توی گولاک، 49 درجهی سانتیگراد زیر صفر، بدترین درجه بود. چون انسانیت رسمی مقررات بهداشتی فقط وقتی خودش رو نشون میداد که دماسنج هم 50 درجه سانتیگراد زیر صفرو نشون بده. پنجاه درجه سانتیگراد زیر صفر، به این معنی بود که بخش اداری میتونه اون روز کار توی جنگل رو لغو کنه. اما هر کاری میکردیم نمیتونستیم نگهبان کشیک اسمشو گذاشته بودیم کک مکی رو قانع کنیم که اقرار کنه دماسنج 50 درجه زیر صفر رو داره نشون میده. دماسنج همیشه روی دیوار سیاه چوبی اتاقک نگهبان آویزون بود. من همینطوری که یه کبریت رو جلوی خط درخشان جیوه نگه میداشتم میگفتم درست نگاه کن از این طرف خیلی واضحه 50 درجه زیر صفر. کک مکی با یه نیمتنه چرمی سفید نو که وقتی حرکت میکرد خشخش صدا میداد، میومد نزدیک و فندک روشن میکرد و میگفت درست چهل و نه تاست. ماههای نوامبر، دسامبر، ژانویه، فوریه، زندگی برای من هر روز دقیقا با همین بحث شروع میشد. چهل و نه درجه یا پنجاه درجه؛ مساله اینه.
سلام من مرسن هستم و این بیست و هفتمین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
این قسمت دوم از داستان جلوی اینها گریه نکنه و داستان تا اینجا شنیدیم که داشتن توی قطار به سمت اردوگاه کار اجباری میرفتن اما خبر نداشتن که دارن به اونجا میرن.
این اپیزود به هیچ وجه هم برای بچهها مناسب نیست. خب بریم سراغ داستان؛ من میتونستم جینیا باشم، تو میتونستی جینیا باشی.
توی اون واگن قطار بین همهی اون اختلافاتی که با یه بحث خودشونو نشون میدادن، ما یک پیوند مشترک داشتیم، شعر. منم به خاطر تحصیلاتم در زمینهی ادبیات گاهی براشون شعر میخوندم اما وقتی قطار توی ایستگاه میایستاد نباید کسی حرف میزد. یه بار انقدر توی خوندن شعر غرق شده بودم که متوجه نشدم قطار توقف کرده. یه سرتیپ که رییس قطار بود با عصبانیت در واگنو باز کرد. هممون خشکمون زده بود. گفت یا همین الان میگید کی داشته از روی کتاب با صدای بلند شعر میخونده و کتاب رو تحویل میدین یا همه رو برای اضافه کردن مدت محکومیت میفرستم دادگاه. مسئول واگنمون با منومن گفت که کتاب نداریم، جینیا داشت از حفظ برای ما شعر میخوند. سرتیپ روش کرد به من گفت ثابت کن، نیم ساعت باید از حفظ شعر بخونی. بعد با یه نگهبان وارد واگن شد و در بست اشاره کرد که قطار حرکت کنه و من ناچارا شروع کردم. خوندم و خوندم و حتی بیشتر از نیم ساعت شد. اون انقدر محو شده بود که حتی یه توقفگاه رو هم از دست دادیم. ایستگاه بعدی موقع پیاده شدن ناخودآگاه از دهنش پرید که خوبه، حداقل یه چیزی داریم که روحیتون رو توی ولادیوستوک بالا نگه داره. شاید یه مدت زمان بیشتری زنده بمونید و رفت.
اون لحظه بود که فهمیدیم داریم میریم به سمت ولادیوستوک. رفتن به اونجا یعنی قرار بود سر از یه گولاک دربیاریم، اردوگاههای کار اجباری. جایی که شاید، شاید ازش زنده بیرون میومدیم. ولادیوستوک اردوگاه انتقالی بود تا وضعیت ما مشخص بشه. با یه راهپیمایی طولانی تحت الحفظ توی بوران و برف رسیدیم اونجا. ولادیوستوک جایی بود که اصول اولیهی زندگی توی اردوگاه رو یاد گرفتم. اونجا سیمهای خاردار و برجهای مراقبت و ساختمونای توسری خورده داشت و سکوهای خوابشم پر از حشره بود. شاید فکر کنید همهی آدما تو همچین جهنم سردی دیگه تو یه طبقهی اجتماعی قرار میگیرن. اما اونجا بود که فهمیدم حتی اینجا هم اختلافات طبقاتی با وسواس زیاد رعایت میشه. سه تا طبقهی اجتماعی وجود داشت. دستهی اول مجرمانی عادی بودن که جزو اشراف به حساب میومدن. کارهای سبکترو خودشون برمیداشتن و مقامات اردوگاه به اونا اجازه میدادن و در واقع تشویقشون میکردن که زندانیان سیاسی رو اذیت کنن و اموالشون بدزدن. دستهی دوم مجرمان سیاسی خرده پا بودن یه روزی یکی یه انگی بهشون چسبونده بود و سر از اینجا درآورده بودن و دستهی سوم که منم جزوشون بودم میشدن تروریستهای ضدانقلاب. ما جزو کاست نجس اردوگاه محسوب میشدیم و معمولا کارهای شاقم سهم ما میشد.
در هر صورت قرار نبود زیاد اونجا بمونیم. یه روز دوباره ما رو به صف کردن تا حرکت کنیم. اما برای اینکه برسیم به کولیما، یعنی مقصد نهایی باید از دریا میگذشتیم. سوار یک کشتی بزرگ شدیم و ما رو توی انبار تاریک کشتی بخار ژورما جا دادن. جمعیت خیلی زیاد بود و جایی که جمعیت زیاد باشه معمولا مریضی بیداد میکنه و دقیقا همون جا هم من حسابی مریض شدم. پزشک کشتی که با همسرم سابقهی آشنایی داشت با انتقالم به بخش بیماران زندگیم رو نجات داد. توی بخش بیمارها مرد و زن، سیاسی و عادی، اسهالی و سفلیسی، زنده و مرده، که هنوز جسدشون جمع نکرده بودن کنار هم روی سکوها خوابونده شده بودن.
وقتی کشتی به ساحل رسید بیمار و مردهها رو همونجا وی سنگای سرد کنار بندر خوابوندن و کاروان زندانیا رو بردن سمت شهر. نیمههای شب بود که برگشتن من که بیهوش بودم رو بردن بیمارستان تبعیدیهای ماگادان. اونجا یه پزشک زن ازم مراقبت میکرد. همش حواسش بهم بود. از خونهی خودش واسم غذاهای اختصاصی و مقوی میاورد. شایدم تلاش میکرد تا با این کارای خوب گناه شوهرش که بازجوی سازمان امنیت بود جبران کنه. دیگه بعد از دو ماه من رو که حالم خوب شده بود رو فرستادن به اردوگاهی که باید میرفتیم. وقتی رسیدم اونجا از دیدن چهرههای کبود، بینیهای سرمازده و چشمهای گرسنهی دوستام که تو این یکی دو سال باهاشون آشنا شده بودم شرمنده شدم. عمیقا احساس میکردم که بهشون خیانت کردم اما خب بعد از ده روز کار آمادهسازی زمین برای کشت، که قشنگ مشخص بود که بیفایدهست، خیلی زود شبیه دوستام شدم.
زنای زندانی برای رفتن سر کار، باید هر روز پنج کیلومتر راه رو قبل از طلوع آفتاب پیاده میرفتن و تا شب توی سرمای چهل درجه زیر صفر با بیل و کلنگ زمین همیشه منجمد کلیما میشکافتن. انگار که این وضعیت کافی نباشه من رو به بدترین جای ممکن یعنی مزرعهی دولتی که توی اعماق تایگا بود فرستادن. اونجا کارم بریدن درخت بود. هر دو تا زن باید روزانه هشت متر مربع الوار میبریدن و سمباده میزدن. موضوع بد این بود که جیرهی نون که غذای روزانمون بود به مقدار الوار قطع شده بستگی داشت و برای من خیلی کم پیش میومد که حتی بتونم بیست درصد حد نصاب رو آماده کنم.
نرسیدن به حد نصاب رو هم خرابکاری تشخیص میدادن و مجازاتش بازداشت توی سلول یخ زده بدون هیچ وسیلهی بهداشتی، حتی بشکهی پیشاب بود. زنا پای پیاده ساعت پنج صبح برای کار میرفتن به جنگل یخزده و انقدر خسته و کوفته به محل کارشون میرسیدن که هیچ امیدی به رسیدن به حد نصاب باقی نمیموند. زندگی همینطور میگذشت که یه مدت بعد بهم خبر دادن همسر سابقم بعد از اینکه درخواست طلاق داده، دستگیرشده و آدمای جدیدی که از کازان، شهرمون، میومدن خبرهای ضد نقیضی میدادن که فرستادنش به یک اردوگاه کار اجباری دیگه و اونجا نتونسته زنده بمونه.
این موضوع نه فقط به خاطر اون، که به خاطر سرنوشت بچهها نگران کننده بود. مدت زیادی گذشته بود و من هنوز خبری از بچهها نداشتم. تا اینکه یه روز من خواستن دفتر رییس اردوگاه. رفتم دفترش. رییس با اخم نشسته بود و یه تیکه کاغذ دستش بود. با بیحسی تمام گفت که توی نامه نوشته پسر کوچیکم با سیا به یه خونواده سپرده شده و پسر بزرگم آلیوشا بعد از اینکه به یک مرکز نگهداری اطفال زندانیان سیاسی توی لنینگراد فرستاده شده، به خاطر محاصره شهر توی جنگ جهانی دوم، توی یه قحطی جونش و از دست داده. نامه رو از دست رییس قاپیدم و دوباره خوندمش. حتی نمیتونستم گریه کنم. برگشتم خوابگاه و تا شب نمیتونستم حرف بزنم. دست کردم زیر تشک تختم آخرین شکلات صورتی که روز آخر از دست آلیوشا گرفته بودم و برداشتم از در خوابگاه اومدم بیرون. با دست یه گودال توی برفها کندمو شکلات رو گذاشتم توش و برفا رو ریختم روش. اونجا تازه شروع کردم به گریه کردن. عذاب وجدان داشتم که چرا توی آخرین باری که پیش همدیگه بودیم سرش داد زده بودم. همونجا روی برفها، کنار مقبرهی برفی که برای آلیوشا ساخته بودم، دراز کشیدم. میدونستم بدنم به خاطر فقر غذایی حاد و خستگی مفرط ضعیفه و هوا هم انقدر سرد بود که ممکنه زود یخ بزنم و بمیرم. خودمم همینو میخواستم. همونجا بیحرکت چشمامو بستم.
صبح روی تخت درمونگاه بیدارشدم. این دفعه یه جراح از لنینگراد به اسم آنتون، که دکتر درمانگاه اردوگاه بود منو نجات داد. انگار که مرگ هنوز دوست نداشت منو در آغوش بگیره. آنتون روزهای زیادی ازم مراقبت کرد تا حالم بهتر بشه و ضعفم از بین بره. وقتی حالم بهتر شد با اینکه هیچ تجربهای در زمینه پرستاری نداشتم، منو گذاشت پرستار بخش کودکان که بچههایی که اونجا متولد میشدن اونجا نگه میداشتن. آنتون خیلی آدم عجیبی بود. روحیهی خیلی بالایی داشت و هیچوقت از این که بخواد کسی رو درمان کنه ناامید نمیشد. با اینکه اونجا هیچ وسیلهی خاصی نبوده و داروهایی که نیاز داشت پیدا نمیکرد.
برای هر بیمار یه جوک داشت که تعریف کنه و باعث بشه که حالشون بهتر بشه. اگر جایی غیر از اونجا میدیدیش با خودت میگفتی حتما یه دکتر معروف و پولداره ولی حالا داشت اونجا محکومیت ده سالهش رو میگذروند. اما در کل معلوم نبود که کی از اونجا بیاد بیرون. مخصوصا اینکه یه موضوع مهم توی پروندهاش داشت. اصلیتش آلمانی بود، چی بدتر از این وسط جنگ جهانی دوم. ولی به خاطر اینکه اونجا به دکتر نیاز مبرم داشتن به جای معدن طلا از اینجا سر درآورده بود. خلاصه یه مدتی هم توی بخش کودکان کار کردم و کمکم باهاش بیشتر آشنا شدم و انقدر پر از زندگی بود که کمکم بینمون علاقه ایجاد شد.
مرگ هر روز قبل از اینکه پلکهامون رو باز کنیم سراغ ما میومد. خودشو به ما نشون میداد و با طعنه میگفت دیروزو زنده موندی، امروزو میخوای چیکار کنی. مرگ ظاهر و باطن اردوگاه بود. اما من از خودم میپرسیدم که عشق چطور؟ همچین جایی عشقم میتونه وجود داشته باشه؟ این سوالو وقتی از خودم کردم که پام به بخش کودکان به عنوان پرستار بازشد. وقتی در طول روز به مادرهایی که لنگون لنگون و با بدنهای تکیده میومدن تا به بچههاشون شیر بدن نگاه میکردم همش از خودم میپرسیدم این بچهها اصلا از کجا اومدن؟ چرا انقدر تعدادشون زیاده؟ اصلا تو این جهان سیمای خاردار، برجهای دیدهبانی، راهپیماییها، بازرسیها، ساعتهای خاموشی، سیاهچالههای انضباطی و گروههای کار، ممکن بود کسی بتونه هنوز عشق یا حتی تمایلات جنسی ابتدایی رو تجربه کنه؟ یادم میاد که چقدر توی جوونی از تعریفی که هامسون برای عشق میداد به هیجان میومدم.
میگفت عشق چیست؟ نسیمی در میان نسترن ها یا کوبش بوران بر دکل قایقها بر دریا، عشق نور طلاییست در خون. در مقابلش این کلام موجز و تلخ یکی از شخصیتهای آثار اولیهی ارنبورگ رو میدیدم که میگفت عشق یعنی هم خوابگی دونفر. چقدر این دوتا تعریف دور بودن از هم و من مشخصا اولی رو بیشتر دوست دارم. برای کلیمای دههی چهل حتی تعریف دوم هم خیلی آرمانی بود؛ همخوابگی. یعنی یه سقفی بالای سرشونه، یک سقف مشترک و یه تختی چیزی که میتونن روش بخوابن و اینکه موقع همخوابگی به خودشون و به همدیگه تعلق دارن. وقتی به تعریفش فکر کنیم حتی این شرایط سختی داشت. چه برسه بخوای نسیم در میان نسترن ها رو تجربه کنی. توی اردوگاههای کلیما عشق ملاقاتهای عجولانه و پرخطر زیر سرپناهی توی محل کار، توی تایگا یا پشت پردهی چرک خوابگاه افراد آزاد بود.
همیشه ترس از گرفتار شدن وجود داشت. ترس از بیآبرویی در ملاعام و قرار گرفتن توی رستهی اعمال شاقه انضباطی یا بدتر اعزام به یه منطقهی خطرناکتر. ممکن بود کار به جایی بکشه که یک قرار ملاقات حتی به قیمت زندگی آدم تموم بشه. اما تو این حیاط بدوی و غریبون انگار مقدر بود که با همه چیز از کمدی گرفته تا تراژدی روبرو بشیم و حتی عشق، همونطور که هامسون میگه. اون نور طلایی در خون. فکر میکنم اونم گاهی بین ما ظاهر میشد. همون نسیم میان نسترنها. یکی از اون سر زدنهای اسرارآمیزش اینطوری بود که یهروز بعد از حضور و غیاب، فهرست اقدامات تنبیهی انضباطی که به دستور فرمانده اردوگاه تعیین شده بود، داشت قرائت میشد. هر روز صبح شکل کلمات متغیر بود ولی مفهوم یکی بود.
پنج روز انفرادی، کار تحتالحفظ. پنج روز انفرادی، محروم از کار، والاخر. اما اون روز یه جملهای خونده شد که همه رو خندوند. حتی ما رو که دل تو دلمون نبود و با ناامیدی داشتیم گوش میدادیم و خیلی نگران بودیم که اون شب به جای افتخار خوابیدن توی تخت اشرافی خوابگاهمون، الوارهای یخزده سلول انفرادی انضباطی نصیبمون بشه و اما اون جمله این بود. نگهبان بلند خوند رابطهی بین محکوم زن و محکوم مرد، که باعث بیکار ماندن یک اسب برای دو ساعت شده، پنج روز انفرادی، محروم از کار و همه زدن زیر خنده.
بعدا جملهی رابطهی بین محکوم زن و محکوم مرد که باعث بیکار موندن یه اسب برای دو ساعت شده جوک معمول اردوگاه شد. ولی اون لحظه وقتی خندهمون تموم شد، سریع وحشت جایگزینش شد. کار اون دو نفر تموم بود و ما اون دوتا محکوم مرد و محکوم زن رو میشناختیم. مرد هنرپیشه بود و با کارگردانهای مهم روسیه کار کرده بود. زن هم رقصنده باله بود. وقتی دستگیر شده بودند برای مدت زمانی هنرشون باعث شده بود توی اردوگاه یه موقعیت ویژهای داشته باشن. توی ماگادان هر دوی اونها با رستهی فرهنگی کار میکردن. یه گروه تاتر بی امکانات بودن که برای کارمندای اردوگاه که حوصلشون سر رفته بود تو اون منطقه دور افتاده، برنامه اجرا میکردن. توی رسته بازیگرهای زندانی به نسبت خوب تغذیه میشدن و به بهانههای مختلف اونها رو بگی نگی آزاد میذاشتن تا بینگهبان اینطرف اونطرف برن.
اون دو تا هم که عاشق همدیگه بودن گهگاه موفق میشدن بیرون از اردوگاه همدیگه رو ببینن. اما این وضعیت فقط پنج ماه دوم میاره چون مشخص میشه که زن حاملهس. اون رو میفرستن به یک اردوگاه کار. به گروه مادران شیرده که اعضاش از مجرمانی عادی بودن و محلشون نزدیک به بخش کودکان بود که من اونجا بودم. خلاصه زن و مرد از همدیگه جدا میکنن. به جای کفش و دامن باله، به مادر محکوم شیرده، حالا پوتینهای زمخت و کت دو آستری دسته سومی میدن. پسر کوچکش بعد از تولد فقط چند ماه زنده میمونه ولی زن اینجا موندگار میشه.
مرد برای اینکه بتونه شانس اینو داشته باشه که شاید، شاید بتونه زن رو ببینه و بفرستنش اردوگاه، تظاهر کرده بود که صداش خراب شده و دیگه نمیتونه روی صحنه اجرا کنه. کاربردازشون که میشناختنش میدونست همهی اینا بهونست، بعد از اینکه بهش میگه که خیلی آدم کله خری هستی که میخوای این کارو بکنی، موافقت میکنه که با گروه زندانیا بفرستنش به بورخالا؛ معدن طلای حومهی منطقهی ما. حالا مرد به جای زندگی سرخوشانه هنرپیشههای تاتر دهقانی، به انتخاب خودش همهی وحشتهای جهنم روی زمین یعنی بورخالا رو به جونش خریده بود. کار توی معدن اونو از پا انداخت. مریض شد و تا دم مرگ رفت. اما یه مدت بعد موفق شد بره به دستهی فرهنگی اردوگاههای شمالی که بهش میگفتن سولاک. که بعضی وقتا سراغ اردوگاه ما هم میومد. تا کارکنان اردوگاه رو با یه نمایش واریته سرگرم کنن. چندتایی از زندانیان که از بین معتمدان انتخاب میشدن و چند تا از کارگرهای کارای شاق مثل ما هم اجازه داشتن ردیفهای عقب بشینن و خب همینطوری معجزه شد. بالاخره وقتی که اومدن اردوگاه ما، یکی از اون کارگرهای کار شاق، که تونسته بود برای دیدن نمایش بیاد، اون زن بود. اینطوری اونا همدیگه رو دیدن. بعد از مدتها بالاخره همدیگه رو دیدن. زن که از شادی و غم زبونش بند اومده بود اونجا کنار در راهروی کناری سالن باشگاه اردوگاه روبروی مرد ایستاده بود. اون موقع فقط بیستوش شیش سالش بود اما خیلی پیرتر به نظر میرسید. یه پوست و استخوان شده بود اما هنوزم میشد حس کرد که همدیگه رو مثل قبلا دوست دارن. اون لحظه زن که واسش مشکل بود اتفاقاتی که براش افتاده رو تعریف کنه فقط هی تعریف میکرد که چطور پسر کوچیکشون با پدرش مو نمیزده، چطور حتی ناخنهای کوچیکش عین ناخنهای پدرش بوده، چطور فقط توی سه روز یه سوهاضمه سمی میگیره، چون شیر نداشته که بده بهش و طفلک مجبور بوده با شیر خشک تغذیه بشه.
زن نمیتونست جلوی حرف زدن خودشو بگیره و مرد دست و ناخنهای شکسته و سیاهش میبوسید و التماس میکرد که خونسرد باشه و بازم میتونن بچهدار بشن. بعد یه تیکه نون خشکی که ذخیره کرده بود و چند تا حبه قند که تیکههای توتون بهش چسبیده بود رو توی جیب نیمتنهی زن گذاشت. مرد بین آدمهای مطمئن و با نفوذ دوستای خوبی داشت و یه ترتیبی داد که به زن یه کاری بدن که طبق معیارهای اون منطقه عالی بود. زن شد گاریچی اسطبلها. بهتر از این نمیشد دیگه. بالاخره میتونست بدون محافظ اینطرف و اونطرف بره. زن کم کم حالش بهتر شد. زیبایی سابقش برگشت و مرتب یادداشتهای مرد به دستش میرسید. با این وجود میشد به آینده امید داشت؟ اینکه همه چیز بعدا درست میشه؟ حکم هر کدومشون ده سال به اضافهی پنج سال محرومیت از حقوق مدنی بود. اما خب آدم اصلا مجبور به انتظار آینده بشینه؟ زن یادداشتهای مرد روزی صد بار میخوند و از شادی گل از گلش میشکفت. همه چیز خوب بود ولی خب پس یهو چی شد که پنج روز انفرادی محروم از کار؟ معلوم شد که مرد به کمک بعضی از آشناهاش توی مدیریت اردوگاه که اهل هنر بودن، تونسته بود کاری کنه که واسه انجام یک ماموریت الکی بفرستنش منطقهی ما. بعد یه جایی منتظر زن و اسبش شده بود. یه نقطهای حدود پنج کیلومتری مجتمع اردوگاه، اونجا همدیگه رو دیده بودن و بعد اون اسب یاکوتی که چه عرض کنم، اون اسب خسته و لاغر که هیچ کاری از دستش برنمیومد به درخت بسته بودن اما همون موقع یه موجود بدجنسی اونا رو دیده و به مقامات گزارش کرده بوده و این بود اون واقعهای که میبایست با سلول انفرادی انضباطی مجازات بشه. رابطهی بین محکوم زن و محکوم مرد که باعث بیکار ماندن یک اسب برای دو ساعت شده.
حالا حضور و غیاب تموم شده بود و وقتی این رسید که نگهبان سر برسه و تنبیه شدهها رو به سیاهچالههای انضباطی ببره. زن از فکر نام وحشتناک سلول، ژنده پارههاشو محکم به دور خودش پیچیده بود و گفت باشه میرم ولی به شرطی که اونو نبرن چون از وقتی توی معدن طلا کار کرده ذاتالریه مزمن گرفته، میمیره اونجا. یهو یه صدایی آرومی اومد که دختر بالرین کجاست، براش یه یادداشت آوردم. این صدای کاتیا بود که اجازه داشت بدون نگهبان تردد کنه. کاتیا کارش این بود که با گاو نرش آب بیاره و ببره. یه آدم خاص دوست داشتنی بود. اون تونسته بود یادداشت مرد رو از بین نگهبانا رد کنه. یادداشت رو آورد داد دست زن.
زن با دقت نامه رو نگاه کرد و بعد از خوشحالی داد زد که خدا رو شکر اوضاع خوبه. انگار فردا پس فردا برای افسران اردوگاه کناری برنامه گذاشتن. خب پس نمیفرستنش سلول انضباطی. گفتن فقط توبیخش میکنن، بهش احتیاج دارن و منم خب اشکالی نداره، من پنج روز رو میتونم دووم بیارم. بعد از سر جاش بلند شد و لباساشو دور خودش پیچید. بین همهی کسایی که با ترس و لرز و آروم برای تنبیه میرفتن سمت سلولهای انضباطی، زن اولین کسی بود که به محل مجازات رسید. با اون قدمهای زیبای خاص رقصندههای باله راهش از بین همه باز میکرد تا پنج روز رو توی جهنم سپری کنه. حالا شما بگین، چطور میشه بهشون حسودی نکرد؟
زمان توی اردوگاه خیلی آروم میگذشت. شاید برای همین که خیلی از این جزییات یادم مونده. حالا چند سال از محکومیتم رو گذرونده بودم. از پس پرستاری از مریضا و مراقبت از بچهها بر میومدم اما هر روز مثل هم بود. گاهی حتما باید توی آینه صورتت و چین و چروکها رو نگاه میکردی و متوجه میشد زمان توی اردوگاه هم جاریه. اینجا همون قدر که احساسات انسانی سرکوب میشد، همون قدر هم میشد جلوههای عجیبی ازش دید. مثلا یه بار توی اردوگاه دیدم که چطور عذاب وجدان میتونه آدمو زیر و رو کنه. عذاب وجدان حسیه که گاهی اوقات زندان، فقر غذایی و حتی شاید مرگ در رقابت باهاش کم بیاره. یه بیماری رو اوردن بخش ما به اسم فیشتن هولتز. تقریبا سی سالش بود و خیلی خوش چهره بود. از مدارکش اینطور پیدا بود که محکومیتش یه بار تموم شده و بعد دوباره تمدید شده. توی پروندش نوشته بود که اهل شهر تارتوی استونیه.
حالا این نکتهی عجیب این بود که به زحمت میتونست استونیایی صحبت کنه، حتی روسی هم بلد نبود. خیلی زود معلوم شد که یوزف فیشتن هولتز فقط از طرف پدری اهل استونیه و توی بچگیم پدرش از دست داده و از طرف مادری آلمانی بود و زبون مادریش هم آلمانی. وقتی آوردنش درمانگاه حالش خیلی وخیم بود. تبش اصلا پایین نمیومد. شبا نفسش تنگ بود و هذیون میگفت و تند تند روی تختش از این پهلو به اون پهلو میشد. یه شب پرستاری که همکارم بود اومد منو بیدار کرد که حال فیشتن خیلی بده. آنتون دکترمونم شبا میرفت خونه. من رفتم دیدن فیشتن. کاملا توی تختش تا شده بود، خیلی سخت نفس میکشید و چشمهای آبی روشنش داشت از حدقه میزد بیرون. عرق سرد روی صورتش بود. وقتی نگاهش به من افتاد یهو یه جملاتی به آلمانی گفت که تو کلمهی لوفتن بولی هم بود.
اولش نفهمیدم منظورش از لوفتن بولی چیه. اما وقتی فهمیدم پشتم لرزید. شنیده بودم این یه جور جنایت خاص که بین پزشکان آلمانی رواج داره یعنی آمپول هوا. اون ازم میخواست که بهش آمپول هوا تزریق کنم تا بمیره. بهش گفتم دیوونهای؟ ما که فاشیست نیستیم. ما بیمارامون نمیکشیم ما درمانشون میکنیم. بعد از خودم سوال کردم که توی درمانگاه خیلی تا اون موقع کمک کرده بود. اینکه اگر آنتون توی همچین وضعیت مشابهی بود چیکار میکرد. با خودم گفتم که دچار نفس تنگی پس بهتره ازش خون بگیریم. جای کاسه رو درست کردم و یه سوزن بزرگ فرو کردم توی رگش. خون با قطرههای درشت و آهسته مثل گونههای انگور سرخ چکید توی کاسه قلبم داشت تند میزد. یه مدتی که گذشت دیدم حالش بهتر شد. دیگه ناله نمیکرد و حتی خوابشم برد. بعد با دست لرزون بهش کافور تزریق کردم و بعدشم بهش چای شیرین پررنگ و داغ دادم. خلاصه تا صبح موفق شدم نجاتش بدم. از اون شب به بعد برای من خیلی عزیز شد. همونطور که همیشه حاصل تلاشهامون واسمون عزیزه. حتی وقتی که اسمش توی فهرست پایان دوران نقاهت اومد و درجه حرارت بدن عادی شد من به عمد روی نمودار علایم حیاتیش مینوشتم سی و هشت درجه. میخواستم بهش فرصت بدم بدنش قویتر بشه و تا اونجا که ممکنه رفتنش به معدن طلا به تعویق بیفته.
نصف جیرهی غذام رو هم بهش میدادم. اما یه شب کارمند ارشد درمانگاه بعد از اینکه شام از غذاخوری آورد، یه خبرهایی از شیفتن داد. غذاخوری جایی بود که خبر از دهن به دهن میچرخیدن. اون کارمند ارشد گفت که میدونستی شیفتن یک افسر نازی بوده؟ باورت میشه؟ بعد از اینکه این جمله رو شنیدم حالم بد شد. حس میکردم جون یک جنایتکارو نجات دادم حتی شاید جون یکی از اعضای اس اس رو. پرسیدم از کجا اینو فهمیدی؟ جواب داد که همه اینو میگن. از جوابش مشخص بود که منبع خبر اصلا قابل اطمینان نیست. همه میدونستن که چطور شایعهها داخل اردوگاه یک کلاغ چهل کلاغ میشن. اما بعد از اون به فیشتن حرفی نزدم. فقط به دقت مواظب رفتارش بودم. همهی کاراش رو خیلی منظم و مرتب انجام میداد. به همه کمک میکرد و حتی با چوب مجسمه درست میکرد و گاهی اوقات این مجسمههای چوبی رو به منم هدیه میداد. یه بار یه مجسمهی بچهی بالدار کوچیک برام آورد و بعد با یه روسی دست و پا شکسته گفت اینها برای شما، چون شما فرشته هستید. اونجا تنها بودیم و من یهو جملات وحشتناکی به زبون آوردم که آرزو میکنم هیچوقت نمیگفتم. گفتم که من فرشتهام؟ من فقط یه آدم عادیام اما همین تو اگر سه سال پیش و تو یه شرایط متفاوت ملاقاتم میکردی من زنده زنده میسوزوندی. توی اتاق گاز مسمومم میکردی یا دارم میزدی.
گفت من؟ شما؟ و بعد چهرهاش توی هم رفت و پرسید اما چرا؟ گفتم چون تو یه افسر نازی هستی، درست نمیگم؟ اینو که شنید رنگش مثل گچ سفید شد و روی زمین زانو زد. ادامه دادم که نترس اگر اونا خودشون خبر نداشته باشن، منم لوت نمیدم. یهو طوری زد زیر گریه که انگار گلوله بهش خورده و اون لحظه متوجه اشتباهم شدم. حس کردم که گریش از روی ترس نیست این عذاب وجدان بود که شکنجش میداد. عذاب دردناکی که انسان بیشتر از هر درد جسمی آزار میده. من تا امروز هم مطمئن نیستم که آیا او واقعا در خدمت نازیها بوده یا نه و دقیقا تا چه حد. اما معلوم بود که کاری کرده که اینطور داره درون خودش تقاص پس میده. جلوم زانو زده و به گریه کردن ادامه داد، دستام گرفت توی دستش و سعی میکرد اونا رو ببوسه و یک ریز یه چیزی رو دوباره و دوباره تکرار میکرد. میگفت خواست خودم نبود، خواست خودم نبود. و توی حرفاش انقدر غم عمیقی بود که برای یک ثانیه ناراحت شدم که چرا سعی کردم که نجاتش بدم. شاید حتی بهتر بود بمیره تا این که روحش چنین باری رو توی زندگیش به دوش بکشه. من نمیدونم قبلا چه جور آدمی بوده. شاید یه هیولای فاشیست بوده، شایدم یه مامور جز اجرای حکمهای غیرانسانی. در هر صورت به خاطر اون اندوه عمیقی که اون لحظه داشت حس میکردم که یه انسان روبروی منه.
همهی ما گاه و بیگاه به یه آدمهایی برمیخوریم که دنبال این هستن که گناهشون گردن زمانه، دوست ناباب، جوونی یا بیتجربگی بندازن که البته گاهی هم درسته. اما من اعتقاد دارم همین که یه نفر سعی میکنه در برابر گناهی که کرده با صدای بلند از خودش دفاع کنه، گاهی فقط برای ساکت کردن صدای آهسته و بی شفقت درونشه که مدام اون رو یاد گناهاش میندازه. من گاهی اوقات به این فکر میکنم که ما در طول شبهایی که بیخواب میشیم، وقتی که با بیزاری به روزهای گذشته زندگی نگاه میکنیم، زمانی که از ناراحتی میلرزیم و باعث و بانی ها را نفرین میکنیم، دونستن این که مستقیم توی جنایتها و خیانتها شرکت نداشتیم سودی نداره. هر چی باشه قاتل فقط اون کسی نیست که ضربه رو میزنه. هر کسیه که به هر طریقی داره حمایت میکنه با تکرار بدون فکر نظریههای خطرناک سیاسی و اجتماعی، با حرکت سادهای مثل بلند کردن بی صدای دست راست، با نصفه نیمه نوشتن حقایق، یا حتی کف زدن برای چیزی که بهش اعتقادی نداره.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید: