داستان واقعی آدمها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
اپیزود سی و دوم - بودن یا هیچ (قسمت چهارم)
گاهی به این فکر میکنم که آدمها تا کجا میتونن توی ظلم پیش برن و هم نوع و غیر همنوع خودشون رو عذاب بدن؟ من قبل از رفتن به ترکیه یه پرندهی خونگی، یه عروس هلندی برای پسرم خریده بودم. توی زندان با خودم عهد کردم که اگر زنده بیرون رفتم با یه دامپزشک صحبت میکنم و اگر بتونه توی طبیعت زنده بمونه آزادش کنم. سلام. من مرسن هستم و این سی و دومین اپیزود پادکست آنه. پادکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا بتونیم خودمون رو جاشون بذاریم.
این چهارمین قسمت داستان بودن یا هیچه. من همیشه آخر اپیزود از همتیمیهام تشکر میکنم ولی این بار میخواستم اول اپیزود این کار رو بکنم.
کسانی که توی همهی این اپیزودهایی که از پاکست آن شنیدین خیلی زحمت کشیدن. از نکیسا که پادکست رو ادیت میکنه و همیشه پشتیبان من بوده، نازنین که بار زیادی از نگارش داستان روی دوش اونه، بچههای ارسی که موزیکهایی که میشنوید اونها انتخاب میکنن، همیشه هم دقیقهی نود اپیزود رو بهشون میرسونم اذیتشون میکنم. توی اینستاگرام اگر خواستید میتونید فالوشون کنید. ذهره که توی اپیزودهای زیادی از پادکست آن متن رو ویرایش کرده و خیلیهای دیگه که بخشی از کار رو گرفتن و البته ممنونم از همهی کسانی که پادکست رو میشنون. دونیت کردن تا ما دلگرم بشیم، استوری گذاشتند و به دوستانشون معرفی کردن که این میتونه به نظر من بزرگترین حمایت باشه.
خب بریم سراغ داستان. من میتونستم مبین باشم، تو میتونستی مبین باشی.
فضا خیلی امنیتی بود. وقتی سوار ون میشدیم دوتا تویوتا بادوشکا جلو، دو تا هم بادوشکا عقب ما بودن. علاوه بر راننده دوتا نگهبان مسلح هم سوار ماشینمون بودن. ما چند نفر رو با حدودا پونزده تا سرباز نگهبان مسلح اسکورت میکردن. بالاخره از اون دیوارهایی که چهها که توش نکشیدیم خارج شدیم. گریهام گرفته بود. همین که از اینجا بیرون میرفتیم واقعا باور کردنی نبود. انقدری که امیدوار و ناامید شده بودیم فکر میکردیم هیچوقت قرار نیست دوباره سوار ماشین بشیم و از جایی که حتی دلمون نمیخواست برگردیم و نگاش کنیم خارج بشیم. ما داشتیم میرفتیم و به این فکر میکردیم که اصلا این روزها تموم میشه یا نه.
سرعت ون خیلی زیاد بود. خیلی سریع و بدون هیچگونه توقفی داشتیم از شهر میگذشتیم. نمیدونستم که دلیل این همه سرباز مسلح و سریع رفتن چی میتونه باشه. حدس میزدم که شاید میترسند که دست گروهکهای دیگه بیفتیم. مثلا بیان با این سوریها درگیر بشن و ما رو بدزدن به هر حال چیزی که معلوم بود این بود که ما برای اونها لقمهی چربی بودیم. بالاخره از شهری که بیشتر از پنجاه روز از عمرمون رو توش به وحشتناکترین شکل ممکن گذرونده بودیم اومدیم بیرون. اسم شهر اعزاز بود. حالا ماشین داشت میرفت به سمت ترکیه و ما خیلی خوشحال بودیم. اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که اگر این قضیهی اسیر به اسیر پا بر جا باشه پس چرا داریم میریم سمت ترکیه؟ و خوشبین بودم که حتما قرار نیست این اتفاق بیفته. یعنی مطمئن بودم که اگر قرار بر مبادله باشه مسیر یه چیزی کاملا مخالف این راهی میشه که داریم میریم.
حالا که چشم بند نداشتیم همهش چشمهامون به جاده بود و تابلوها رو هم دقیق نگاه میکردیم که بفهمیم حرکت و تصمیم بعدی چیه و دوباره همون صحنههایی که روز اول از شهر دیده بودیم اومد جلوی چشمهام. با این تفاوت که این بار نه نفرمون میتونستیم ببینیم. خونههای خراب شده و رد بمب و خمپاره. تا اینکه چشمم افتاد به یه مادر و بچه. به این فکر کردم که ممکنه این دفعه حرفشون درست باشه. کمتر از ده روز دیگه من هم خانوادهم رو ببینم و بتونم بچهم رو بغل کنم. در همین حال داشتم به این فکر میکردم که این بچه چه گناهی کرده که باید توی همچین شرایطی زندگی کنه؟ توی چادر و جنگ و استرس و آوارگی اصلا به سختی میشد اسم اونجا رو شهر گذاشت. واقعا رنگ عافیت از اونجا رفته بود. با این حال هنوز یه چیزهایی داشت که ما پناه جوهای زندانی رو خوشحال کنه.
توی پنجاه روزی که گذرونده بودیم فقط آدمهای ماسکدار و از رنگها فقط رنگ سیمان و موزاییک رو دیده بودیم. یکم ماشین رفت جلوتر و تابلوی کیلیس رو دیدیم. کیلیس یکی از استانهای مرزی ترکیهست. در واقع کیلیس اولین استانیه که زمانی که از خاک سوریه به سمت ترکیه میرید واردش میشید. دوباره تابلوی کلیس رو دیدیم این دفعه نوشته بود کلیس سمت چپ و ماشین به همون سمت پیچید. این برای ما خیلی خوب بود. این که ماشین به ترکیه نزدیک میشه و داره از سوریه دور میشه خدا رو شکر میکردیم. تقریبا چند کیلومتری تا مرز مونده بود دیگه فاصلهای نداشتیم. جاده یک خط مستقیم بود به طرف دروازه ترکیه یه ماشین پیچید به سمت چپ. چشم من روی جاده اصلی خشک شد. بعد رسیدیم به یه ساختمون. یه در بزرگ باز شد و ماشین رفت داخل و تو یه حیاط بزرگ ایستاد. حدسمون این بود که اینجا قراره ازمون تست کرونا بگیرن. لازم نبود. یه جورهایی شبیه روندی بود که ما رو فرستاده بودن سوریه.
با خودمون گفتیم احتمالا چند ساعتی اینجاییم و بعدش دوباره حرکت میکنیم سمت مرز. نفر به نفر پیادهمون کردن و به خط ایستادیم. بعد یکی یکی وارد یه اتاق شدیم و مشخصات خودمون رو گفتیم. تاریخ تولد اسم پدر و مادر و چیزهای دیگه. کامل مشخصات رو دادیم بعد اون نگهبانها کوله و وسایل و موبایل و پولی که همراهمون بود میاوردن و میذاشتن اونجا بغل اون دفتری که اسمشون رو داخلش یادداشت میکردن، هر نفری که اسمش رو یادداشت میکردن از اتاق میومد بیرون و بعد وارد یه فضایی میشد که چند تا اتاق دیگه داشت. من فکر کنم نفر چهارم یا پنجم بودم و داشتم به این فکر میکردم که کی نوبت من میشه که اسم و مشخصات رو یادداشت کنن و برم توی اون اتاقی که دوستهام رفتن. اتاقی که احتمال داره توش یه میز باشه و یه دکتری که بخواد ازمون تست کرونا بگیره.
بعد از تست کرونا دوباره برمیگردیم و وسایلها رو برمیداریم و سوار ون میشیم و میریم. این همه ذهنیتی بود که وقتی هنوز مشخصاتم رو نداده بودم داشتم. نوبت من رسید. مشخصات رو یادداشت کردن و گفتن برو تو اون اتاق پیش دوستهات. وارد اتاق که شدم از میز و دکتر خبری نبود. اسمش هم اتاق نبود. از قضا اینجا هم یه سلول دیگه بود که من و باقی دوستهام افتاده بودیم توش. کلا این فضا این ساختمون به کلیه زندان بود. شاید یه مقداری بهتر. سلولی که بهمون دادن نور گیر داشت و مثل سلول قبلی با تور و میله این نورگیر پوشونده نشده بود. همین که دوباره رفتیم توی سلول انگار که به قلبمون چنگ انداخته باشن. حالمون خرابشد. با این فکر که ممکنه چند ساعتی اینجا نگه مون دارن و بعد دوباره برمیگردیم و جاده و باقی داستان دلمون رو خوش کرده بودیم.
حدودا یه ربع بیست دقیقهای که گذشت رییس زندان اومد پیشمون. دیگه اینجا بود که مطمئن شدیم که اینجام یه زندانه و تنها تفاوتش این بود که یک زندان نظامی بود و اتاقها در واقع سلولهای این زندان بودن. رییس یه آدم خوش برخوردی بود نسبتا. برامون توضیح داد که اطلاعی نداره که ما کی هستیم و چرا ما رو آوردن اینجا و باید اینجا باشیم و این چند روز مهمون ما هستید. منم پرسیدم ما چقدر تو این زندان میمونیم؟ ساعتی میمونیم یا امکان داره به روز برسه و طول بکشه؟ امکان داره یکی دو ساعت اینجا باشیم یا چندروز؟ رییس دقیقا حرف نگهبانی اون شکنجهگاه رو تکرار کرد و گفت لااعلم یعنی نمیدونم. من در جریان نیستم. من فقط رییس این زندانم و از بالا شما رو آوردم که اینجا باشین و من نمیدونم تا کی و برای چی. از هیچی خبر ندارم.
اتاقی که بودیم خیلی کوچیک بود و به سختی جا میشدیم. از رییس زندان خواهش کردیم که جای ما رو عوض کنه. بعد از تقریبا یک ساعت ما رو بردن به یه اتاق دیگه که وقتی واردش شدیم دیدیم روی دیوار یه ساعت هست. از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم که ساعت داریم. گفتیم یه روز هم اینجا باشیم حداقل میدونیم ساعت چنده. واقعا نداشتن ساعت عذاب بزرگیه. بدون ساعت انگار زمان پیش نمیره. همش انتظاره و انتظار بدون اینکه بدونی چقدر منتظر بودی. بعد از رفتن تو این اتاق جدید خیلی نگذشته بود که دو نفر اومدن داخل اتاقمون گفتند ما از آیهاشهاش هستیم. آیهاشهاش یه سازمان غیر دولتی حقوق بشریه که توی ترکیه و بیشتر از صد تا کشور دیگه فعالیت میکنه و تو این شرایط داشتن به پناهجوهایی که توی سوریه گرفتار شده بودن کمک میکردن.
در واقع اینها و کمکهای مردمی رو جمع میکنه و توی شرایط خاص و ناجور مثل سیل و زلزله و جنگو شرایط بد پناهجو بهشون کمک میکنن. روز اولی که وارد سوریه شدیم یه تعدادی کرد عراقی هم قبل از ما به اونجا رسیده بودن. مسئولهای آی هاشهاش گفتن که در نتیجه تلاش اونها بوده که عراقیها تونسته بودن آزاد بشن و از همون موقع برای ما هم در حال تلاش بودن و هستن. من ازشون پرسیدم مگه عراقیها آزاد شدن؟ چرا ما آزاد نشدیم؟ گفتن که آره اونها فقط یه هفته تو سوریه بودن چراش که شما ایرانی هستین. جیش الحر با ایرانیها مشکل داره. بعد گفتم: خب چقدر طول میکشه ما چقدر اینجاییم؟ گفت:« نه میتونیم بگیم یه روز، نه میتونیم بگیم یه سال. باید صبر کنی.» بعد چن تا سوال از پرسیدن. پرسیدن که توی زندان قبلی که بودیم شماره شکنجهی آزار دادن یا نه. منم یه نگاهی به اطرافم کردم و واقعیت جرات نمیکردم چیزی بگم. میترسیدم حقهای باشه که ببینن اگه ما رو آزاد کنند ما چیزی میگیم یا نه. فقط جواب دادم نه چیزی نشده. حالا هر چی هم بوده گذشته. اتفاقی نیفتاده شکنجهای نشدیم.
یکیشون داشت به دستهام نگاه میکرد. گفت آره از دستهات مشخصه که شکنجه ندیدین. من به دستهام نگاه کردم دیدم همینطوری به حالت عصبی دارم دستهام رو به هم میمالونم. از روی استرسی که از دستم مشخص بود فهمیده بود که قطعا اونجا ما رو اذیت کردن بعد پرسیدن که چند روز اینجایین؟ گفتیم یه ساعت. تعجب کرد که به ما گفتن ده روزه که آوردنتون. اینطور که از جواب ایهنا فهمیدیم انگار هیچ جوره نمیخواستن ما رو از دست بدن و حتی تا یک ساعت قبل هم ما رو نگه داشته بودن.
حتی فهمیدیم که اون لباسها رو هم آیهاشهاش برای ما گرفته بوده نه اونها. اولین قدمی که این گروه برامون برداشتن این بود که بهمون موبایل دادن تا بتونیم یه دیقه با خانوادههامون صحبت کنیم و بگیم که زندهایم. دو ماه بود که هیچ خبری از ما نداشتن. گوشی رو گرفتیم و هر کدوممون یکی دو دیقه با خانوادههامون صحبت کردیم. نوبت من شد. گوشی موبایل تو دستم بود و قلبم داشت به شدت میزد. شماره رو وارد کردم و تصویری تماس گرفتم و منتظر شدم.
بین ما و خانوادهها صحبت چندانی رد و بدل نشد. همین که گوشی رو برمیداشتن شروع میکردیم به گریه کردن اونوادهها هم از اون ور بعد از دیدن چهره هامون میزدن زیر گریه. سلام بود و بعد مکالمهی نامفهوم. چند کلمهای قاطی گریه کردن. مسئولان آی هاش هاش هم که اونجا بودن با دیدن ما که صورتمون خیس از این همه دوری و خستگی و فشار بود شروع کرده بودن به گریه کردن. اعضای آی هاش هاش علاوه بر این که بهمون فرصت تماس با خانوادههامون دادن، یه مقدار زیادی خوراکی مثلا به اندازهی سه چهار روز به علاوهی لوازم بهداشتی و میوه آورده بودن. مثلا چهارصد تا حوله آورده بودن که حتی یه بار مصرف نبودن. شامپو، صابون و مواد شوینده. این حجم از وسایلی که برامون آورده بودن هم خوشحال کننده بود هم نگران شده بودیم که یعنی چقدر قراره اینجا بمونیم؟
بهمون گفتن که بالاخره دیدیم الان که میتونیم بیایم و هیچ تخمینی از مدت اقامتتون نداریم. زیاد بیاریم، شاید لازم شد. ما از وقتی که وارد سوریه شده بودیم فقط با خودمون نه نفر حرف زده بودیم و درد و دل کرده بودیم و گاهی هم اگر میشد با زندانبانان و نگهبانی لحظاتی حرف زده بودیم و اون موقع شدیدا نیاز داشتیم یکی باهامون حرف بزنه. از روی محبت، از سر انسانیت و ما رو ببینه که هستیم. که آدمیم. با دیدن وسایلی که اعضای آیهاشهاش آورده بودن و اینکه از گریهی ما به گریه افتاده بودن خیلی احساس بهتری کردیم. حالا یه آدمهایی رو دیده بودیم که سرباز و نگهبان و رزمنده و زندانبان نبودن. آدمهای عادی و دل رحم بودن.
گفتن حتما ما باید قبل از ساعت شش بعدازظهر از مرز رد بشیم. باید الان حرکت کنیم. ما هم بغلشون کردیم و گریه میکردیم. موقع رفتنشون ازشون خواستیم که یه موبایل پیش ما بذارن که بتونیم با خونوادههامون در ارتباط باشیم و برای آزادیمون اقدام کنیم اما گفتن امکانش نیست و از سمت سوریا قدغنه. قول دادن که باز هم میان بهمون سر میزنن. این برای ما خیلی امیدوار کننده بود اگر حتی هیچ وقت دوباره نمیومدن. اون شب بالاخره بعد از پنجاه روز تونستیم از مسواک که نیاز اولیهست استفاده کنیم. یه چند روزی گذشت ما در درجهی اول هنوز منتظر بودیم که ما رو آزاد کنند بفرستن ترکیه و دلخوش به اون کمتر از ده روزی بودیم که رییس شیفت شب شکنجهگاه بهمون گفته بود. ولی همین که دیگه توی اون شکنجهگاه نبودیم مایهی خوشحالی بود.
جایی که بودیم یه زندان نظامی بود که پلیس و سربازهایی که خلافی ازشون سر زده بود میآوردن. اونجا به نسبت آزادتر بود. حتی اتاق ما غیر از در میلهای یه در اصلی داشت که هر موقع میخواستیم خودمون میتونستیم بازش کنیم که هوا بیاد. نظامیهای درجه داری هم که توی اتاق کناری بازداشت بودن گوشی همراه داشتن و آزادتر هم بودن. با یکی از این درجه دارها شروع کردیم صحبتکردن و داستانمون رو واسش گفتیم و یه جورهایی رفیق شدیم. تقریبا روز ششم بود که بهش گفتم که میشه گوشیت رو بدی من بتونم توی اینستاگرام عکس بچهم رو ببینم؟ خیلی دلم واسش تنگ شده. جواب داد که من اصلا از اینستاگرام استفاده نمیکنم بلد نیستم. فیسبوک دارم. گفتم اگر میشه نصب بکن. اون هم لطف کرد، بعد یواشکی و با احتیاط گوشیش رو آورد و بهم داد.
منم رفتم توی اینستاگرام. اول صفحهی خانوادههامون رو چک کردیم. ما تا اون لحظه هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتیم جز همون یک دقیقهای که صوتی با خانوادهها صحبت کرده بودیم. نمیدونستیم اون بیرون چه خبره و وضعیت چطوریه. نه تاییمون دایره شده بودیم دور موبایل وارد یه پیجی شدم که اخبار شهرمون پاوه رو میذاشت. دیدم که اون ویسی که من روز بیست و چهارم برای مادرم گذاشته بودم توی اون پیج هست وزیرش کلی کامنت که مردم ابراز خوشحالی کرده بودن از اینکه ما زندهایم و تا اون لحظه حدس و گمان این بوده که ما مردیم. بعد نگاه کردم دیدم توی چند تا پیچ دیگه هم اون ویسه هست و اونجا بود که فهمیدم خبر حسابی پخش شده. تا این که توی کامنتها چندتا هشتگ دیدیم که برای ما درست کرده بودن. حتی اسممون هشتگ شدهبود و هشتگها دیدیم خبرگزاری زیادی مثل وی او ای، بیبیسی و چند تا خبرگزاری داخلی و خارجی اخبار ما رو پوشش دادن. فهمیدیم که اون بیرون خیلی پر سر و صداتر از اونی بوده که ما فکر میکردیم.
وقتی سریع اخبار و چک کردیم گوشی رو یواشکی برگردوندیم به همون زندانی از اون روز به بعد هر روز ازش خواهش میکردیم تا دوباره گوشیش رو بهمون بده تا بتونیم اخبار رو دنبال کنیم. بهش گفتیم که ما واقعا بیگناهیم و میخوایم ببینیم چقدر دیگه آزاد میشیم. اون هم هر یکی دو روز یه بار گوشیش رو در حد دو سه دقیقه بهمون قرض میداد تا ما اخبار رو بتونیم چک کنیم و ما میدونیم که انقدر اخبار مربوط به ما زیاده که فرصت نمیکنیم چکشون کنیم. توی دنیای بیرون از زندان خانوادههامون و افراد دیگه خیلی تلاش کرده بودند و این فراتر از انتظار ما بود. حتی وقتی فهمیده بودند که ما زندهایم و کجا هستیم خبرهای بیشتری در موردمون منتشر شده بود. اینطور فکر میکنم که وقتی به یه نفر میگن یکی مرده پس تموم ناراحتیهاش یه اطمینانی هست که این اتفاق افتاده و بالاخره یه جوری باید باهاش کنار بیاد. گریه زاریهاش رو میکنه، شیونش رو میکنه و میدونه که راه برگشتی هم نیست.
خانوادههای ما توی ماه اول توی برزخ بودن و هر روز شبکههای اجتماعی رو چک میکردن که شاید خبری از ما برسه. توی خبرگزاریها فقط اعلام شده بود که ما رو تحویل یک گروه تروریستی دادن. لحظه به لحظه اینستاگرام رو چک میکردن که نکنه ویدیوی سر بریدن ما بیاد بیرون، یا خبری از کشته شدنمون باشه و حالا که فهمیده بودن ما زندهایم خودشون رو به آب و آتیش میزدن تا ما رو نجات بدن. اون موقعست که هرکسی میخواد کاری کنه مرتب به خودش میگه این کار رو هک بکنم شاید نجات پیدا کردن و به خودش میاد میبینه یه قدم به قدم کیلومترها جلو رفته به صفحهی اخبار و مصاحبهها و پرپر زدنشون نگاه میکردم.
و حس میکردم اگر تمام این یه قدمهایی که خونوادههامون برداشتن جمع میشد، انگار تمام راه پاوه تا بازداشتگاه ما رو پیاده اومده بودن. انگار که اونها هم روز به روز به ما سختی کشیده بودن. اون ده روزی که توی شکنجهگاه قول داده بودن گذشت هیچ، روزهای دیگه هم به سختی گذشت تا رسیدیم به روز سیامی که توی بازداشتگاه جدید بودیم. دوباره اوضاع روحیهمون خراب شده بود. واقعا انتظار از مرگ بدتره. ما که روز اول از رییس زندان پرسیده بودیم چند ساعت اینجاییم یا چند روز حالا کارمون کشیده بود به ماه. توی اون مکالمهی یه دقیقهای که همش گریه و زاری بود فقط گفته بودیم که نگران ما نباشید ما جامون خوبه تا بیشتر از این غصه نخورن اما کمکم احساس کردم دوباره داره امیدمون ناامید میشه.
اصلا مشخص نبود که چرا هنوز اینجاییم. اون نظامی صاحب گوشی هم سپرده بود که نکنه به کسی پیغام بدین هم برای خودتون هم برای من دردسر میشه و مدام این جملهاش توی ذهنم تکرار میشد. ولی باید یه کاری میکردم حس میکردم دیوارهای زندان تنگ شده تصمیم گرفتم به خونوادم پیغام بدم و بگم ما داریم اخبار رو دنبال میکنیم. اینترنت داریم و شما هم اگر خبر خاصی هست همون بگید و سعی تون بکنید چون ما اینجا دیگه داریم کم میاریم. اول به این فکر کردم که اگه توی اینستاگرام پیغام بدم ممکنه اون لحظه آنلاین نباشن و بعدا جواب بدن و قضیه لو بره. یادم اومد که یه پنل پیامکی داشتم چند سال قبل و میتونم اونجا اساماس بدم و خانوادهم اگر به همون شماره جواب بدن فردا شبش میتونم برم جوابشون رو از سایت و پنلم چک کنم.
پیغامی که میخواستم بفرستم و شمارهی همسرم و برادرم و خانوادهی بچهها رو آماده کردم که سریع پیغام رو بفرستم. همه چیز آماده بود و باید به سرعت انجام میشد. گوشی رو دوباره قرض کردم و دوباره حلقه زدیم دور گوشی. آدرس سایت رو زدیم و منتظر شدیم. بلاک بود. دوباره تست کردم. بازنشد. اونجا بود که فهمیدم تمام آیپیهای خارج از ایران رو بسته بودن. این یعنی نقشهی اول شکست خورد. سریع رفتم پی نقشهی دوم. اینستاگرام رو باز کردم، رفتم توی پیجی که برای ما درست شده بود و پیغام رو گذاشتم که من مبینام. به هیچ عنوان جواب این پیام رو ندید. اگر جواب بدید جون ما در خطره. جواب به صورت استوری بذارید و این اکانت رو هم کلوز فرند کنید تا فقط ما بتونیم ببینیمش. پیام و هیستوری سرچ رو سریع پاک کردم و رفتم دم در گوشی رو پس دادم.
برگشتم نشستم سر جام. یه نفس عمیق کشیدم. نگاه کردم به دوستم که بغل دستم نشسته بود، دیدم میلرزه. منم زل زده بود به زمین و نفسم به شماره افتاده بود. خیلی کار خطرناکی کرده بودم. اون زندانی اگر میفهمید قطعا مجبور بود به رییسش بگه قبل از اینکه به گوشش برسه و واسش بدتر بشه. اگر متوجه میشدند ممکن بود هر اتفاقی هم برای من و هم برای اون زندانی و بقیهی ما بیفته. اون موقع که این کار رو کردم و از اعتماد اون زندانی سواستفاده کرده بودم شدیدا عذاب وجدان گرفتم. نمیخوام توجیه کنم اما واقعا شرایط مزخرفی رو گذرونده بودیم و هنوز هم برامون معلوم نبود که جون سالم به در ببریم یا نه. خیلی حواسم بود که ردی به جا نذارم و هیستوری رو پاک کنم. خلاصه اتفاق خاصی نیفتاده و این خیلی شانس بزرگی بود.
ما دوباره به روال قبل گوشی رو چند دقیقهای گرفتیم تا چک کنیم. فردا شبش خونوادهها به پیاممون جواب دادن و دیگه کار ما شده بود که هر شب پیغام بفرستیم و پیغامها رو بخونیم. اون شبها اتفاق خاصی نیفتاد و این خیلی شانس بزرگی بود کسی بویی نبرده بود و ما به روال قبل هر یکی دو روز گوشی رو چند دقیقهای میگرفتیم و چک میکردیم. همسرم از طریق همون استوری و کلوزفرندی که بهشون گفته بودم پیام میذاشت که غصه نخورید، خبرهای خوبی تو راهه و قراره آزاد بشیم. ما هم اینجا داریم تلاش خودمون رو از چند جهت انجام میدیم و قراره که شما رو آزاد کنن. برای ما هیچی بهتر از شنیدن این حرفها نبود. حالا که وضعیتمون بهتر شده بود و یه فضایی برای نفس کشیدن داشتیم، امید بزرگترین چیزی بود که میتونستیم به دست بیاریم. بدون امید همه چیز باز بیرنگ میشد.
این زندانی که توش بودیم به بزرگی شکنجهگاه امنیتی نبود. بعد از یه مدت به سرمون زده بود که شاید بشه فرارکرد. یه نگهبان اونجا بود که رفتارش خوب بود و چهرهی آرومی داشته و مثل نگهبانان قبلی وحشتناک و خشن نبود. شاید از مدل رفتارهامون و طرز نگاه کردن و وارسی کردنها به این نتیجه رسیده بود که بیاد و بگه اگه دوست دارین تموم درها رو به روتون باز میکنم تا سر کوچه هم بدرقهتون میکنم. ولی اینو دونده مردم شهر اگر بدونن نه تا ایرانی هستین و راست راست وسط شهر میچرخین، معلوم نیست چه بلایی سرتون بیارن. اینجا هر کسی رو میبینی تعدادی از اعضای خانواده و فامیلش به دست بشر اسد کشته شدن. یکی از دلایلی که شما رو با سرعت آوردن اینجا این بود که یک شخص یا گروهی متوجه نشه که دارین منتقل میشین اینجا.
حرفهاش با اینکه فکر فرار رو از سر ما بیرون کرد ولی خیلی عجیب بود. بشار اسد و مایی که نه تا پناهجوی بیچاره بودیم غم انگیز بود این ربطی که بین مای ایرانی و بشار اسد سوری ایجاد میشد. این ربطی که توش ما و مردم عادی سوریه مهرههای حذفی میشدیم. روز نود و چهارم برای چندمین بار اسم و مشخصات رو دادیم و ازمون عکس گرفتن. بعد از این برگهها پرینت گرفتن و دادن امضا کردیم. گفتن اینها برگهای خروج شماست از سوریه. این چند مدت انقدر امیدوار و نا امید شده بودیم که یاد گرفته بودیم سریع نباید خوشحال بشیم. اما هنوز خیلی سریع ناراحت و پژمرده میشدیم. مثل همیشه از زندانبان پرسیدم که آزادی مصری چند روز دیگهست؟ گفت احتمالا سه یا چهار روز. ولی مگه چند بار یه عددی به ما گفته بودن دقیقا همون شده بود؟ اما امیدمون به همین عددها زندهبود.
حالا دیگه شده بود اواسط آذرماه. هوا خیلی سرد شده بود. اونجا یه منطقهی سردی از سوریه بود و روی کوهها هم برف باریده بود به خاطر اینکه وسیلهی گرمایشی هم نداشتیم خوابیدن توی اون سرما آزاردهنده بود، شبها بیدار میموندیم حرف میزدیم و روزها که هوا بهتر بود میخوابیدیم. مثل همیشه باز اون سه چهار روز هم گذشت و خبری نشد. تنها برگ برندهی ما این بود که با خانوادهها در ارتباط بودیم و میفهمیدیم که چه اتفاقی داره میفته. مرتب با همسرم، برادرم، برادر دماوند و خواهر افشار در ارتباط بودیم. کل اعضای خانوادهها هم پیجهاشون رو باز کرده بودند که ما پست و استوریهاشون رو ببینیم و با دیدن اون کارهایی که دارن میکنن روحیه بگیریم. دل خوشی مون هم دیدن عکس خونوادههامون و بچههامون بود.
هدایت تینا و آیه رو میدید، سامان سامی و سامیار رو و ما هم هر کدوم از بچههامون رو میدیدیم، دلمون بیشتر واسش تنگ میشد. یه ده روزی که از اون تاریخ مقرر گذشت. خبردار شدیم که هنوز بحث مبادله اسرا پابرجاست. که فهمیدیم جریان این بود که بخاطر فعالیتهایی که خانوادهها کرده بودن و واسطهگری آی هاش هاش، جیش الحر قبلا راضی شده بود که ما رو به ترکیه پس بده. برای همین هم ازمون عکس و مشخصات گرفتهبودن ولی باز زده بودند زیر قولشون که اینها ایرانی هستن و ما هم دست بشار اسد اسیر داریم و به این آسونی اینها رو ول نمیکنیم. این وسط ما شده بودیم گوشت قربونی. شنیدن این خبر شاید فرق چندانی با خبرهای بد قبلی نداشت اما ما دیگه اون آدمها نبودیم. ما توان نداشتیم و حالا بدتر از اون واقعا هوا سرد شده بود.
خبر رو که خوندم کمرم چسبید به دیوار و بدون اینکه حواسم باشه که باید زودتر جواب بدم و موبایل رو پس بدم خیره موندم به برفی که آروم میبارید و میومد پایین. ما هر کدوممون فقط یه پتو داشتیم و مریض هم شدهبودیم. تمام این مدت به خونوادهها میگفتیم خوبیم، هیچ مشکلی نداریم، که اونها هم کمتر عذاب بکشن اما همسرم که حس کرده بود حالمون خوب نیست گفته بود که واقعیت رو به خانوادهها بگین. یهو به خودم اومدم و سریع تایپ کردم که حال ما اصلا خوب نیست. اگر از غصه و شکنجههایی که دیدیم نمیریم، سرما ما رو میکشه و دووم نمیاریم. اگر اینطوری پیش بره شاید ما رو چند سال دیگه هم اینجا اسیر نگه دارن. برید در سفارت ترکیه و هر کاری از دستتون بر میاد بکنید.
فردای اون روز خانوادهها راه افتاده بودن رفته بودن تهران دم سفارت ترکیه. چون ما بهشون گفته بودیم هوا سرده و اینجا بخاری نداریم. اونها هم به خاطر ما شب رو توی سرما جلوی سفارت مونده بودن. این تجمع دو روزی ادامه پیدا کرد و سفارت ترکیه گفته بود تجمع رو ترک کنید برید شهر خودتون. تا چند روز دیگه بهتون خبر میدیم اما خبرش حسابی توی خبرگزاریهای ایرانی و خارجی پخش شده بود و حتی خبرگزاریهای ترکیه هم پوشش داده بودن. این شد که خبرش رسید به صحن علنی پارلمان ترکیه سخنگوی دولت و مشاور وزارت دفاع ترکیه توی بی بی سی گفته بودن که ما اصلا همچین آدمهایی رو نمیشناسیم. معلوم نیست چطور رفتن سوریه و اصلا ترکیه نبودن و ما دیپورتیو نکردیم و ممکنه که کار آدمرباها بوده باشه که دزدیدن دادنشون به جیش الحر و در ازاشون پول گرفتن.
خیالشون راحت بود که ما با خانوادهها در ارتباط نیستیم، هرجوری که دلشون بخواد میتونن داستان رو تعریف کنن. ما هم این خبر رو توی اینستاگرام دیدیم. دیدیم که ترکیه تکذیب کرده شب با بچهها نشستیم صحبت کردیم که چیکار میشه کرد. سامران گفت که من وقتی که توی ادارهی ژاندارمهای استانبول بودم همونجا چند تا عکس و لوکیشن پاسگاه رو فرستادم برای خواهرم. بعد یه پیشنهاد جالب دیگه هم داد. گفت به جای اینکه بیایم تایپ کنیم و زمان رو از دست بدیم با یه خودکار و کاغذ شب قبلش هر صحبتی داریم روی کاغذ بنویسیم که فردا اگر گوشی اون زندانی رو گرفتیم سریع کافیه که از روی کاغذ عکس بگیریم و بفرستیم برای خونوادهها. ایدهی خیلی خوبی هم بود. اون شب هم ما روی کاغذ ایدهمون رو نوشتیم که لوکیشن ژاندارمری ترکیه و عکسهای که پیش خواهر سامرانه رو بدیم به خبرگزاریها.
اسمهای سوری هم که داده بودیم رو هم نوشتیم که بگین خب مبین ولدبیگی رو نمیشناسین. نفرستادین سوریه. این اسم عربی رو چطور؟ این رو نمیشناسین؟ مگه قانونی وارد ترکیه نشده بودن و بعدا دوباره اثر انگشت ازشون نگرفته بودین؟ پس چرا وقتی گفتن ما ایرانی هستیم اصلا نخواستین چک کنید که درست میگن یا نه. مشخص بود که برای اونها اصلا مهم نبود و خیلی راحت ما رو فرستاده بودن سوریه. بعد لوکیشن زندان رو هم برای بیستون، برادر دماوند، فرستادم که این رو فعلا پیش خودت نگهدار. اگر یه روزی از ما خبری نشد و ما رو به خاطر اینکه پای آبروشون به خاطر نقض حقوق بشر و دیپورتی به کشور جنگ زده سر به نیست کردن و خواستن کلا همه چیز رو تکذیب کنن، بگو که ما میدونیم که توی این زندان بودن. به خونوادهها هم سپردیم که هیچ وقت نگن که با ما در ارتباطن. نمیخواستیم برای اون زندانی هیچ دردسری درست بشه.
باز خونوادهها وارد عمل شدن و خبرگزاریهای خارجی عکسها و محل پاسگاهی که ما رو دستگیر کرده بودند منتشر کردند و دیگه این بار ترکیه نمیتونست تکذیب کنه. حدود یک هفتهای بود که این خبرها توی خبرگزاریها پخش میشد. توی کشمکش بودی.م صد و یازده روز بود که توی سوریه بودیم و صد و بیست روز که پلیس ترکیه ما رو دستگیر کرده بود. شب دوباره گوشی اون زندانی رو گرفتیم که به یه خبر عجیبی برخوردم. یه خبر خوشحال کننده بهتون بدم، خوشبختانه مجموعهی تلاشها مثمرثمر واقع شده و پس از یکصد و بیست روز، نه شهروند کرد ایرانی که تحت اسارت ارتش آزاد سوریه بودند امروز و آزاد شدن. یکی از پیهای معتبر این خبر رو پخش کرده بود که خدا رو شکر نه کرد پناهجو دروازهی بابالسلام رو رد کردن و الان وارد ترکیه شدن و آزادن.
وقتی این خبر رو دیدیم حدود یک دقیقه ما تو مبهوت شده بودیم. همه گیج شده بودیم. میگفتیم اصلا ما زندهایم یا نه. اگر زندهایم نمردیم. پس این خبر چطور داره انقدر رسمی و با اطمینان میگه ما آزاد شدیم، در صورتی که هنوز تو این اتاقی به در و دیوار زندان نگاه میکردیم و با خودمون فکر میکردیم مگه میشه این زندان رو از زمین کنده باشن و گذاشته باشنش توی خاک ترکیه؟ همون لحظه به همسرم و خواهر افشار پیام دادیم که این خبر اشتباهه. ما هنوز آزاد نشدیم و توی زندان هستیم.
خب ساعت هشت منتشر شده بود و تا ساعت نه که ما تکذیب کردیم خانوادهها جشن گرفته بودن و اشک خوشحالی ریخته بودن. خیلی غمانگیز بود. چیزی که چندین بار خودمون تجربه کرده بودیم رو واقعا نمیخواستیم خانوادههامون تجربه کنن. حسابی استرس گرفتهبودیم اینکه نکنه ترکیه میخواد یه دستی بزنه که مشخص بشه خانوادهها با ما در ارتباط هستن یا نه و اگر اینطور راه ارتباطی مون رو ببندن و اگر اینطور نیست هر جور بخوان قضیه رو فیصله بدن و داستان بسازن.
تا الان چند بار فکر میکردیم داریم آزاد میشیم و نشدهبود. امشب هم که اینطور خبر آزادی ما به اشتباه پخش شده بود. حس میکردیم دیگه واقعا کم آوردیم. انگار یه عذابیه که هیچ انتهایی براش وجود نداره. دیگه رسیده بودیم به اول زمستون. آب توی لولههای یخ زده بود پتو رو دور خودمون میپیچیدیم میلرزیدم. هر روز بهمون قول میداد که باید سهمیهی سوخت برامون بیاد تا بتونیم واستون بخاری بزاریم. ما هم ژلهای ضد عفونی کنندهای که آیهاشهلش آورده بود آتیش میزدیم تا یه کم گرم بشیم. تعداد اون ضدعفونی کنندهها هم کم بود. ترس از کرونا همیشه باهامون بود. توی شکنجهگاه که بودیم کرونا هم گرفتهبودیم سرفه میکردیم و نفس تنگی داشتیم ولی چون قبلا تجربهی کرونا گرفتن رو داشتیم و رد کرده بودیم، تنها کاری که میتونستیم بکنیم این بود که زیاد آب بخوریم.
هر روز اوضاع روحیمون داشت بدتر میشد. میشد توی چهره و حرفهای بچهها دید که افکار خودکشی دارن و میگن میخوایم از این زندگی و وعده وعیدهای دروغ راحت بشیم. آدم تا وقتی توی موقعیت یه چیز قرار نگیره فکر میکنه تواناییش رو نداره ولی میگذره. ولی اونجا بود که دیدیم باید یه کاری کنیم اینطوری نمیشه ادامه داد. به خانوادهها پیغام دادم که اگر میتونید دوباره برید تجمع کنید و این بار تا وقت آزادی ما ادامهش بدین. اونها هم که پیغام ما رو گرفته بودند با توپ پر رفته بودن جلوی سفارت. انقدر شلوغ شده بود و روبروی سفارت به هم ریخته بود که سفیر میترسید از سفارت بیاد بیرون. عصر با اسکورت کامل برده بودنش بیرون. همون شب ویدیوی خانوادههامورون دیدیم که جلوی سفارت ترکیه تجمع کردند و خیلی شلوغ شده بوده.
یه ساعت بعد، نگهبانها اومدن در رو باز کردن و ما رو سوار ماشین کردن و بردن یه مقر فرماندهی توی شهر بابالسلام. وارد ساختمون شدیم و دیدیم اوضاع خیلی امنیتیه. یک اکیپ از ترکیه با دوربین و وسایل کامپیوتری اومدهبودن و اونجا مستقر شده بودن. ما رو تک تک وارد اتاق کردن، اثر انگشت گرفتن، اسم سوری و ایرانیمون رو گرفتن تا بتونن با مشخصاتی که از قبل داشتن تطابق بدن. کارمون یه ساعتی طول کشید و ما رو دوباره برگردوندن زندان. همین اتفاق رو به خونوادهها گفتم و گفتم انگار خبرهای خوبی تو راهه و ترکیه دست به کار شده. شما همینطور ادامه بدید تا آزاد نشدیم کوتاه نیاید. خونوادهها هم جلوی سفارت مونده بودن. نمیخواستن تا آزادی ما اونجا رو ترک کنن. همون شب هم بود که زندانی که لطف میکرد گوشیش و بهمون میداد گفت که داره آزاد میشه ولی به دوستم سپردم که اگر نیاز داشتین بهتون گوشی بده که البته اینکه ممکنه راه ارتباطی مون رو از دست بدیم یا نگرانی به نگرانیمون اضافهکرد.
فردا شبش دوباره اومدن ما رو بردن همون مقر فرماندهی. رفتیم توی ساختمون چند تا برگه گذاشتن جلومون، گفتن اینها رو با دستخط خودتون بنویسید و امضا کنید. توی برگهها نوشته شده بود که ما با رضایت خودمون اومدیم سوریه و هیچ مشکلی با برگشتن به ایران نداریم. بالای برگهها هم خودمون باید مینوشتیم ادارهی مهاجرت استان کیلیس که مثلا یعنی ما این برگهها رو توی ترکیه امضا کردیم. ما هم اعتراض کردیم که ما با رضایت خودمون نیومدیم سوریه. شما ما رو دیپورت کردین. اینجا هم چند بار به ماموران گفتیم ایرانی هستیم ولی توجهی نکردن. اونها هم گفتن باشه. مشکلی نیست. اگر برگها رو امضا نکنید ما نمیتونیم به خودمون ببریمتون. ممکنه سالها همینجا دست جیشالحر بمونید. تازه اصلا معلوم نیست تا کی شما رو زنده نگه دارن. اگر واقعا ترکیه بودیم امضاش نمیکردیم. ولی توی اون شرایطی که توی سوریه داشتیم چارهای نبود. به همین راضی نشدند.
گفتن جلوی دوربین همینها رو بگید که ما با رضایت خودمون اومدیم سوریه و از ترکیه میخوایم که به ما لطف کنه و ما رو برگردونه ایران. تک به تک میرفتیم توی اتاق. موقعی که داشتم این حرفها رو جلوی دوربین میزدم شروع کردم پشت سر هم چشمک زدن و بالا بردن ابروها یعنی من در وضعیت عادی این حرفها رو نمیزنم. دماوند هم همین کار کرده بود وقتی مدارکشون رو کامل کردن منتظر بودیم ببینیم چی قراره بشه و کی ما رو آزاد کنن. دوباره سوار ماشینمون کردن برگردوندن زندان و گفتن منتظر باشین. کمی توی زندان منتظر بودیم که اومدن بدنمون توی حیاط و ما رو سوار ماشینهایی کردن که از ترکیه اومدهبودن. ماشینها از در رفتن بیرون و اینبار پیچیدن سمت راست، رفتن سمت مرز ترکیه. ماشینها با سرعت حرکت میکردند ولی انگار همین دو کیلومتر تا مرز کش میومد.
اون روز، روز چهارم تجمع خانوادهها جلوی سفارت، ده دی هزار و چهارصد، سی و یک دسامبر بیست بیست و یک یعنی آخرین روز سال میلادی بود. بعد از صد و بیست و سه روز اسارت که با احتساب نه روزی که توی ترکیه بازداشت بودیم، میشه صد و سی و دو روز اسارت، بالاخره رسیدیم به مرز ترکیه و سوریه. سر مرز با نگهبان پیاده شدیم و مثل روز اول توی چک پاسپورت عکسهامون رو گرفتن. رفتیم اون ور مرز، دوباره نفر به نفر سوار ماشین شدیم و ماشین وارد خاک ترکیه شد. بعد از نیم ساعت رسیدیم استان کیلیس ترکیه. اونجا توی هلال احمر پیاده شدیم. یه نیم ساعتی هم اونجا بودیم. یه مامور کرد زبونی اونجا بود که ازش خواهش کردم که اگر ممکنه اجازه بده چند لحظه با خانواده صحبت کنم.
اولش نگران بود که واسهش دردسر بشه ولی آخرش لطف کرد و در اتاقش رو بست و من برای بیست ثانیه با همسرم تماس گرفتم و گفتم که ما آزاد شدیم و الان توی خاک ترکیه هستیم و قراره بیارنمون ایران. دیگه نیازی نیست جلوی سفارت تجمع کنید. بعد گوشی رو برگردوندم بهش. خونوادهها اما از بس دروغ شنیده بودن این رو هم باور نکرده بودن. گفته بودن شاید مبین رو مجبور کردن تماس بگیره تا ما تجمع رو ترک کنیم. ما تا بچهها توی ایران تماس نگیرن همینجا میمونیم. خونوادهها شمارهی آی هاش هاش رو هم سفر کرده بودن و گاهی بهشون پیام میدادن. نیم ساعت بعد از تماس من هم به همسرم پیام داده بودن که قراره شوهرتون رو ملاقات کنین.
اونجا بود که دیگه همه باورشون شده بود که ما آزاد شدیم. اینطرف ما رو دوباره برگردوندن توی ماشین. ماشینمون یه مینیبوس بود که ما نه نفر توش بودیم با نه تا نگهبان مسلح دیگه که همراهمون بودن. جلو و پشت مینیبوس هم دو تا ماشین اسکورت بود. حدود دوازده ساعت توی راه بودیم تا رسیدیم به مرز ایران و ترکیه توی خوی. مرز رازی. ساعت شیش صبح بود که ما رو پیاده کردن و از مرز فرستادن اینور. توی پاسگاه مرزی اونجا یه شب بازداشت بودیم. عجیب بود ولی بعد از چند ماه اون شب توی بازداشتگاه راحت خوابیدم تا صبح. فکر کنم خیلی خسته بودم. خیلی زیاد. فرداش ما رو بردن دادگستری چند تا سوال جواب کردن و آزاد شدیم. دیدن و بغل کردن خانوادهها. بین همهی کسانی که اومده بودن استقبالمون، کیوان و پیمان هم بودن دو تا از همشهریانمون که پنج ماه رو با هم توی ترکیه بودیم، اونها هم مث ما گیم زده بودن و توی یونان گرفتار شده بودند و دیپورتشون کرد بودن ترکیه و بعد ایران.
از بین پنجاه نفری که قصد مهاجرت داشتیم، همه غیر از ما نه نفره و کیوان و پیمان وارد اروپا شده بودن، یا رسیده بودند بریتانیا. نمیدونم چطور و با چه شرایطی. با اینکه همیشه ممکنه اون یه درصد لعنتی یقهی آدم رو بگیره. یه درصدی که واقعا خیلی بیشتر از یک درصد بود و هست و البته یه جاهایی همون یک درصد شانس باعث زنده موندن آدم میشه. چون یه مدت بعد سامان بهم پیام داد و یک ویدیو از زندانی فرستاد که توش بودیم. ازش پرسیدم این از کجا آوردی؟ گفت داعش اون زندان رو گرفته تا اسیرهل رو آزاد کنه و اگر ما اونجا بودیم معلوم نبود چه اتفاقی واسمون بیفته. وقتی برگشتیم تازه حجم فشاری که خانوادهها متحمل شده بودند رو از نزدیک دیدم. اثرش مثل رد خمپاره و توپ و رگبار تیر روی همه چیز پیدا بود. چه چیزهایی که نکشیده بودن بیچارهها.
هر چقدر که بیخبری و بلاتکلیفی برای ما مثل هوای مسموم کشنده بود، برای خانوادههامون همه چیز چند برابر بود. دستشون به هیچ جا بند نبوده و با این حال مجبور بودن امیدشون رو جلوی همه نگهدارن. خیلی ناراحتکننده بود که شنیدیم پدر دماوند از نگرانی چند بار سکته کرده بود. امروز، صبح بیست و نه بهمن هزار و چهارصد، از خواب پریدم. از جا بلند شدم اومدم توی بالکن نشستم تا یکم هوای تازه به سرم بخوره. خورشید هم داشت میومد بیرون. پروندهمون، اون عروس هلندی رو هم با خودم آوردم توی بالکن. دیشب زنگ زدم به یه دامپزشک ازش پرسیدم که میشه آزادش کرد؟ گفت که طبیعت ایران واسش مناسب نیست. تازه چون از اول پیش شما بزرگ شده بیرون دووم نمیاره و باید فعلا نگهش داریم.
روی فرش بالکن نشسته بودم و قفسش کنارم بود. لحظه به روزهایی که از سر گذروندن فکر میکردم. به اینکه وقتی رفتم استانبول صد و یک کیلو بودم و حالا که برگشته بودم هفتاد کیلو شده بودم. همهمون بیست سی کیلو وزن کم کرده بودیم. به این فکر کردم که تو اوج جوونی موی سر من و سامران ریخته و موهای سفید همهمون بیشتر شده. به اون زندانی فکر کردم که با همهی ریسکی که داشت گوشیش رو بهمون قرض میداد. که اگر اون نبود معلوم نبود الان کجا بودیم. به این فکر کردم که دیشب هم مثل هر شب کابوس دیدم و من نمیدونم که کی قراره جای همهی این دردها خوب بشه و اصلا چی میتونه خوبشون کنه. یه لیوان چای توی دستم بود و قفس کنارم و خورشید که داشت از پشت ساختمونها طلوع میکرد.
این بود قسمت چهارم و آخر داستان بودن یا هیچ. خوشحال میشیم اگر کامنت بذارید. اگر دارین از اپل پادکست پاکست آن رو میشنوین، بهمون امتیاز بدین. همینطور اگر داستانی دارید که فکر میکنین میتونه به دیگران چیزی رو اضافه کنه پیغام بدین تا بیشتر در موردش صحبت کنیم. ممنون که ما رو میشنوین. براتون بهترینها رو آرزو میکنم و خدا نگهدار.
بقیه قسمتهای پادکست آن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود چهارم - به آینه نگاه کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و ششم - جلو اینها گریه نکن (قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپیزود بیست و نهم - بودن یا هیچ (قسمت اول)