اپیزود نوزدهم - غرق در رودخانه بی‌آب (قسمت دوم)

سلام من مرسن هستم و این نوزدهمین اپیزود پادکست آنه.

پادکست آن، پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.


https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-18-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-qubcsvwuwfzz


توی اپیزود اول شنیدین که بهزاد توی چه شهر و خانواده‌ای زندگی می‌کرد. شهری که عمده درآمدش از سوخت‌بری بود با یه چهره‌ی فقیر و خونواده‌ای که به خاطر شغل پدر که لوازم یدکی تویوتا بود، پولدار محسوب می‌شدن و این ریسک دزدیده شدن رو برای بهزاد بالا می‌برد. بهزاد به مدرسه‌ی تیزهوشان جدید تاسیس شهرشون میره و نه تنها ساختمان مدرسه موقتی بوده بلکه سرویس مدرسه‌ای هم در کار نبوده. برای همین با تاکسی عبوری دربستی برمی‌گشت خونه. روز چهارم مهر، از دم مدرسه می‌دزدنش و می‌برنش بیرون شهر و حالا بعد از تاریک شدن هوا، تو یه ماشین سراچا خوابش برده.


فکر می‌کنم باید بگم که این اپیزود به هیچ وجه برای کودکان مناسب نیست و همینطور به خاطر ماهیتی که این داستان واقعی داره، شاید برای همه و مخصوصا کسانی که سطح اضطراب بالایی دارند، مناسب نباشه.




صدای باز شدن در حیاط که اومد از خواب بیدار شدم. دیوارهای خونه رو می‌تونستم ببینم، برای همین پاشدم نشستم. اون دو نفری که جلوی ماشین نشسته بودن پیاده شدن، منم پشت سرشون پیاده شدم. چند تا زن و بچه دور ماشین جمع شدن و منو نگاه می‌کردن. با یه زبونی حرف می‌‌زدن که من نمی‌فهمیدم. ماشین زیر سایه‌ی دیوار خونه پارک شده بود. توی روشنایی روز ماشین خیلی بهتر پیدا بود. یه سراچای سفید که فرمونش سمت راست بود. رفتم از کنارش رد شدم و تو این وضعیت حالا کنجکاو شده بودم که ببینم ترتیب پدال‌های ماشینای فرمون سمت راست چطوریه. یعنی می‌خواستم بدونم که گاز و ترمز و کلاچ شونم به همین ترتیبه یا نیست.


چپ و راست حیاط نمی‌تونستم تشخیص بدم، زمان یه جوری جاری به نظر می‌رسید. یعنی اینکه بخاطر حضور من اونجا، توقفی رو احساس نمی‌کردم. همه داشتن کار خودشون می‌کردن، فقط یه زن یه تشت دستش بود که وسط راه وایساد، دستاشو سایه‌ی چشمش کرد و به زل ‌زد. چند تا پسر بچه و دختر بچه دور من می‌پلکیدن، اونقدر از ماجرا پرت بودم که فکر می‌کردم که دور ماشین دارن می‌چرخن. چون که ماشین برای من عجیب بود، فکر می‌کردم برای اونام عجیبه. خیلی حس نمی‌کردم که توی ایران نیستم ولی آدما برای من غریبه بودن. تنور نون، خونه‌های داخل حیاط، انقدر گیج بودم که انگار دوربین دستم گرفتم و بی‌برنامه دارم می‌چرخم اینور اونور مستند درست کنم.


حس وقتی رو داشتم که قهرمان فیلم Back to Futureاز ماشین پیاده می‌شد و هی اینور اونور و نگاه می‌کرد تا ببینه که می‌تونه بفهمه که کجاست و توی چه زمانیه یا نه. به نظر نمی‌رسید که اونجا سال 1385 باشه؛ خیلی از سال 85 دور بودن. حتی از شهر ما که از خیلی از جنبه‌ها شهر فقیری بود به شدت دور بودن. من تازه روستاهای خیلی زیادی هم رفته بودم ولی این روستا برام عادی نبود. حس می‌کردم که این چند ساعتی که قراره اینجا باشم محاله بتونم با کسی دو کلمه حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم. فکر می‌کنم که بزرگترین حسم همین بود. مثل فیلم باشو غریبه‌ی کوچک و با خودم فکر می‌کردم که تا زمانی که بابا بیاد منو ببره چطور قراره اینجا وقت بگذرونم.


بعد یه لحظه به خودم اومدم و انگار که غربت من گرفت گفتم که مگه قرار نبود منو ببرین پیش بابام؟ مرد جواب داد شماره‌ای از بابات بلدی؟ گفتم آره حفظم. بعد یه کاغذ و یه موبایل ماهواره‌ای داد دستم و گفت زنگ بزن بگو به این شماره بهم زنگ بزنه. منم زنگ زدم خونه مامانم گوشی رو برداشت. تا گفتم سلام زد زیر گریه، گفت کجایی بهزاد جان؟ نذاشت حرف بزنم انقدر گریه می‌کرد. خالم تلفنو ازش گرفت، گفتم که سلام خاله من خوبم، این آدمای خوب منو نجات دادن. این شماره رو یادداشت کن به بابا بگو که بهش زنگ بزنه. شماره رم برای خاله خوندم، بعد اون موقع‌ها اشاره کرد که خداحافظی کن و تلفن ازم گرفت و قطع‌ کرد. بعد رفتم که به ادامه‌ی مستند ذهنی بپردازم. حیاط بزرگی داشتن، خیلی بزرگ، اونقدری که سخت می‌شد دیوار انتهای حیاطو دید.


دور تا دور حیاط یه دیوار نسبتا بلند کشیده بودن؛ نزدیک در حیاط دو تا خونه‌ی کاه‌گلی با فاصله‌ی شاید ده متر از هم دیگه قرار داشت. یه بنا هم چسبیده به دیوار روبروی خونه‌ای بود که از در حیاط دورتر بود و بعدا فهمیدم اونجا آشپزخونس. من رفتم داخل خونه، دیدم چند نفر دور سفره نشستن دارن صبحونه می‌خورن. یه بخاری هیزمی وسط اتاق بود، روش قوری فلزی گذاشته‌ بودن. یه پیرزن کنار سفره پاشو دراز کرده بود. دو تا پنجره‌ی قدی‌ام توی اون اتاق بود. انتهای خونه یه پرده آویزون بود که مشخص بود پشتش گنجه و صندوقه. بالای پنجره چندتا طاقچه بود و چند تا ظرف شیشه‌ای روی طاقچه، که دسترسی بهشون ساده نبود یعنی آدم قد بلند دستش راحت به اونجا نمی‌رسید، نهایت می‌تونست پایین ظرف شیشه‌ای بگیره.


بعضی اعضای خونه پولاشون می‌ذاشتن اونجا که بقیه اعضای خونه مخصوصا بچه‌ها نتونن دسترسی به اونجا داشته باشن. بعد نگاهم افتاد به سفره؛ یک سوم لیوان‌های کمر باریک و شکر ریخته بودن. بعد که چایی رو ریختن دیگه نیازی به هم زدن نبود، همون رو با نون می‌خوردن اما من اصلا اشتها نداشتم. گفتن بشین، بشین صبحونه بخور و من فقط یه چایی تونستم بخورم. شیرینیش خیلی خاص بود و هنوز یادمه. هر چند بعد از اون دیگه هیچ وقت اونطوری چایی شیرین نخوردم. برگشتم توی حیاط نشستم. یه ساعتی گذشت جمعیت پراکنده شده بود، پسرهای جوان وسایلشون برداشته بودن که برن سرکار، کشاورز بودن. بالاخره اون مرد هیکلی که شماره تلفنو ازم گرفته بود اومد.


تلفنو داد دستم و گفت که زنگ بزن به بابات. شماره‌ی بابا رو گرفتم و بابا هم جواب داد. صداش می‌لرزید، گفت سلام باباجان، حالا من زدم زیر گریه. گفتم بابا کی میای دنبالم؟ بابا جواب داد که این آدم دزدن بابا، هشتصد میلیون تومن ازم می‌خوان. من که انگار تازه دوزاریم افتاده باشه اشکام شروع کردن به اومدن و به صورت مرد نگاه کردم. اون موقع آدمای زیادی دوباره دور من جمع شدن و نگاه می‌کردم. گفتم من چیکار کنم بابا؟ گفت که نمی‌دونم بابا من که اینقدر پول ندارم اینا حتی نمی‌دونن چندتا صفر داره، بمون شاید دلشون به رحم اومد و آزادت کردن. صدای بابامم می‌لرزید، من تا حالا هیچ وقت صداش رو این‌طوری نشنیده بودم و بعد تلفن قطع کرد.


روم رو کردم سمت همون مرد هیکلی که الان می‌دونستم اسمش سعید محمده، که سید ممد صداش می‌کردن و گفتم آخه هشتصد میلیون تومن؟ می‌دونید اصلا هشتصد میلیون تومن چقدره؟ گوشی رو از دست گرفت و گفت که بابات پمیلی جمع می‌کننا، پمیلی. فکر کردم میگه بابات پنج میلیون پنج میلیون درمیاره. گفتم کجا همچین پولیه، پنج میلیون اصلا می‌دونی چقدره؟ بعد رفت بیرون همینجوری که کفشاشو می‌پوشید گفت که همینجا می‌مونی تا بابات پولو بفرسته و رفت. من، آدمایی که دورم جمع شده بودن و زدم کنار از اتاق رفتم بیرون. کمی دورتر یه استخر بود که یه تانکر بالاش بود. رفتم لبه‌ی دیوارهای بلند استخر ایستادم. از اونجا جاده آسفالت دیده می‌شد اما خیلی دور و کمرنگ بود و شروع کردم به گریه کردن، گریه می‌کردم و همین‌طور راه می‌رفتم.


روی تپه‌های شن کنار استخر راه می‌رفتم، خاکا رو با پام می‌زدم و گریه می‌کردم. پذیرش این شرایط برام خیلی سخت بود اینکه قبول کنم که این اتفاق برات افتاده و باید بالاخره بپذیرش. چون تا حالا توی زندگیم تجربه‌ی مشابهی نداشتم، اینکه یه دفعه یه باری رو بندازن توی بغلت و بگن همینه که هست. شبیه فیلم صد و بیست و هفت ساعت بین تخته سنگی گیر کرده بودم که خودم نگهش داشته بودم و این نگه داشتن برام خیلی ملموس بود. من قربانی بودم اونجا ولی مثل خیلی از قربانی‌ها شروع کردم خودم رو سرزنش کردم. فکر می‌کردم تقصیر خودمه چون من اون تاکسی رو دربست گرفته بودم و باز گریه کردم، گیر کرده بودم، حالا من اسیر بودم، گروگان بودم.


یکم که گذشت یه پسر بچه اومد دنبالم گفت که کاکام صدات می‌کنه. رفتم نزدیک خونه یه مرد عصبانی داشت یه چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. بعد من بردن توی اتاق، یه بقچه گذاشتم جلوم و گفتن اینا رو بپوش. توش نگاه کردم دیدم پر لباسه. لباسا رو نپوشیدم و بغ کردم بغل دیوار نشستم. بعد دوباره برام نون چایی آوردن. پرسیدم که این نونا رو با روغن می‌پزین؟ یکی خندید و گفت آره، گفتم با چه روغنی؟ گفت روغن نونی. یکم فارسی متوجه می‌شد، بعدش گفت که نون که با روغن نمی‌پزن که. گفتم چون من نباید روغن بخورم، ناراحتی قلبی دارم و قرصام تو کیفم بوده. اینو گفتم چون می‌خواستم خودم رو به مریضی بزنم، شاید اینطوری ولم کنن برم. یکم ترسیدن، گفتن خب اسم قرصاتو بگو، گفتم گیر نمیاد، ما خودمون میگیم که از دبی بیارن.


یه اسمی الکی سر هم کردم، الکی تهش یه قلبی هم اضافه کردم. یه ساعت نشد که سید محمد اومد گفت که از بابات پرسیدم، گفت هیچ مریضی نداره پسرم. بعد اضافه کرد که دروغ نگو بچه. انگار که سید محمد زنگ زده بود به بابام بعد یه دستی زده بود و قضیه لو رفته بود. گفته بود که اگه پسرت مریضه بگو قرص چی میخوره تا براش بگیریم. بابام به خاطر اینکه قرص الکی به من ندن گفته بود نه پسرم هیچ مریضی نداره، خلاصه اینم نگرفت. منم که باز دیدم چاره‌ای ندارم، همینطور که گریه می‌کردم، لباسام رو در آوردم و لباس افغانستانی پوشیدم. وقتی داشتم پیرهنمو تنم می‌کردم یه لحظه‌ی عجیبی واسم به وجود اومد. تصویر آینه‌ای روی دیوار، گل‌های قرمز قالی و اون فضایی که اطرافم بود برام دژاوو شدن.


انگار که اونجا رو دیده بودم، می‌شناختم. یهو دلم آروم شد، گریم قطع شد، مثل کسی که انگار عزیزش مرده، برده تشییعش کرده و حالا توی ماشین، توی راه برگشت یه مقداری آروم گرفته. لباسام که درآوردم روی همدیگه انداختمشون. پیراهن سبزم، شلوار چوب کبریتی قهوه‌ای رنگم، یه حس پذیرش پیدا کردم. بازم انگار مثل آرون توی فیلم صد و بیست و هفت ساعت حس کردم من از لحظه‌ای که متولد شدم داشتم به سمت اون اتاق و این آینه روی دیوار حرکت می‌کردم و اون لحظه تن دادن به چیزی که برام مقدر شده بود. حس کردم اصلا شاید تمام این سال‌های زندگی در معرض اعتقاداتی مثل قسمت و تقدیر بودم تا این لحظه بتونم اون لباسا رو از تنم دربیارم. بنظرم قرار بود که اونجا باشم اصلا. نگاه کردم دیدم یه شونم روی بقچه هست، بهش دست نزدم، فقط از در اتاق رفتم بیرون. اون پیرزن که بعدا فهمیدم مادرشونه، یه لبخند مهربونی زد و صورتمو بوسید و یه چیزی به زبون خودشون گفت، احتمالا بهم گفت که چقدر این لباسا بهت میاد.


سبک زندگیشون مثل سریال پدرسالار بود یعنی همه‌ی خانواده همونجا زندگی می‌کردن. اونجا چهارتا پسر بزرگ با زن و بچه‌هاشون زندگی می‌کردن به علاوه مادرشون و خواهر برادرای مجردشون. دقیق‌ترش اینطوری بود که پسر بزرگش، همون مرد متوسطی که پشت فرمون بود، با دو تا زنش و به قول خودشون یازده تا بچه یه دخترش. پسر کوچک‌تر با تنها زن یه بچه و سه تا دخترش، پسر کوچکتر با دو تا زن و یه بچه و سه تا دخترش و مادرشون با دوتا بچه‌ی بزرگ و دختر کوچک خانواده که کوچکترین عضو خانواده هم بود و بهش می‌گفتن خوجو. مطمئن نیستم انگار معنی خواهرجون میده. خود سید محمد که رییس این گروگان‌گیری محسوب میشد توی شهر زندگی می‌کرد، گاهی میومد یه سری می‌زد فقط. گفتم بچه، من این قضیه رو تا مدت‌ها نمی‌دونستم. وقتایی که سید محمد تلفن میاورد تا به خونوادم زنگ بزنم بابام بهش می‌گفت که من ندارم همچین پولی بهت بدم، من به جز بهزاد چهار تا بچه‌ی دیگه هم دارم و باید خرج اونارم بدم. خب این با اظهارات من مغایر بود، من گفته بود من برادر دیگه‌ای ندارم من فقط چهارتا خواهر دارم و بهم گفت که تو داری دروغ میگی، بابات میگه چهار تا بچه‌ی دیگه هم داره، گفتم خب آره داره چهارتا خواهر و من که پسرم.


بعد فهمیدم اونا به پسر میگن بچه، برای همین بود که تا مدت‌ها فکر می‌کردن یا من یا بابام داریم در مورد تعداد بچه‌های بابام دروغ میگیم. هر خونواده یه اتاق داشت ولی اتاق مادرشون روبروی آشپزخونه بود. خوجو و دوتا داداش که مجرد بودن اونجا زندگی می‌کردن. شبا هم حتما باید موقع خواب پای من به پای یه نفر زنجیر می‌شد. البته زنجیر کثیف بود و باعث شده بود که بعدا تا سال‌ها بیماری پوستی داشته ‌باشم. یه مدتی که گذشت کم کم به یه روتینی رسیدم، یه جور زندگی مسالمت‌آمیز. مثل مهمون زوری بودم که ممکن بود یکی از همین روزها با میزبان خداحافظی کنه. باهاشون غذا می‌خوردم، می‌خوابیدم و وقت می‌گذروندم. اما تمام مدت باید توی همون خونه می‌موندم، حق نداشتم برم بیرون و معمولا دورم شلوغ بود، مگر اینکه برای بازی می‌رفتن بیرون یا مردا می‌رفتن برای دیدن ماهواره. کجا؟ تو مسجد.


تازه ساختمان مسجد تموم کرده بودن و یه ماهواره خریده بودن و همشون مشتاق بودن ولی موضوع این بود که دیدن تلویزیون مخصوصا ماهواره برای زنا ممنوع بود. با خودشون گفته بودن کجا ببریمش؟ به این نتیجه رسیده بودن که مسجد خیلی گزینه‌ی خوبیه. کلا گاهی عجیب غریب می‌شدن، بعدم فهمیدم که منطقه‌ای که من توش بودم تحت سلطه طالبان بوده. هر چند با توجه به اسلحه هاشون و رفت و آمدشون می‌شد اینو حدس زد.


همون زمان دوتا دستشویی هم داخل اون خونه ساختن. یه شیر آبم از تانکری که بالای استخر بود کشیدن تا وسط حیاط. دستشویی شونم یه مدل خاصی بود، به اندازه‌ی تقریبا دو متر دیوار چینی می‌کردن، بعد یه صفحه‌ای می‌ذاشتن و روی دیوار می‌بستن، بعد بالاش اتاقک درست می‌کردن. چطور بگم انگار مثل همیشه بازم توی حیاط کارتو می‌کردی اما از زمین بالاتر بودی و احتمال اینکه کثیف بشی کم بود. یه جورایی اون کثیفی رو محدود به یک نقطه کرده ‌بودن و منم کم‌کم عادت کردم به این وضعیت، کم‌کم، که آدم به هر کثافتی عادت می‌کنه؛ اینو تولستوی گفته، در جنگ و صلح.


این روزا توی دورانی هستیم که سرعت گذشت زمان گاهی نمیشه تصورکرد. بعضی موقع‌ها روزها و ماه‌ها سپری میشن و کهنه میشن و یهو به خودت میایی می‌بینی از آخرین خاطره‌ی خوب با یه نفر خیلی وقته که گذشته. اونقدری که حتی وقت نکردی تو ذهنت حلاجیش کنی. اما موندن من اونجا، یه چیزی فراتر از زمان بود، بخاطر این که پایانش مشخص نبود. این که آدم هیچ چشم‌اندازی نداشته باشه و اصلا هیچ ایده‌ای نداشته باشه که این شرایط که تموم میشه به شدت عذاب‌آوره. من گاهی خودم می‌ذاشتم جای زندانیای حبس ابد، اما اونم آرومم نمی‌کرد. چون چیزی که نقطه‌ی تاریک شرایط من بود روشن نبودن تکلیفم بود. به معنای واقعی بلاتکلیف بودم. شرایط من اینطوری بود که به محض جور شدن پول سند آزادی امضا می‌شد، به همین راحتی.


اما اوضاع راحت پیش نرفت؛ ما خونواده‌ای نبودیم که هشتصد میلیون تومن پول داشته باشیم. خیلی رقم ترسناکی بود. این توی وضعیتی بود که اون سال یه تویوتا کمری که یک ماشین لوکس محسوب می‌شد بین بیست و هشت تا سی میلیون تومن پولش بود یا مثلا ال نود یازده و نیم میلیون تومن بود و حالا که قرار نبود همچین پولی برسه به اونجا، تمام زندگی من شده بود اون حیاط. اونجا از یکی پرسیدم که اندازه‌ی حیاط اینجا چقدره؟ گفت که چهارده خروار. راستش حتی تا امروز جایی دنبال این واحد اندازه‌گیری نگشتم که ببینم که میشه چند متر مربع یا اصلا چهارده خروار چی، ولی دنیای من همون چهارده خروار نامفهوم بود. تا آخر دوران اسارت از اونجا بیرون نیومدم. اجازه داشتم تا زمانی که هوا روشنه توی محوطه بچرخم اما نباید از معرض دید دیگران دور می‌شدم.


فقط یه بار همراه عبدالله تا آخر حیات رفتم، تا اون دیوار انتهای حیاط. درباره‌ی عبدالله هم بعدا میگم. گفتم که سید محمد توی شهر زندگی می‌کرد، هر چند وقت یک بار با خونوادش میومد اونجا سر میزد. زنش آدم دوست داشتنی بود، پسرش که دو سه سالش بود خیلی از من خوشش میومد و هر جا که من می‌رفتم راه میفتاد میومد دنبالم. دفعه‌ی دوم که اومدن اونجا زنش بهم گفت که به سید محمد میگم بذاره با ما بیای شهر اما سید محمد اجازه نداد یعنی دلیلی برای این نمی‌دید که بخواد خطر کنه. شرایط اینطوری بود که من کالای سید محمد بودم. یعنی طرف حساب ما اون بود و بقیه کاره‌ای نبودن هر چند ذی‌نفع بودن. اگه سید محمد پول می‌گرفت، زندگی اونا هم یه تکونی می‌خورد.


مثلا یه روز مامانش گفت که اگه بابات زودتر پول واریز کنه امسال من میرم حج. مذاکرات خیلی پیچیده نبود، هر بار زنگ می‌زدن اونا می‌گفتن هشتصد میلیون تومن بدین، بابام می‌گفت ندارم، ماشین می‌فروشم ده میلیون می‌برنش، همون ده میلیون بهتون میدم اونا می‌گفتن نه و مذاکره تموم می‌شد، همین. تا هشتاد روز بعد مبلغ پیشنهادی بابا هزار تومنم اضافه‌تر نشد اما اونا بعد از یه مدت هر دفعه شروع کردن و یه تخفیفی می‌دادن. زندگی من بیشتر مواقع توی اتاق می‌گذشت که یه دیوارهای آبی داشت، برای همین بهش می‌گفتم اتاق آبی. سه هفته‌ی اول اونجا گذروندم. از صبح تا بعد از ظهر اونجا بودم. بعد از ظهر که می‌شد درو برام باز می‌کردن که ناهار بخورم و بعدم دوباره برمی‌گشتم توی اتاق آبی. توی اتاق یه رختخواب‌هایی بودن که ظاهرا برای مهمون بودن، اونجا تلنبارشون کرده بودن.


لابلای همون رخت‌خواب هم یه قرآن پیدا کردم. من هر روز دور اتاق راه می‌رفتم، راه می‌رفتم و راه می‌رفتم. با خودم حرف می‌زدم، آهنگایی رو که حفظ بودم می‌خوندم، سعی می‌کردم برای خودم قصه تعریف کنم، خیلی موقع‌ها گریه می‌کردم، هر کاری رو که آدم وقتی توی اتاق گیر کرده انجام میده انجام می‌دادم اما مهم‌ترینش همین راه رفتن بود. شاید تا چند ساعت یک روز راه می‌رفتم گاهی هم می‌نشستم و قرآن می‌خوندم. ترجمه هم نداشت، متنش فقط عربی بود. اولین بار توی یه هفته به نصف قرآن رسیدم، به کلمه‌ی و لیتلطف. از بابام یه خاطره شنیده بودم که به خاطر دونستن این کلمه توی جبهه سه روز مرخصی تشویقی بهش داده بودن. کلمه‌ای که دقیقا وسط کلمات قرآنه، من اونجا کلا دنبال امید بودم، دنبال نشونه‌ها بودم، دنبال یه چیزی بودم که بهم بگه فراموش نشدم. بعد سه هفته یکم آزادتر شدم، می‌ذاشتن توی حیاط بچرخم و اینور اونور برم.


غیر از مواقع خاص که نیاز بود که حتما توی اتاق آبی باشم. مخصوصا وقتی که مهمونی یا آدم غریبه میومد اونجا. کم کم راه و چاهم یاد گرفتم، آدما رو شناختم، فهمیدم ساعت‌های رفت و آمد چطوریه و وقتی آدم این کارا رو می‌کنه وقت چیه؟ وقت فراره. مثل فیلم رستگاری در شاوشنگ اول خوب به آدم‌ها نزدیک شدم، شناختمشون، رفتارشون چک کردم. هنوز ماه رمضون بود و بهترین زمان برای فرار، همین دم غروب و موقع افطار بود. البته برای فرار آدم به آذوقه هم نیاز داره. توی یه فرصت مناسب یک بطری آب کش رفتم و یه تیکه نون. بعد بردمشون یه جا لای رختخواب‌های اتاق آبی پنهانشون کردم. وقتی کسی حواسش نبود رفتم توی اتاق یه عکس از سید محمد که توی کمد نگه می‌داشتن برداشتم که بعد برم بدم به پلیس تا شناساییش کنن.


گذاشتمش تو یه پلاستیک و یه جایی اونورتر از خونه‌ها زیر خاک قایمش کردم. حالا باید مثل مایکل توی فرار از زندان با چشمانی تیزبین منتظر وقت مناسب می‌موندم یا همون غروب آفتاب تا وقتی همه سرگرم افطار میشن من فلنگو ببندم. بیرون از اون حیاط توی تاریکی هم بالاخره یه راهی پیدا می‌کردم، نقشم فقط تا بیرون از اون دیوارها بود. همه چیز اون روز خوب داشت پیش می‌رفت که مثل فیلم پاپیون وقتی من نشسته بودم جلوی یکی از اتاق‌ها دو سه تا از برادر که احتمالا سر زمین بودن از در اومدن تو و مستقیم رفتن سمت اتاق آبی. همه چیز کمی وارسی کردن و بطری آب و نون رو پیدا کردن. اومدن بیرون هیچی بهش نگفتن و فقط نگاهم کردن و بعد رفتن.


اتفاق خاصی نیفتاد و بعدها هم چیزی بهم نگفتن؛ فقط ده روز از صبح که صبحونه می‌خوردیم تا بعد از افطار توی اتاق حبسم می‌کردن و درش از بیرون قفل می‌کردن تا خودشون برگردن خونه. خودم حدس می‌زنم که متوجه شده بودن که یکی از بطری‌های آب نیست و اونی هم که نقشه‌ی فرارم را لو داد عبدالله بود. حالا از عبدالله براتون بگم. یکی از آدم‌های جالب اونجا عبدالله بود، اونم مثل من بود. کلا اون خونواده آدم‌ربایی یا نگه داشتن گروگان کارشون بود. عبدالله مترجم من بود، یکی مثل من بود، گروگان بود. دو سال دو سال و نیم بود که هنوز اون جا مونده بود. می‌گفتن باباش پول نداده و اونام آزادش نکردن. حالا اینکه باباش بدهی بهشون داشته که اینا دزدیدنش یا همینطوری دزدیده بودنش رو من نمی‌دونم و حالا عبدالله داشت واسشون کار می‌کرد.


چوپون‌شون بود، کارگرشون بود، خلاصه همه کار واسشون می‌کرد. اونجا به عبدالله یه حقوق کمی هم می‌دادن. یه روز نشستم و باهاش حقوق‌هایی که گرفته بود رو حساب کردم. پولاشو توی یه بطری شیشه‌ای روی طاقچه اتاق مادرشون نگه می‌داشت و خیلی امیدوار بود که یه روزی آزاد بشه و با این پولا یه کاری برای خودش راه بندازه. منم هم‌صحبت دیگه‌ای نداشتم، عبدالله یه دو سه سالی از من بزرگ‌تر بود. یه شب از خواب بیدار شدم شنیدم از توی سالن صدای خنده داره میاد. گوشام تیز کردم، صدای عبدالله بود. داشت با زبان پشتو چیزی براشون چیزی تعریف می‌کرد و اونا هم می‌خندیدن. بیشتر که دقت کردم تونستم بفهمم داره از یک نقل قول می‌کنه.


کلمه‌ی میگه میگه رو از زبان پشتو یاد گرفته بودم، می‌شناختم این کلمه رو و اون زیاد داشت تکرارش می‌کرد. کم کم فهمیدم که داره درد دلای من رو میگه و اونا هم دارن بهم می‌خندن، خیلی ناراحت شدم ولی حس کردم که اون کورسوی امیدی رو که من برای آزادی دارم، عبدالله نداره، باید باهاشون زندگی کنه، یه طوری خودشو تو دلشون جا کنه. حالا اگه دلش می‌خواست وانمود کنه که گوسفند نیست و حس کنه گرگه، خب من به دل نمی‌گرفتم. در ضمن اونجا احمقانه‌ترین کار دشمن تراشی بود. نمی‌شد چیزی رو به روی کسی آورد. من اونجا مهمون زوری بودم ولی نباید یادم می‌رفت که با حفظ سمت گروگانم هستم. خلاصه همه چیز باید مسالمت‌آمیز می‌گذشت و چیزی نگذشت که من به عبدالله مدیون شدم.


معمولا هم اونجا آزاد بودم، غیر از وقتایی که گفتم که واسشون مهمون میومد و من مجبور بودم شبانه‌روز توی اتاق آبی بمونم. مثلا یه مدت بعد خواهرشون که شوهر غریبه داشت اومده بود اونجا و من یک هفته توی اتاق حبس بودم تا شوهرش نفهمه اونا چه شغلی دارند. معمولا اونجا آزاد بودم. یه شب از همون شبا برادر مجردشون همونی که از خورجو بزرگ‌تر بود با عبدالله اومدن توی اتاق. از همون اول فهمیدم چهره‌اش یه طوریه و مثل همیشه نیست. رختخوابم پهن بود و اومد رختخوابش رو کنار رختخواب من انداخت. من اون لحظه شاخکهام تیز شد و فهمیدم قراره چه اتفاقی بیفته. اضطراب از چهره‌ی عبدالله هم می‌تونستم بخونم. یکمی وارسیشون کردم و گفتم عبدالله تو اینجا نمی‌خوابی؟ عبدالله جواب منو نداد. برادر دراز کشید و گفت عبدالله چراغ و خاموش کن برو بخواب. به منم گفت بیا بخواب.


چند لحظه بیشتر وقت نداشتم فکرکنم، گفتم باید برم دستشویی. یه چیزی به عبدالله گفت که نفهمیدم، عبدالله گفت که بریم دستشویی و دستش دراز کرد که یعنی تا دستشویی همراهت میام. عبدالله دستم گرفت و بعد از اینکه از اتاق اومدیم بیرون و اون ما رو نمیدید دستم ول کرد گفت برو دستشویی دیگه و من شروع کردم به گریه کردن. گفتم تو رو خدا کمکم کن عبدالله و اون با لبخند می‌گفت که کاریت نداره که، اما دور وایساده ‌بود، فاصله گرفته بود ازم و من نمی‌دونستم چیکار کنم. چند تا قدم برداشتم و وقتی دیدم که عبدالله دنبالم نمیاد و همینطور بی‌حرکت فقط داره نگام می‌کنه و تکون نمی‌خوره عقب عقب رفتم و سرعت زیاد کردم و شروع کردم به دویدن.


با تمام زوری که داشتم دویدم سمت انتهای حیاط و اتاق مادرشون. در و وا کردم و رفتم داخل و در حالی که داشتم اشک می‌ریختم شروع کردم صداش کردن. پیرزن با ترس از خواب بیدار شد و فقط می‌دید که دارم یه چیزی رو توضیح میدم و گریه می‌کنم. نمی‌دونم چیزی متوجه شد یا نه ولی همین براش کافی بود، با دست زد به زمین که یعنی بمون همینجا، همینجا بخواب. قادر اون یکی برادر مجرد هم بیدار شده بود و رفت زنجیر آورد پام رو به پاش زنجیر کردو خوابیدیم. از اون شب به بعد دیگه من توی اتاق آبی نخوابیدم و پام رو به خنثی‌تری آدم اونجا بستم. قادر مرد خوبی بود، هرچند هیچ وقت هم باهاش هم‌کلام نشدم.


اون شب خیلی راحت خوابیدم، خیلی خیلی آروم و بعد از مدت‌ها معنی آرامش رو فهمیدم. صبح فردا منم تا نورمحمد رو که برادر بزرگ و همکار سید محمد محسوب می‌شد و دیدم رفتم سمتشو واسش جریان تعریف کردم، گفتم اومد تشکر کنارم پهن کرد، دو تا دستم رو کنار همدیگه گرفتم و گفتم بغل به بغل اومد تشک و پهن کرد. نورمحمد که انگار دوزاریش افتاده بود چشاش گرد شد، اخماش رفت توی همدیگه. عصبانیت از سر تا پای وجودش می‌بارید، می‌تونستم صدای نفساش بشنوم. از در اتاق رفت تو، پسر رو از توی اتاق با چک و لقد کشید بیرون وسط حیاط جلوی همه زدش. بعدم رفت یه چوب پیدا کرد و افتاد به جونش تا از نفس افتاد، بعد نشست یه گوشه همینجور که نفس نفس می‌زد رو کرد به من گفت اگه به چیزی گفت بهم بگو تا حسابش دوباره برسم.


بعدم صبحونه خورده و نخورده همه رو فرستاد سر زمین. منم تا فرداش سعی کردم جلوی چشم پسر نباشم. فرداش وقتی با چهار پنج تا از پسرای نورمحمد توی اتاق آبی بودیم دیدم از در اومد تو با چند تا چک دلش خالی کرد و رفت اما اشکالی نداشت دل من خنک شده بود. بعد از اونم چند روز بعد خونواده رفتن شهر که دامادش کنن. بعد از اینکه دامادم شدم دیگه تا چند وقت ندیدمش، به قول خودشون سو کردن. اون دختر یه خونواده رو گرفت، خورجو هم با برادر اون دختر ازدواج کرد. یعنی برادرشون شد دوماد اونا، خواهرشونم شد عروسشون.


خورجو نوزده بیست سالش بود. شب بله برون تا صبح توی اتاق آبی من حبس بودم. رابط با خورجو خوب شده بود، سر به سرش می‌ذاشتم و می‌گفتم تو مثل خواهرمی، چون یه خواهر همسنش داشتم و خیلی تعصبی نبودن به اون صورت، تعصب فقط روی غریبه و نامحرم بود. به من می‌گفتن چون تو بالغ نیستی بهت سخت نمی‌گیریم. خورجو ام که عروس شد و رفت من باز تنهاتر شدم. اما بیست روز بعدش اومد، آرایش کرده و تازه عروس طوری، بهم گفت که عه، بهزاد تو هنوز نرفتی؟ گفتم سید محمد ولم نمی‌کنه برم و بعد از گفتن این جمله برای خودم بیشتر واضح شد که معلوم نیست چی به سرم بیاد، غمگین بودن بده ولی بلاتکلیفی از غمگین بودن هم بدتره.


یه روز از پشت دیوار شنیدم که یکی از پسرها داره به مادرش میگه که اینم مثه عبدالله میشه. سه نفر تا حالا اومدن و رفتن ولی این مونده و راست می‌گفت من خیلی مونده بودم. اینم بگم که یکی از اون سه نفر گروگان رو هم بعدا توی دادگاه دیدم. یه پسر جوونی بود که طبق آدرس‌هایی که می‌داد منطقه‌اش شبیه منطقه‌ای بود که من توش بودم. هر چند تعریف کرد که به خاطر سن زیادش اون رو با زنجیر بسته بودن و حق نداشته از اتاقی که توش هست بیرون بره. برای دستشویی شم یه ظرف پر از خاک براش آورده بودن. اونجا بود که فهمیدم که وضع من انگار زیادم بد نبوده. جلوی خونه بیرون، هفت تا خونه‌ی کاه‌گلی کوچیک بود که محلی بود که کارگراشون زندگی می‌کردن، اکثرا هم تاجیک بودن.


یه پیرزنم بود که انگار مادر چندتا از اون کشاورزا بود. پیرزن بعضی موقع‌ها میومد داخل حیاط و به اهالی داخل خونه سرمی‌زد. البته به من سپرده بود که اگه ازت پرسیدم که کی هستی بگو عموزاده مایی. یه روز به رسم قدیم که زن‌ها توی حیاط دور هم جمع میشن، یه زیرانداز انداخته بودن و نشسته‌بودن. یه مرغ آوردن که سر ببرن، هیچ کدوم از مردم اونجا نبودن. من تا حالا مرغ سر بریده بودم ولی دیده بودم که این کار می‌کنن. یه چیزی رو اینجا بگم می‌دونید که یکی از دلایل این که گاهی آدم‌ها خودزنی می‌کنن چیه؟ معمولا وقتی این اتفاق میفته که کسی تسلطی روی وضعیتش نداره. آخرین چیزی که براش مونده بدن خودشه اون وقت که برای اینکه حس کنه اختیار اوضاع توی دستش خودشو میزنه. اون درد، اون حرکت و اون خالی شدن خشم بهش یادآوری می‌کنه که هنوز زندست، هنوز اختیار اوضاع رو از دست نداده.


منم وقتی به اون مرغ نگاه می‌کردم همچین حسی بهم دست می‌داد. قبل‌ترها بابا گوسفند قربونی خودش می‌کشت، گاهی هم مرغ زنده می‌خرید و سر می‌برید. من همیشه به خودم می‌گفتم که فکر نکنم هیچوقت دلش رو داشته باشم که این کار بکنم. اما اون روز کاملا از خودم دور بودم، پا شدم گفتم که بده، چاقو رو بده به من. این نقطه‌ی عطفی بود توی حس‌هایی که تجربه کرده بودم. همیشه تو ذهنم مونده، بارها هم برای بقیه تعریف کردم. اتفاقا اون روز تازه از پای تلفن اومده بودم و گریه‌ام کرده بودم، همیشه موقع تلفن زدن گریه می‌کردم. کار تکراری با جمله‌ها و حرف‌های تکراری شده بود؛ بی‌فایده و بدون پیشرفت. چاقو رو گرفتم توی دستم، حس کردم با تمام وجودم می‌تونم سر اون مرغ رو ببرم. پاهاش گذاشتم زیر پام، سرش رو گرفتم عقب و چند لحظه نگاهش کردم اما یهو دستم شل شده و مرغ فرار کرد.


توی زندگی اون میزان از خشم رو تا اون موقع تجربه نکرده بودم، اما نتونستم. فکر می‌کنم نفرت یکی از قوی‌ترین نیروهای محرکه‌ی آدم برای انجام کارهایی که ازش ساخته نیست. شاید می‌خواستم یه چیزی رو به خودم ثابت کنم اما نشد و خوشحالم که نشد و بعد جمعیت متلاشی‌ شد. اومدم کنار دیوار نشستم، هوا سرد بود و من لباس گرمی نداشتم. کلا از صبح که میومدم بیرون از اتاق همیشه کنار دیوار رو به آفتاب می‌شستم یعنی با گردش نور خورشید جای منم عوض می‌شد. واسه همین پوست صورتم حسابی سوخته‌ بود. اومدم کنار پیرزن همسایه نشستم، دیدم داره گریه می‌کنه، ازش پرسیدم که چی‌شده؟ دیدم زیر لب داره برای من دل می‌سوزونه.


می‌گفت بمیرم برات گیر چه قومی افتادی، پرسیدم شما فارسی بلدین؟ سر تکون داد. بعد ادامه داد که ما سال‌ها ایران بودیم. پسرم هفت سال افتاد زندان، ما هم برگشتیم افغانستان. بعد پسرم عفو خورد و آزاد شد و اومدیم اینجا کشاورزی کنه. بعد از شنیدن اینا خشمم کمتر شد. وقتی شروع کردم با یکی صحبت کردم که زبونم می‌فهمه. نه فقط این که فارسی حرف می‌زد اینکه می‌فهمید، اینکه نگاهم کرده بود وقتی که می‌خواستم اون مرغو سر ببرم. خشمم و سردرگمیم رو حس کرده بود و من دوباره احساس کردم که اونجا وجود دارم، از محبت پر شدم.


اون زمان تنها تکیه‌گاه خدا بود. نماز می‌خوندم و قرآن؛ دعای دیگه‌ای هم بلد نبودم فقط برای ثواب بیشتر به اندازه‌ای که نماز یومیه بود همان اندازه هم مستحب می‌خوندم. خیلی بی‌پناه شده بودم و فکرم این بود که اگه آدم بهتری باشم حتما اتفاقای خوبی برام میفته. یه روز داشتم با مامان تلفنی صحبت می‌کردم، معمولا هر سه چهار روز یه بار تلفن می‌آوردن تا زنگ بزنم. بعد چهل روز مدتش بیشتر کردن تا ده روز طول کشید یه بار. که اون بار بابام خیلی صداش و برد بالا و با فاصله‌‌ها سه چهار روز یک بار شد. خلاصه داشتم با مامانم صحبت می‌کردم و بهش گفتم که مامان من این همه نماز می‌خونم و قرآن می‌خونم چرا خدا کمک نمی‌کنه؟ مامان گفت که این دفعه قرآن بخون به آخر نرسیدی آزاد میشی، منم از اینجا ختم قرآن برمی‌دارم.


یه چند روزی گذشت دوباره با مامان صحبت می‌کردم بهش گفتم مامان قرآن ختم کردم، هنوز خدا کمکی نکرده. گفت که این دفعه به نصف نرسیدی آزاد میشی و من دوباره شروع کردم به خوندن نصفه‌ی بعدی. با این فکرها و اعتقادات و رویاها و نشانه‌ها روزای من سپری می‌شد. مثلا با خودم می‌گفتم که اگه یه برگ بیفته روی سرم تا آخر ماه آزاد میشم. یا مثلا کنار دیوار رو به آفتاب نشسته بودم می‌گفتم اگه نوراحمد بیاد سمتم امروز سید محمد میاره که زنگ بزنم. نور احمد پسر کوچیک نورمحمد بود که گفتم با من خیلی خو گرفته بود همون بچه‌ی دو سه سالش، هر جا می‌رفتم دنبالم میومد.


مادرش یه دختر هفده ساله پاکستانی بود که از سر معامله زن نورمحمد چهل ساله شده بود. هم فارسی بلد بود، هم انگلیسی بلد بود، هم پشتو بلد بود، هم اردو. هووی زن بزرگ نورمحمد بود و به خاطر همین خیلی اذیتش می‌کردن. غریب بود دیگه و زیاد با من درد و دل می‌کرد. غیر از اون پسر یه دختر چند ماهه هم داشت. همیشه لباس‌های رنگی می‌پوشید، خیلیم به خودش می‌رسید و خیلی مهربون بود. اگه گوشت می‌خورد حتما برای منم نگه می‌داشت و میاورد. یه بارم موبایل نورمحمد یواشکی برداشت بهم داد تا زنگ بزنم اما هر کاری کردم آنتنش نیومد. امیدوارم هر جا هست سالم باشه. اونم یه نوعی از اسارت رو تجربه می‌کرد مثل من، فقط من با پول آزاد می‌شدم و اون رو خدا می‌دونه با چی آزاد می‌شد.


گاهی آدم با خودش میگه کاش بیشتر مشکلات مثل این با پول حل می‌شد؛ که حداقل یه امیدی بود. بابا خیلی تلاش کرده بود که من رو از چنگ شون بیرون بکشه. مثلا سعی کرده بود رد تلفن رو بگیره اما تلفن ماهواره‌ای بود و سخت می‌شد ردش رو گرفت. می‌گفتن فقط از طریق دبی میشه این کار کرد و پلیس ایران با پلیس دبی همچین همکاری نداره. بابا یه رابط پیدا کرده بود که با رییس پلیس یکی از شهرهای مرزی افغانستان دوست بود. بهش گفته بود ده میلیونی که قرار بدم به گروگانگیرها میدمش به شما اگر بهزاد و آزاد کنید. رییس پلیس هم قبول کرده بود و اتفاقا رد من تا اونجا هم زده بود. یه روز ظهر که من توی حیاط نشسته بودم یهو صدای تیراندازی اومد.


بدو بدو منو بردن تو اتاق آبی و درو قفل کردن. خیلی ترسیده بودم که داره چه اتفاقی میفته. تیراندازی یکم ادامه داشت و بعدش قطع شد. سکوت فضا رو گرفته بود. یه نیم ساعتی گذشت و کم‌کم همه پیداشون شد. منو هم چند ساعت بعد از اتاق درآوردن ولی کاملا مشخص بود که فضا ملتهبه. یکم بعدم همه چیز عادی شد. حالا واستون بگم که اون روز چه اتفاقی افتاده بود. جریان از این قرار بود که یه مدت پیش یه بچه‌ای می‌دزدن و میارنش تو همون روستا.


موضوع این بود که اون بچه رو اشتباهی دزدیده بودن، چون اشتباهی به جای پسر یه خونواده‌ی پولدار، بچه‌ی سرایدار مدرسه را دزدیده بودن و پدرشم آه در بساط نداشت بده بچش رو آزاد کنه. رییس پلیس اون روز اشتباهی به جای من می‌زنه به خونه‌ای که پسر سرایدار مدرسه اونجا بوده و اشتباه اون آزاد می‌کنه رو آزاد می‌کنه و می‌بره. خلاصه اشتباهی می‌دزدنش، اشتباهی هم آزادش می‌کنن بجای من و برمی‌گرده ایران و باز من موندم و حوضم. تنها راهی که برای پدرم مونده بود این بود که سر قیمت با گروگانگیرا به توافق برسه.


همون شبا بود که دوباره خواب دیدم، این خواب را چند بار قبلا دیده بودم. اینکه از رختخواب از اون‌جا بلند شدم و بدو بدو اومدم سمت شهرمون. بعد رسیدم جلوی خونه در زدم، پشت سر هم، التماس می‌کردم که چرا در باز نمیشه؟ من که دارم در می‌زنم و بعد صدای مامانم شنیدم که می‌گفت که دوباره در بزن قول میدم باز بشه و باز در زدم اما باز نشد. دوباره با گریه میگم که تو که گفتی باز میشه ولی نشد و مامانم جواب میده باز در بزن مطمئن باش باز میشه و همین. از خواب که بیدار شدم چشمام پر اشک بود و صدای اذون از دور میومد.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85---%D8%BA%D8%B1%D9%82-%D8%AF%D8%B1-%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%D8%A8-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-id1493166-id373111820?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87%D9%85%20-%20%D8%BA%D8%B1%D9%82%20%D8%AF%D8%B1%20%D8%B1%D9%88%D8%AF%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87%20%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%D8%A8%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%AF%D9%88%D9%85-CastBox_FM
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-20-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-u2phvxhos7k7