اپیزود سی و پنجم - کوه‌ها حرکت می‌کنند (قسمت سوم)

سلام من مرسن هستم و این سی و پنجمین اپیزود پادکست آنه. پاکست آن، پادکستیه که توی هر قسمتش داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا بتونیم خودمون رو جاشون بذاریم.

این سومین و آخرین قسمت داستان کوه‌ها حرکت می‌کننده. اگه دو تا قسمت قبلی رو نشنیدید لطفا برگردین و از اپیزود 33 شروع کنید.

https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF33-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-o0cm2tgtvvi6
https://virgool.io/onpodcast/%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF-34-%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A2%D9%86-i386jbifsiid


این اپیزود هم مثل اپیزودهای قبلی داستان، ممکنه برای بعضیا مناسب نباشه و برای بچه‌ها اصلا مناسب نیست.

بریم سراغ داستان. من می‌تونستم تارا باشم. تو می‌تونستی تارا باشی.




دفترخاطراتمو می‌ذارم کنار. دراز می‌کشم و سعی می‌کنم تعبیری که از ماجرا دارم رو پیش خودم چند بار تکرار کنم. این که شاید من به اندازه‌ی کافی بلند و رسا و قابل فهم به شان منظورمو نگفتم و همین باعث شد که اون فکر کنه که داره با من شوخی می‌کنه و منم ناراحت نمیشم. همینطور که این جمله‌ها رو توی ذهنم میگم تکرار می‌کنم، خودمو می‌بینم که به پشت روی زمینم و دستامم بالای سرم به زمین چسبیده و سردی سیمان محوطه‌ی پارکینگ فروشگاه رو روی پوست کمرم حس می‌کنم.

پیرهنم بالا رفته و شکمم پیداست. صورت شان نه خشمگینه و نه غضبناک. یه نوع بی‌قیدی و بی‌اعتنایی همراه با لذت رو خیلی خوب میشه توی صورتش تشخیص داد. بعد یه بخشی از وجودم که انگار همیشه سعی دارم ساکتش کنم، به این نتیجه می‌رسه که دلیل لذت بردن شان دیدن احساس حقارت منه و همون بخش از وجودم این بار با جسارت تر از همیشه، به این نتیجه می‌رسه که اصل قضیه همینه که اون از حقیر شدن من لذت می‌بره.

این آگاهی نصف نیمه، همونطور که یهو به ذهنم هجوم آورده بود، چند دقیقه‌ای کامل میخکوبم می‌کنه و بعد به سرعت دفتر خاطراتم رو باز می‌کنم و یه کاری می‌کنم که هرگز تا قبل از اون نکرده بودم. رک و پوست‌کنده همه‌ی چیزی که توی اون پارکینگ گذشت و می‌نویسم.

مثل قبل از زبان استعاری و مبهم استفاده نمی‌کنم و خودمو پشت هیچ تفسیر جدیدی پنهان نمی‌کنم. وقتی با زور از ماشین بیرونم می‌کشید. دستامو بالای سرم گرفته بود و من توی بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن بودم. لباسم بالا رفته بود و منی که هیچ وقت جایی از بدنم حتی توی خونه پیدا نمی‌شد، حالا شکمم را می‌دیدم که از زیر پیرهنم بیرون زده بود. صدامو نمی‌شنید وگرنه من خیلی زیاد و بلند بهش گفتم که لباسم بالا رفته.

فردای اون روز وقتی بابا از این که بتونم بهش کمک کنم ناامید شده بود و به نظرش مچ دستم داغون تر از این حرفا بود. سمت یوتا حرکت کردم و برگشتم دانشگاه. اینجا توی دانشگاه انگار هوای تازه به کلم می‌خورد. انگار بعد از چند روزی مسمومیت، داشتم آروم آروم خوب می‌شدم. داشتم به روال زندگی دانشگاهی برمی‌گشتم و فلش بک‌های ناخوشایند اوضاع رو فراموش می‌کردم که یه ایمیل از شان برام اومد و دوباره عذرخواهی کرده بود. این یکی دیگه خیلی عجیب بود. شان عادت شرمندگی بعد از هر دیوونه بازیش رو داشت؛ اما اینکه دوبار عذرخواهی کنه، کاملا تازه بود.

دوباره دفتر خاطراتمو برداشتم و یه قسمت جدید باز کردم. نوشتم که شاید این سو تفاهم بوده و اگر من واقعا ازش خواسته بودم که دست از سرم بردار و ولم کنه، حتما این کارو می‌کرد. آخرین جمله‌هایی که توی دفتر خاطرات نوشته بودم، یعنی جملات قبل از این، دقیقا مغایر این قسمتی بود که تازه نوشته بودم. برای من همین که هر دوی این وقایع رو توی دفترم نگه می‌داشتم، خودش یه جسارت خاصی محسوب می‌شد.

اون شب، نگه داشتن دو تا روایت کنار همدیگه، واسه من یه نتیجه‌ی خاص داشت. انگار که به یک محبت خاص رسیده بودم. می‌دیدم با عذرخواهی شان نظرم برگشته؛ ولی وقتی به تجربه‌ی خودم و حسم فکر می‌کردم نظرم طور دیگه‌ای میشه.

حس می‌کردم تا اون موقع، روایتگر زندگی خودم نبودم و این بقیه بودن که بهم می‌گفتن که هر عملی چه معنی‌ای داره. صدای آدمای دیگه قوی، موکد و یقین طور توی ذهنم تکرار می‌شد و انگار هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود که خب صدای منم می‌تونه به اندازه‌ی صدای بقیه قوی باشه.

فکر کنم شستشوی مغزی همین باشه. برای یه مورمن ازدواج یک امر واجب و جزو فرایض اصلیه. به گوش اسقف کلیسا رسیده بود که یه دختری توی جمعیت مذهبی با ازدواج مخالفت می‌کنه و افرادی که خواستار معاشرت باهاش هستند و قصد ازدواج را رد می‌کنه.

بعد از یکی از این مراسم بود که معاون اسقف از من خواست که به دیدار اسقف برم؛ چون تقاضای دیدن منو کرده بود. وقتی به اسقف دست می‌دادم، هنوز مچ دستم درد می‌کرد. بعد از جملات اولیه و احوالپرسی، اسقف همونطور که انتظار داشتن فقط گفت که ازدواج یک فریضه‌ی الهیه و همین. گفتگو همین‌جا تموم شد و رفت. بعد از من خواست که یکشنبه‌ی بعدم به دیدارش برم.

اون روز توی آپارتمانم حس خیلی سنگینی داشتم از این که ایستاده بودم یه جایی بین اعتقادی که هیچ حسی بهش نداشتم و فریضه الهی بودن همون موضوع و گذشته‌ای که با افکاری مثل بچه‌دار شدن و تشکیل خانواده گره خورده بود. واقعیت این بود که من نمی‌تونستم به یه مرد نزدیک بشم و حس انزجار نکنم. جای تعجب هم نداشت به نظرم. تجربه‌ها، کلمه‌ها و وقایعی که از سر گذرونده بودم، حسی غیر از این برام نذاشته بود.

شان عادت داشت من با کلمه‌ی روسپی مسخره کنه. شاید خودمم تو دلم بهش می‌خندیدم و جدیش نمی‌گرفتم؛ ولی، ولی این کلمه یه جورایی توی ناخودآگاه شباهت داشت به هویتی که از خودم متصور بودم. من حس می‌کردم که آدم خوبی نیستم. یادم اومد که فقط 15 سالم بود و تازه برق لب می‌زدم و کمی خط چشم برام خیلی جذابیت داشت. که شان به بابا گفته بود که توی شهر شایعاتی در مورد من شنیده.

بابا بدون اینکه یه ذره فکر کنه یا تعلل کنه، فکر کرده بود که من باردارم. سر مامان فریادهای وحشتناک می‌کشید. بهش می‌گفت که نباید اجازه بدی از خونه بره بیرون. بره توی اون تئاترهای فاسد شهر بازی کنه. مامانم بهش می‌گفت که من آدم قابل اعتمادیم و نجیبم و شان می‌گفت که به هیچ دختر نوجوانی نمیشه اعتمادکرد و دقیقا اونایی که نجیب به نظر می‌رسند از همه بدترن.

منم روی تختم در حالی که داشتم همه‌ی این داد و فریادها رو می‌شنیدم، با خودم فکر می‌کردم که نکنه من واقعا باردارم؟ و بعد تک تک دیدارهایی که با پسرها داشتم رو از ذهنم می‌گذروندم. حتی رفتم سمت آینه و شکمم رو وارسی کردم که ببینم که واقعا باردارم یا نه؟ اما من هیچ وقت حتی کسی را نبوسیده بودم. به خاطر این که مادرم کار مامایی می‌کرد، بارداری و وضع هم زیاد دیده بودم؛ ولی از اینکه پروسش چطوریه، اصلا هیچی نمی‌دونستم. برای همین توی اون قیل و قالی که راه انداخته بودن، نمی‌تونستم از خودم دفاع کنم. چون اصلا متوجه خود اتهام نبودم.

حالا اسقف به من می‌گفت که ازدواج فریضه الهیه و قرار بود که هر یکشنبه ببینمش. با این وجود دیدار به اسقف اتفاق خوبی بود. وقتی رفتم ببینمش، گلومو صاف کردم و یه ساعتی با صحبت کردن و گریه کردن و شنیده شدن خودمو خالی کردم.

2 هفته به شروع نیم سال پاییزی دانشگاه، یه شوک شدیدی بهم وارد شد. شبی که با دندون درد شدید از خواب بیدار شدم. یکی از دندونام که قبلا شکسته بود، حالا دیگه رسیده بود به عصب. دکتر گفت که دندون خیلی پوسیده و هزینۀ درمانش 1400 دلار میشه. من حتی نصف این پولم نداشتم.

زنگ زدم خونه و مامانم موافقت کرد که بهم پول قرض بده؛ اما بابا شرط کرد که اگه پول رو بگیری، تابستون سال آینده باید بیای برای من کار کنی؛ اما اسقف گفته بود که توی اسقاطی کار نکنم. منم اون لحظه پشت تلفن بدون این که معطل کنم شرط بابا رو رد کردم و گفتم اگه کلاهم بیوفته توی اون حیاط اوراقی هم برنمی‌گردم برش دارم.

موضوع این بود که اگر برای بابا کار می‌کردم، معنیش این بود که می‌تونه روی من تسلط داشته باشه و باید حرفاش رو گوش کنم. درد دندون، آدمو تنها می‌کنه. تنهاتر از چیزی که بوده حتی. من سعی می‌کردم کمتر بهش توجه کنم و بیشتر روی درس و دانشگاهم تمرکز کنم. چاره‌ای نداشتم؛ اما نمی‌شد. عین این بود که بشینی سر کلاس، به استادت گوش بدی و همزمانی گرگ فکت رو گاز گرفته باشه. بعد از اون که قرص مسکن خورده بودم و از دست چارلز، دیگه خوردنش برام مث نقل و نبات شده بود. مخصوصا الان که دیگه درد دندون امونم رو بریده بود.

هر شب از درد ممتد دندون از خواب می‌پریدم، که دیگه آخرش رابین هم خونه‌ایم رفت موضوع رو با اسقف در میون گذاشت. پیشنهاد اسقف راحت و سرراست و بدون دردسر بود. می‌دونست که من واجد شرایط بورسیه تحصیلی هستم و می‌تونم این پول را دریافت کنم؛ اما این پیشنهاد توی گوشم معنی دیگه‌ای داشت.

یاد حرفای بابا افتادم. این که این‌طوری با این پولا دانشجوها رو می‌خرن؛ شستشوی مغزی میدن و ازشون عمله حکومتی می‌سازن. ترک دانشگاه به نظرم خیلی گزینه‌ی بهتری میومد تا اینکه خریده بشم. به اسقف گفت گفتم که به کمک هزینه‌های دولتی اعتماد ندارم. برای اسقف همه‌ی گفته‌های بابام تکرار کردم و اسقفی آه کشید و یه چند ثانیه‌ای به سقف خیره شد و آخرش گفت که ببین می‌تونی از صندوق کلیسا این مبلغ را برداری.

بعد دسته چک شخصیش رو درآورد و 1500 دلار چک کشید. چک رو داد دستم و من داروی درد مهار نشدنی دندونم رو انگار توی دستم داشتم. چند لحظه‌ای بهش نگاه کردم. دندونامو به هم فشار دادم و چک رو پس دادم.

بعد از اون توی بوفه‌ی دانشگاه مشغول کار شدم. از هم‌خونه‌ایم رابین پول قرض می‌کردم و یه جورایی بعضی از صورتحساب‌های عقب افتاده رو فعلا نادیده می‌گرفتم تا ببینم چی پیش میاد. دندون دردم یکم آروم شده بود. شاید عصب دندونم از بین رفته بود. شاید مغزم خودش رو با تکانه‌های درد وفق می‌داد.

با این حال بدهی‌های دیگه‌ای هم داشتم. به خاطر همین مجبور شدم به فروش اسبم فکرکنم. اسبم تنها دارایی ارزشمندم بود. می‌دونستم آخرش یه چک دویست سیصد دلاری، نهایت پولی که از فروشش دستم رو می‌گیره. این کارو کردم؛ اما می‌دونستم داستان هنوز ادامه داره.

می‌دونید؟ اون زمان هیچ حس کنجکاوی دانشجویی در اون نیم‌سال تحصیلی توی خودم حس نمی‌کردم. واقعیت اینه که توی اون حالت، کنجکاوی یه جور کالای تجملی محسوب میشه. باید خاطرت از خیلی چیزا جمع باشه تا حس جستار و کاوش و کنجکاوی داشته باشی و دنبالشون کنی. درسمو می‌خوندم. تکالیفم رو انجام می‌دادم. چون این تنها چیزی بود که می‌خواستم با تمام وجود انجامش بدم. واقعا نمی‌خواستم از اون دانشگاه برم. وقتی پولم ته کشید و فقط به اندازه‌ی یه باک بنزین پول داشتم، دیگه کریسمس شده بود و رفتم خونه.

اون کریسمس بابا بهم یه اسلحه هدیه داد. من حتی بازش نکردم و وقتی دیدم شان ازش خوشش اومده، پیشنهاد کردم شان اونو از من بخره. اما بابا اسلحه رو برداشت و گفت که واست نگهش می‌دارم. اوضاع مالیم واقعا خراب بود و استرس شدیدی داشتم. راه‌های مختلفی که می‌شد یه مقداری پول جمع کرد رو داشتم توی ذهنم مرور می‌کردم.

توی همین اوضاع بود که باز با شان حسابی دعوام شد و فرداش بهم گفت که بیا پیشم. می‌دونستم که دوباره قراره ازم عذرخواهی کنم. رفتم توی اتاقش و دیدم نشسته بود روی یک تپه از خرت و پرت‌هاش. دست کرد تو کیف پولش و یه اسکناس 100 دلاری بهم داد و گفت که کریسمس مبارک باشه و مطمئنم که تو بهتر از من این پول خرج می‌کنی و مثل من هدرش نمیدی. فکر کنم این اولین باری بود که عذرخواهیش واقعا معنی داشت.

بعد برگشتم دانشگاه و اجاره خونه رو دادم. هنوز خیلی اوضاع بی‌ریخت بود و حتی با گرفتن این شغل دوم جور نمی‌شد. این بار یه راه دیگه‌ای به ذهنم رسید و اصرارهای شدید رابین و اسقف باعث شد که کمک هزینه رو بگیرم.

وقتی کمک هزینه رو ریختن به حسابم، اصلا باورم نمی‌شد. 4 هزار دلار به حسابم ریخته بودند که خیلی بیشتر از نیازم بود. با اون پول دندونم رو عصب‌کشی کردم. کتابای درسی خریدم. اجاره‌های عقب افتاده رو کامل پرداخت کردم و هنوز از اون پول یه چیزی باقی مونده بود. حالا می‌تونستم به چیزای بیشتر از پول فکرکنم. می‌تونستم کنجکاوی کنم و با خیال راحت درس بخونم.

همین برهه از زندگیم بود که توی مطالعات جسته گریخته‌ای که داشتم با کلمه‌ی دوقطبی آشنا شدم. افسردگی، شیدایی، سوظن، سرخوشی، هذیان بزرگ‌منشی، گوشه‌ی دفترم نوشتم که این که داره بابا رو توصیف می‌کنه. توی کلاس‌های درس با موضوع انتقال دهنده‌های عصبی و تاثیرشون روی مواد شیمیایی مغز آشنا شدم و خیلی خوب متوجه شدم که این اختلال دوقطبی بودن، حتی اگه واقعی هم باشه اختیاری نیست.

واقعیت با اینکه این موضوع را فهمیده بودم، نسبت به بابا احساس همدلی و یا حتی درکم نداشتم. تنها چیزی که اون روزا توی بدنم حس می‌کردم، عصبانیت بود. ما هممون قربانی بابا بودیم. بیماری‌ای که اعتقاداتش مثل سوخت اونو شعله ورتر می‌کرد. له و لورده شده بودیم. آسیب مغزی دیده بودیم. پامون سوخته بود. سرمون شکافته بود و همیشه توی حالت آماده باش و هراس دائمی زندگی کرده بودیم و همچنان بابا فکر می‌کرد کارش درسته و برحقه.

آخر هفته بود که رفتم کوه باک. این دفعه خیلی با همه‌ی دفعه‌ها متفاوت بود. فکر کنم که کمتر از یک ساعت از ورودم به خونه نمی‌گذشت که با بابا بحثم شد. بهم می‌گفت که بهش یه ماشین بدهکارم. منم از کوره در رفتم و برای اولین بار توی عمرم، چنان داری سرش کشیدم که باورش برای خودم سخت شده بود. بهش گفتم که تو چه جور آدمی هستی؟ چرا اینقد ما رو می‌ترسونی و اذیت می‌کنی؟ برای چی با این شدت و حدت با هیولاهای ساختگی خودت می‌جنگی؟ چرا هیچ کاری در مورد هیولاهایی که توی خونه‌ی خودت هستن کاری نمی‌کنی؟

و اون مات و مبهوت نگاهم کرد. صورتش آویزون شده بود و درماندگی کل هیکلش رو گرفته بود. من به سرعت از خونه زدم بیرون و دوباره برگشتم دانشگاه.

چند ساعت بعدم بابا زنگ زد و من جوابشو ندادم. نیمسال تحصیلی تموم شد و من برای اولین بار تابستون نرفتم خونه. تصمیم گرفتم عادی زندگی کردنو تجربه کنم. سال‌های آزگار زیادی به خواست یه آدم دیگه جلو رفته بودم و حالا وقتش بود که این چرخه رو بشکنم.

اون علمی که توی دانشگاه فرا گرفته بودم خیلی موثر بود توی جسارتی که حالا توی خودم احساسش می‌کردم. نتیجش این شد که یه آپارتمان جدید گرفتم و رفتم یه بخش دیگه‌ی شهر. توی اون کلیسای جدید، همه برای من غریبه بودن و اینکه اسقف اونجا بدون هیچ نوع نگاه ویژه‌ای به من و بقیه سلام می‌کرد، یکی از خوشایندترین حس‌های دنیا بود.

اینجا می‌تونستم عادی بودن را تمرین کنم. چالش‌های شدید عادی شدن را با انواع و اقسام فشارهای غیرعادی بودن تحمل می‌کردم و همه چیز وقت بیماری به اوج خودش می‌رسید. این که تا اون موقع تجربه‌ام از دکتر محدود می‌شد به دندون پزشکی که از درد وحشتناک دندون خلاصم کرده بود، برای آدمای جدید زندگیم غیرقابل فهم بود.

صبح یک روز عادی بعد از یه دورۀ سخت سرماخوردگی شدید، آدری خواهرم تماس گرفت و گفت که یه اتفاقی افتاده. بابا حالش خوب نیست و اگر همین حالا خودم رو برسونم شاید بتونم باهاش خداحافظی کنم. بابا سوخته بود. خیلی وحشتناک. دستاش، صورتش و یه بخشی از سینش از بین رفته بود.

انگار قبل از رسیدن دستگاه خردکننده، بابا تصمیم می‌گیره که باک آخرین ماشینی که می‌خواسته اوراق کنه رو جدا کنه؛ اما درست نمی‌دونم چی میشه که تصمیم می‌گیره قبل از اینکه باک ماشین رو کامل از سوخت خالی کنه، مشعل رو با کبریت روشن کنه. توی یه لحظه همه چی آتیش می‌گیره و ماشین منفجر میشه. این خلاصه‌ترین داستان وحشتناکی بود که من شنیده بودم.

تصور بابا توی اون لحظه موقعی که همه‌ی لباساش آتش گرفتن برام واقعا سخت و مشمئز کننده بود. انگار که یه نفر منو انداخته توی دستگاه چرخ‌گوشت. بابا بعد از اینکه آتیش می‌گیره، حدودا یک چهارم مایل از بین کشتزارها و گودالا خودشو کشون کشون می‌رسونه به خونه.

این قسمت واقع شدیدا برای من غم‌انگیزه. به نظرم اگه یه نفر به کمک فرشته‌ها نیاز داشته باشه تو اون لحظه، حتما بابا بوده. همون فرشته‌هایی که به نظرش همیشه محافظ ما هستند و هیچ وقت ما رو رها نمی‌کند.

وقتی بابا می‌رسه به خونه، دخترعموم اونجا بوده و درو واسش باز می‌کنه و میگه که هیچ چیزی از اون لحظه رو یادش نمیاد و به نظرش بهترم هست که یادش نیاد. مامان انواع و اقسام داروهای گیاهی رو روی صورت و دست بابا می‌ذاره؛ اما نمی‌تونست یه چیزی بهش بده که بخوره.

اوضاع خیلی وخیم و وحشتناک بوده. با این وضعیت وقتی مامان تصمیم می‌گیره بابا رو ببره بیمارستان، بابا اجازه نمی‌ده و می‌گه حاضره که بمیره؛ اما بیمارستان نره و همه‌ی اینا رو با ایما و اشاره میگه؛ چون چیزی از دهنش برای صحبت کردن باقی نمونده بوده.

من خودمو رسوندم خونه. شب اول، بابا چند قدم با مرگ فاصله داشت. دو بار کامل قلبش از حرکت ایستاد و همه فکر می‌کردند که تموم شده؛ اما زنده موند و خیلی شدید نفس می‌کشید. مامان زنگ زد به یه بیمارستان توی یوتا و خواست که کمکش کنن.

می‌دونست که بعد از 3 روز بدون آب و غذا موندن بدنش حتما از کار وایمیسته. دکتر بهش پیشنهاد داد که هلیکوپتر بفرستن و مامانم قبول نکرد. مامان فقط می‌خواست که یه طوری به بابا سرم بزنه و دکتر به نظرش رسیده بوده که انگار شما نمی‌خواین که بابا رو نجات بدین و به خاطر همین نمی‌خواسته توی قتل کسی شریک بشه.

شب خیلی بدی بود. من توی حال روی زمین کنارش بودم. تا اگر لحظه‌ی مرگش رسید، پیشش باشم. با خودم فکر می‌کردم که این همه سال من و بابا توی تضادهای زیادی با هم بودیم و این اصلا عادلانه نیست که بدون حل و فصل تموم اون تضادها و درگیری‌ها میدونو خالی کنه و بره.

من عمیقا باور داشتم که یه روزی در آینده من و بابا می‌تونیم مثل یه پدر و دختر عادی توی صلح و صفا باشیم باهم. دوباره نفسش بند اومد. مامان و آدری هم دست از دعا کردن برداشته بودن. دوباره فکر کردیم که تموم شد.

یه زمان زیادی گذشت و من بلند شدم و خواستم اون فضای سخت و طاقت‌فرسا رو ترک کنم که صدای سرفه‌ی بابا بلند شد و شروع کرد به نفس کشیدن. باورم نمی‌شد. زنده موند. صبح شد. فردا پس فردا هم گذشت و بابا کم‌کم جون گرفت. بعد از اون بابا رو با مشقات زیاد تر و خشک می‌کردن و حدودا چند ماهی هم اون نتونست از سر جاش بلند بشه؛ اما واقعا قوی بود. این تنها چیزی که هممون می‌دونستیم و حالا داشتیم به چشم می‌دیدیم.

چند ماهی گذشت تا بابا تونست دوباره سر پا بشه و خس خس کنان بتونه حرف بزنه؛ اما حالا که بابا نمی‌تونست زیاد حرف بزنه و تکون بخوره مجبور بود که تمام مدت به حرفای من گوش بده و از یک سخنران به یک بیننده تبدیل شده بود.

یه روز اواخر تابستون، وقتی هنوز برنگشته بودم دانشگاه بهم گفت که تارا دوست دارم در مورد کلاسات بیشتر بدونم. انگار جالبن. بابایی که نمی‌تونست با اختلاف 5 سال سنم رو حدس بزنه، حالا همه چیز رو در مورد درس و دانشگاه وقتی داشتم برای بقیه تعریف می‌کردم شنیده‌بود. من این حرفش رو یه شروع تازه دیدم. شایدم خیلی خوش‌بینانه فکر می‌کردم.

وقتی دوباره بعد از تابستون برگشتم دانشگاه، خیلی تلاش کردم تا زندگیم رو اینجا از گزند اخبار و اوضاع کوهستان دور کنم. در مورد تمام اتفاقایی که حالا با سوختن بابا دوباره زنده شده بودند فکر نکنم و همون زندگی عادی که آرزوشو داشتم پیش ببرم.

من برگشته بودم؛ اما کوهستان و تمام اتفاقاتش منو رها نمی‌کرد. می‌خوابیدم و همش فلش بک بود. تصادف، صحبت‌های بابا، شان و چشمهای بی‌تفاوتش وقتی مچ دستم را می‌پیچوند، صورت و بدن سوخته‌ی بابارو و همه‌ی ترسا و نگرانیا. نمی‌دونم شاید فشارهایی که توی خونواده تحمل کرده بودم یا شاید تعریف‌ها و تعبیرهای که بابا از مسائل سیاسی حکومت داشت، باعث شده بود هدف از درس خوندن توی دانشگاه تغییر شکل پیدا کنه.

من روز اول اومده بودم برای موسیقی. برای اینکه یه روز رهبر گروه همسرایان کلیسا بشم؛ اما درس‌های جغرافی، سیاست تطبیقی و تاریخ اقوام خیلی عجیب روی من تاثیر گذاشته بودن. برای حرف زدن در مورد تاریخ که حالا یکی از موضوعات فوق‌العاده داغ ذهنم شده بود؛ رفتم پیش یکی از استادام و واقعیت درست نمی‌دونستم برای چی اصلا دارم میرم دفتر دکترکری؛ اما حرف‌های خیلی خوبی زدیم. مخصوصا این که برای اولین بار به استادم گفتم که مثلا من واژه‌ی هولوکاست رو اولین بار توی دانشگاه شنیدم و مدرسه و دبیرستان نرفتم.

دکتر کری با دیدن اشتیاق من یه پیشنهاد عجیب داد. پیشنهادی که هیچ وقت ممکن نبود و حالا ممکن شده‌بود. گفت که من می‌تونم برای فرصت مطالعاتی برم دانشگاه کمبریج انگلستان. حالا منی که یه روز به زور شناسنامه داشتم، باید پاسپورت می‌گرفتم و سفر می‌کردم یه قاره‌ی دیگه تا درسی رو بخونم که داستان رنج و درد نسل‌های مختلفه.

چیزی که احتمالا همینش منو مجذوب خودش می‌کرد. داستان گذشتن آدم‌ها از رنج و درد. از تبعیض، جنگ، حقارت توی دانشگاه کمبریج، با پروفسور استاینبرگ آشنا شدم. یه استاد حدودا هفتاد ساله که بیشترین زمان تدریسش رو توی کمبریج گذرونده بود. اولین جستاری که برای ارائه بهش نوشتم و در حالی به تحویل دادم که مطمئن بودم که وقت استادم رو دارم باهاش تلف می‌کنم.

چند روز بعدش با برخورد متفاوت استاد مواجه شدم. این که گفت من سی ساله که توی کمبریج تدریس می‌کنم و این مقاله یکی از بهترین مقالاتیه که تا به حال خوندم. من خودم و آماده کرده بودم برای توهین و تحقیر و برای تعریف و تمجید کاملا بی دفاع بودم. توی جلسه‌های بعدی پروفسور استاینبرگ پیشنهاد داد که برای کارشناسی ارشد می‌تونم برم هاروارد و گفت که به نظرش هر دانشگاهی حاضر می‌شد منو پذیرش کنه.

آخرین شبی که توی کمبریج بودمو خوب یادمه. یه مهمونی بزرگ برگزار شده بود و من حسای خیلی متفاوتی رو تجربه می‌کردم. همه چیز بی‌نهایت زیبا بود. میزای چیده‌شده، دانشجوهای دختر و پسر با لباسهای فاخر و قشنگ، نورها، غذاها، همه‌چیز، در حالی که تمام این چیزها و آدمای زیبا منو احاطه کرده بودن، حس می‌کردم که اشتباهی اونجام و به اونجا تعلق ندارم.

دلم می‌خواست برگردم کوه باک. هرچند اونجا غمگین بودم، فقط به این دلیل که برای من یه فضای آشنا بود، دلم میخواست برم اونجا. تصمیم گرفتم که از مهمونی بزنم بیرون و برم اتاقم و دکتر کری انگار متوجه شد. توی محوطه‌ی خارج از محل جشن، توی تاریک روشن نورا، شروع کردیم با همدیگه حرف زدن.

بهم گفت که باید به حرف‌های دکتر استاینبرگ اعتماد کنم. تحصیل توی کمبریج و حق خودم بدونم و بعد جمله‌ی دکتر استاینبرگ رو تکرار کرد. اینکه تارا مثل یه طلای نابه. گفت هر جایی که بودی هستی همیشه همین شخصیتو داشتی. این استعداد همیشه تو وجودت بوده. تو کمبریج نبوده. تو وجود خودت بوده. تو طلایی. اگر برگردیم به یانگ یا همون کوهستانی که ازش اومدی، بازم چیزی توی وجودت عوض نمیشه. شاید نگاه بقیه به تو عوض بشه، شاید نگاه خودت به خودت عوض بشه، اما حتی طلا هم بعضی وقتا کدر به نظر میاد؛ ولی این یه خیال باطله.

تو همیشه همین بودی و من اون لحظه نمی‌تونستم به استادم بگم که دلیل اینکه انقدر از این مهمونی، از این دانشگاه فراریم اینه که آرامش عظیم اینجا، این رنگ و نور و خوشی، حس تک تک خشونت‌ها و لحظه‌های بد زندگیم رو یادم میاره. دلم می‌خواست حرفای دکتر کری رو باور کنم. کلمات جادوییش رو قبول کنم و یه خود جدید بسازم؛ اما یک حفره وجود داشت. حفره‌ای که من از همه‌ی اینا دور می‌کرد. حفره‌ای که خیلی شبیه به کاسه‌ی توالتی بود که شان سرم ر توش فرومی‌کرد.

اون موقع وضعیت جسمی بابا خیلی بهتر شده بود. پرستاری‌های مامان واقعا تاثیر داشت و هیچ جوره نمی‌شد منکرش شد. با بهتر شدن بابا که تا پای مرگ رفته بود، مامان و داروهای گیاهی شده بودن معجزه‌ی مورمن‌هایی که مثل خونواده‌ی ما اعتقادی به دکتر رفتن نداشتن.

همین باعث شده بود که یه اعتماد به نفس عجیب و غریبی سراغ مامان و بابا بیاد و یه جورایی بابا نمونه کار مادرم شده بود. خبر شفای بابا به سرعت پخش شد و این حسابی روی کسب و کارشون تاثیر گذاشت. کلی آدم برای ترکیب داروهای گیاهی استخدام کرده بودن و خونه رو هم توسعه داده بودند که فضای کافی برای تولید این همه سفارش که از سراسر کشور می‌گرفتن باشه.

بابا تعریف می‌کرد که حتی یه شرکت پیشنهاد داده بود که برند ترکیبات دارویی مامان رو 3 میلیون دلار بخره؛ ولی قبول نکرده بودن بابا خودش شخصا تلفن مشتری‌ها رو جواب می‌داد و واسشون توضیح می‌داد. می‌شد صداشو شنید که میگه دکترا برای دیابت نمی‌تونن کار بکنن؛ ولی خدا می‌تونه. یا مثلا این که این قدرت خداست روی زمین. روغن‌ها از داروخانه خدا ساخته شدن.

همون سال، شان با دختری به اسم امیلی ازدواج کرد. دختری که اونم از اذیت‌های شان در امان نبود و من خیلی دلم برای اون دختر می‌سوخت؛ اما از این طرف زندگی من توی کمبریج متحول شده بود. یا بهتر بگم من به آدمی تبدیل شده بودم که باور داشتم جای من توی کمبریجه.

شرمی که مدت‌ها بابت خونواده با خودم همراه داشتم، تقریبا یک شبه از بین رفت. برای اولین بار توی عمرم راحت می‌گفتم از کجا اومدم. به دوستام می‌گفتم که من هیچ وقت مدرسه نرفتم. قله‌ی باک رو توصیف می‌کردم. با تمام اسقاطی‌ها و انبارها و اسطبل‌ها، حتی به اونا می‌گفتن که توی مزرعه‌ی گندم یه زیرزمین پر از آذوقه داریم. سوخت رو هم نزدیک انبار قدیمی دفن کردیم و همه‌ی اینا برای این که خونوادم آماده میشن برای آخرالزمان.

به اونا می‌گفتم که فقیر بودم. به اونا می‌گفتم که نادون بودم و موقع گفتن اینا اصلا خجالت نمی‌کشیدم. اون موقع فهمیدم که قبلا خجالتم از کجا میومد. مسئله این نبود که من توی هنرستان با ستونهای مرمری درس نخونده بودم یا این که فقیر بودیم یا پدرم یه دیپلمات نبود.

مسئله این نبود که بابام حرفای عجیب غریب می‌زد یا مادرم ازش پیروی می‌کرد. اون خجالتم به خاطر پدری بود که به جای اینکه من از تیغه‌های قیچی فلزات توی اسقاطی دور نگهداره، منو سمتشون هل می‌داد. این شرم از اون لحظه‌هایی میومد که من روی زمین بودم و می‌دونستم مادرم توی اتاق بغلیه و چشم‌ها و گوش‌هاشو بسته و اون لحظه تصمیم گرفته که مادر من نباشه.

با تعریف کردن داستان یه تاریخ تازه برای خودم ساختم و به خاطر داستان درباره‌ی شکار اسبا، کار توی اسقاطی و مقابله با آتش‌سوزی جنگل، شدم مهمون محبوب ضیافت‌های شام. من از مادر فوق‌العاده‌ام می‌گفتم که هم ماما بود هم کارآفرین.

از پدر عجیب و غریبم می‌گفتم که هم اوراق‌چی بود، هم متعصب. انگار بالاخره با زندگی که قبلا داشتم صادق شده بودم. می‌دونستم که این تمام حقیقت نیست؛ ولی خب خیلی صادقانه بود. حداقل در مورد آینده درست بود. چون گذشته‌ی شبح بود. واهی و بی اثر؛ ولی آینده چیزی بود که وزن داشت.

تعطیلات بعدی، تعطیلات سرنوشت‌سازی توی زندگی من شد. قبلش با خواهرم آدری صحبت کرده بودم و فهمیدم اونم به اندازه‌ی من از دست شان اذیت شده. وقتی موضوع رو مطرح کرده بود شان به همون سبک آزار دهنده‌ی شوخی و جدی تهدید کرده بود که با تفنگ می‌زندش.

وقتی رفتم خونه یه روز بالاخره روبروی بابام وایسادم. روزی که اصلا احساس شجاعتم نمی‌کردم. بهش گفتم که بابا یه چیزی هست که باید بهت بگم. بهش گفتم که شان به شوخی حرف از تیراندازی به آدری زده و اینکه به نظر من دلیلش اینه که آدری به خاطر رفتارهای شان جلوش وایساده.

بابا به من خیره شد. پوستی که جای لباش قرار داشت رو روی هم فشار داد و بعد با داد و فریاد مادر رو صدا زد. مامان چند لحظه بعد، غمگین و گرفته جلوی بابا ظاهرشد. بابا گفت بگو ببینم دقیقا چی می‌خوای بگی؟ از اون لحظه به بعد این گفت‌وگو شبیه بازجویی شد.

هر دفعه که می‌گفتم شان به یه نوعی خشونت به خرج داده یا بقیه رو بازیچه‌ی دست خودش قرار داده، بابا با داد و فریاد به من می‌گفت که مدرکت کو؟ مدرک داری؟ گفتم تو دفترم نوشتشون. جواب داد که دفترتو بیار. می‌خوام بخونمشون. منم گفتم که الان همراهم نیستن. البته اون لحظه داشتم در مورد نبودن دفتر دروغ می‌گفتم. دفترام زیر تخت بودن و بابا همینطور داد می‌زد. وقتی مدرکی نداری من چطوری می‌تونم کاری بکنم؟ من آروم گفتم تو مدرک احتیاج نداری؟

خودت دیدیش. هر دو تاتون دیدینش. بعد بابا شروع کرد به گفتن اینکه انگار تو می‌خوای شان رو بفرستی زندان و به غیر از اینم راضی نمیشی. اصلا از کمبریج برگشتی که جهنم به پا کنی. من زدم زیر گریه و همه‌ی اتفاقاتی که تو این چند سال واسم افتاده بود رو تعریف کردم؛ اما بابا زیر بار نمی‌رفت.

راه افتادم رفتم توی دستشویی تا اشکام بند بیاد و می‌دونستم که اگر گریه کنم بابا منو جدی نمی‌گیره وقتی اومدم بیرون و گفت که زنگ زده به شان تا بیاد اینجا و قضیه رو تعریف کرده واسش. داشتم به این فکر می‌کردم که وقتشه که دیگه سوییچ بردارم و از اونجا بزنم بیرون یکم این پا اون پا کردم که در باز شد و شان پیداش شد.

خونش نزدیک خونه‌ی ما بود. یه چاقوی کوچیک توی دستش بود که داشت ازش خون می‌چکید. من با دیدن این صحنه خشکم زد. نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟ اومد کنارم روی مبل نشست چاقو رو گذاشت روی میز و رو به من گفت که بهتر خودت با چاقو یه کاری بکنی وگرنه کاری که من باهات می‌کنم بدتره.

مامان گفت که بسه دیگه شلوغش نکن شان و من از ترس به خودم می‌لرزیدم. بابا شروع کرد باز به سخنرانی در مورد خانواده و اتفاقات و احترام و جایگاه زن و مرد. 1 ساعت حرف زد. من نمی‌دونستم چی باید بگم؟ انگار هیچ‌کس حواسش به اون چاقوی خونی روی میز نبود.

به این فکر کردم که باید بزنم زیر همه‌چیز. به شان گفتم که من به بابا چیزی نگفتم و اشتباه متوجه شدن و اصلا منظورم این نبوده. آخرشم شان گفت که از چهرت معلومه که ناراحتی و منو ببخش اگه اذیتت کردم و بعد هم دیگه رو بغل کردیم و خندیدیم؛ اما برعکس دختری که سال‌های قبل، این تغییر موضع رو سریع می‌پذیرفتم و خودم و راضی می‌کردم، خوب می‌دونستم که این مصالحۀ ساختگی بوی تعفن دروغ و ترس میده.

وقتی شان رفت، منم برگشتم توی اتاقمو درو از پشت قفل کردم. تا ساعت شیش صبح چشم روی هم نذاشتم و صبحش سوییچ خواهرم برداشتم و زدن بیرون. پایین تپه نزدیک خانه‌شان، دیدم یه رد پای خونی هست که به جسد سگ ژرمن شپرد شان ختم میشه. فهمیدم خون روی چاقو مال این سگ بدبخت بوده.

بعدا مامان تعریف کرد که شان گفته که مرغ و خروسا رو می‌خورده، منم کشتمش؛ اما هممون می‌دونستیم که داره دروغ میگه. یه سال بود که مرغ و خروسا رو می‌خورد و تازه سگ گرونی بود. می‌تونست بفروشدش و غیر از اون چرا با چاقو؟ هممون می‌دونستیم که از سر عصبانیت این کار کرده.

ماه‌های بعد از اون هم به کشمکش گذشت. خونواده فکر می‌کردن که من می‌خوام بینشون اختلاف بندازم و بابا پیشنهاد داد که باید توبه کنم و به سمت خدا برگردم. گفت باید شیطان را از وجودت بیرون کنم؛ اما اون چیزی که می‌خواست از من بیرون کنه شیطان نبود. خودم بودم.

خوب می‌دونستم قبول نکردن حرفاش چه پیامدی برای من داره. اونا من رو نه فقط از خونواده که همه‌ی جامعه‌ی مورمن‌ها یعنی فامیلامون طرد می‌کردند. حتی به اینم فکر کردم که قبول کنم. می‌خواستم درک خودمو از درست و غلط، حقیقت و عقل رو بذارم کنار و به جاش عشق پدر و مادرم رو به دست بیارم و طرد نشم. من به جایی رسیده بود که باید بین خونوادم و استقلال و تحصیل، فقط یکی را انتخاب می‌کردم.

در اصل انتخاب بین واقعیت خودم و واقعیتی که اونا تصور می‌کردند بود. خوب می‌دونستم که این برای من گرون تموم میشه. دلم نمی‌خواست همه باهم قطع ارتباط کنن و دیگه جایی توی خانواده و فامیل و جامعه نداشته‌باشم.

من از کوهستان بودم و کوهستان من رو ساخته بود و هرچه بزرگتر می‌شدم به این فکر می‌کردم که آدم همیشه مسیری که شروع کرده رو باید تموم کنه؟ آیا اولین شکلی که یه شخص به خودش می‌گیره تنها شکل واقعیشه؟ بارها و بارها این سوال رو از خودم پرسیدم و قبول نکردم و در نتیجه از خانواده یا حداقل اون بخشی که زیر چتر پدرم بود طرد شدم.

تایلر برادرم، آدری خواهرم و بعضی از فامیل‌ها سمت من رو گرفتن؛ اما الان سال‌هاست که بابا و مامانم رو ندیدم. از بقیه اخبار خونوادم رو می‌شنوم. من دکترام رو از هاروارد گرفتم. نمی‌دونم دیگه هیچ وقت قرار دوباره راهی به اون کوهستان پیدا کنم یا نه؟ اما یه چیزی رو خوب می‌دونم که این جدایی من رو به آرامش رسونده. آرامشی که اصلا راحت به دست نیومد.

2 سال اول، فقط داشتم بدیای پدرم رو لیست می‌کردم؛ اما هر بار تسلیم احساس گناه می‌شدم. هیچ مقدار از عصبانیت نمی‌تونه حریف احساس گناه بشه. احساس گناهم وقتی از بین رفت که خواستم تصمیمم رو برای رضایت خودم قبول کنم، نه برای پدرم. چون خودم به این نیاز داشتم نه چون لیاقت پدرم این بود.

وقتی پدرم توی زندگیم حضور داشت، هر بار سر کنترل زندگی با هم درگیر می‌شدیم. حس می‌کردم ما دو تا سرباز هستیم وسط میدون جنگ مه‌آلود و این اجازه نمی‌داد که خوبی‌هاش رو ببینم. اجازه نمی‌داد حس دوست داشتنش توی من ته‌نشین بشه.

یادم میاد آخرین باری که دیدمش با همون غرور همیشگیش اومد از کنار بغلم کرد و گفت تارا من خیلی دوست دارم. اینو می‌دونی؟ و من جواب دادم که بابا من هیچ وقت به این موضوع شک نداشتم. الان که سال‌هاست ندیدمش، خیلی برای من واضح‌تر شده که عشق ما به هم دیگه هیچ وقت زیر سوال نبوده. ما همدیگر رو دوست داشتیم؛ اما موضوع اینه که آدم می‌تونه کسی رو دوست داشته باشه و با این وجود ازش خداحافظی کنه. ترجیح بده که توی زندگیش نباشه چون برای هر دوی اونا اینطوری بهتره.

تحصیلات منو تغییر داد؛ ولی آدم انگار هر کاری بکنه، همیشه بخشی از گذشته تو وجودش نفس می‌کشه. برای منم همینطوره. حالا هر بار که دلتنگ می‌شم و می‌خوام آواز بخونم، با این که دیگه مورمن نیستم، دوباره انگار به یه بچه تبدیل میشن که توی کلیسا داره آواز مذهبی می‌خونه.

این بود اپیزود 35 پاکست آن. اون صدایی که آخر داستان شنیدن صدای خود تارا استوور که تو یه مراسم فارغ‌التحصیلی خونده‌بود. بازم پیشنهاد می‌کنم که کتاب تحصیل کرده که منبع اصلی این داستان بود رو برای خوندن جزئیات جالب داستان تهیه کنید. ممنونم از نکیسا برای ادیت، نازنین برای کمک در نگارش داستان، بچه‌های ارسی که همیشه دقیقه‌ی نود داستان بهشون می‌رسونم و موزیکا رو انتخاب می‌کنن و شمایی که به داستان‌ها گوش میدین. براتون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم و خدانگهدار.



بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-سی-و-پنجم--کوه‌ها-حرکت-می‌کنند-(سومآخر)-id1493166-id497226319?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%B3%DB%8C%20%D9%88%20%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85-%20%DA%A9%D9%88%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%20%D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA%20%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF%20(%D8%B3%D9%88%D9%85%2F%D8%A2%D8%AE%D8%B1)-CastBox_FM