بشه ولی از بعضی تروماها نمیشه عبورکرد. اونا گاهی همیشه روی دوش ما می‌مونن مثل فکر کردن دوباره و دوباره به عبدالله.


وقتی بقچم دستم بود داشتم از در اون دیواری که دور چهارده خروار زمین کشیده شده بود بیرون می‌رفتم. عبدالله که داشت برای گاوها سبوس درو می‌کرد صدام کرد و گفت بهزاد داری میری بخیر؟ گفتم آره، گفت بیا اینجا دست بده. منم دویدم سمتش و برای اولین بار دستش رو توی دستم گرفتم، باهاش خداحافظی کردم. موقع خداحافظی همین که دست هم فشار می‌دادیم یه لبخند غم‌آلود روی صورتش نشست، مکث کرد و بعد آدرس خونشون رو بهم داد. ازم خواست که برم سراغ باباش و بهش بگم که پسرت می‌خواد برگرده. گاهی فکر می‌کنم به این که عبدالله به حال اون لحظه‌ی من غبطه خورده بود و دلم آتیش می‌گیره. وقتی برگشتم عبدالله مدام توی ذهنم می‌اومد، پیگیر درخواست عبدالله شدم.


خونه‌ی پدرش پیدا کردم، سخت نبود، مردی که ده تا پسر داشت و سه زن که زن اولش مادر عبدالله بود و چشم به راهش. رفتم سراغ پدر عبدالله، ازش پرسیدم اصلا می‌فهمه که پسرش گروگانه، که اسیره، که چقدر ناراحت و غمگینه که اونجا دارن ازش بیگاری می‌کشن پولاشو می‌دزدن که اگه عبدالله نبود معلوم نبود اون شب چه بلایی سر من میومد. بهش گفتم باید پسرتو نجات بدی. همه‌ی ماجرا رو براش تعریف کردم و پدر عبدالله قول داد که تلاش کنه پسرش آزاد بشه. همه‌ی اینا می‌شد اگر به قولم عمل می‌کردم و می‌رفتم، اما نرفتم، من هیچ وقت پیش پدر عبدالله نرفتم. فقط نمی‌خواستم یه خط دیگه به این داستانم اضافه بشه. همیشه توی قصه‌ها با یکی بود یکی نبود آدم پا به داستان میذاره و با قصه‌ی ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید قال قضیه کنده میشه و داستان به پایان خودش می‌رسه و آدم خلاص میشه.


توی قصه‌ها وقتی قهرمان داستان جستجو می‌کنه یه جوابی پیدا می‌کنه و اون جواب متناسب با سوال‌هایی که برای جستجوش اومده. اما توی واقعیت کسی نمی‌فهمه از کی به یه داستانی پاگذاشته، جستجوها لزوما به جوابی ختم نمیشن و هیچ روایتگری پایان قصه رو اعلام نمی‌کنه چون قصه‌های واقعی تموم نمیشن، این ماییم که تصمیم می‌گیریم تا رومون برگردونیم و دیگه به قصه‌ها توجه نکنیم و انقدر بی‌توجه بمونیم که کاملا فراموش بشن و اونجا میشه پایان داستان. اگه تموم کردن یک رابطه رو تجربه کرده باشین و ازتون بخوام دست بذارین روی تاریخ و لحظه‌ی دقیق تموم شدن اون داستان تازه به مفهوم ناتمامی داستان‌های واقعی پی می‌برین.


شاید بتونین بگین که در فلان لحظه بهونه‌شو پیدا کردم و اون آدم اون رابطه برای من تموم شد اما واقعا اینطوری بود؟ یا باید از اون لحظه مدت‌ها طول کشید تا اون داستان با کمرنگ و کمرنگ‌تر شدن فراموش بشه. خیلیا هم میگن وقتی از داستانا درس بگیریم، اون داستان تموم میشه. آیا واقعا اینطوریه؟ به فرض، حتی اگر اینطور باشه درس آموزنده بعضی قصه‌ها توی داستان‌های دیگه‌س.


خودشون حتی اگر روایت پر اهمیتی نباشن اما میان تا به داستان‌های دیگه‌ای معنا بدن، مثل همین داستان. من می‌تونستم اون مرد رو توی بیمارستان شناسایی کنم، من توی دنیای موازی اونجا توی راهروی بیمارستان به بابا گفتم که خودشه و بعد با کمک نگهبان اونجا اون مرد رو گرفتیم و پلیس اومد و بردتش.


بعد یه مدت هم همدستش رو لو داده و جفتشون اعدام ‌شدن؛ من توی دنیای موازی وقتی اون دو تا مرد جون می‌دادن به پاهاشون خیره شدم و الان شبا عذاب وجدان دارم میگم کاش شناساییشون نمی‌کردم، کاش نمی‌رفتم عیادت مامان، کاش اون روز اونجا نبودم و کاش اون روز توی بیمارستان به بابام می‌گفتم که نه خودش نیست. اما حالا خوشحالم که شناساییش نکردم، حالا که سال‌ها گذشته شبا راحت‌تر می‌خوابم در حالی که فکر می‌کنم اون مرد قد بلند هر شب با ترس به سقف خونشون زل می‌زنه.


خودشو می‌بینه که اومده توی بیمارستان و منو دیده. من شناساییش کردم و گفتم خودشه و آخرین تصویری که دیده صورت مامور اعدام قبل از اینکه پارچه‌ی سیاه رو بکشه روی سرش. حالا دنیای من خیلی بزرگتر از اون چهارده خروار نیست اما یاد گرفتم توی زمان حل بشم. من کم اشتباه نکردم توی زندگیم اما این اشتباهی بود که اگر مرتکب می‌شدم نمی‌تونم تصور کنم الان کجا بودم و شب‌ها وقتی به سقف اتاق نگاه می‌کنم به چی فکر می‌کردم.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%85---%D8%BA%D8%B1%D9%82-%D8%AF%D8%B1-%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%D8%A8-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B3%D9%88%D9%85(%D8%A2%D8%AE%D8%B1)-id1493166-id374229128?utm_source=virgool